-
دانلود رمان سکوت عشق - فاطیما.ر
سهشنبه 10 دی 1392 19:37
دانلود کتاب برای موبایل معمولی - پرنیان (جاوا) ..... دانلود کتاب برای موبایل معمولی - پرنیان (جاوا) - به صورت زیپ
-
دانلود کل کتاب
سهشنبه 10 دی 1392 16:56
دانلود کتاب با فرمت PDF
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پایانی)
سهشنبه 10 دی 1392 13:40
فصل شصت و دوم (پایانی) وقتی وارد شدن ، همه ی سرها به سمتشون برگشت و با حالت عجیبی به سامان که الان آرومتر شده بود نگاه کردن.! شاید با خودشون فکر میکردن این پسر چقدر پوستش کلفته که با اون همه داد و قال و درگیری ، دوباره اینجوری برگشته و بیخیال داره به همه پوزخند میزنه.! سامان دست مامانشو ول کرد و با صدای آرومی گفت: -من...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل شصت و یکم)
سهشنبه 10 دی 1392 07:14
فصل شصت و یکم اونطرف داشتن دیگا رو آماده میکردن که بذارن روی اُجاقهای بزرگ و برای پخت و پز آماده ش کنن.! آقایون که مثل همیشه وظیفه ی سنگین اینکارو به عهده گرفته بودن و به اوامر خانومها که مثل مهندسهای ناظر ایستاده و فقط دستور میدادن، عمل میکردن.! جوونا هم دورشون حلقه زده و به تماشا و حرف زدن مشغول بودن.! سامان اومد...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل شصتم)
دوشنبه 9 دی 1392 17:49
فصل شصتم سامان با چشمهایی که با سیاهیِ غمِ درونش تیره تر از همیشه به نظر میرسید، فقط ایستاد و رفتنشو تماشا کرد.. شاید میدونست دیگه هر چه قدر هم که برای برگشتنش تلاش کنه اون از تصمیمی که گرفته برنمیگرده.! بدون اینکه به هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای فکر کنه، دستاشو تو جیبش کرد و به سمت خونه شون به راه افتاد..! باید میرفت و...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و نهم)
یکشنبه 8 دی 1392 11:02
فصل پنجاه و نهم کارهای ترخیصش که تموم شد ، سامان خواست زیر بغلش رو بگیره و برای راه رفتن کمکش کنه ، که دینا با خنده هلش داد و گفت: -برو کنار ببینم بچه پررو.!! فکر کردی اینقدر ضعیفم که با همین زخم کوچولو از پا بیُفتم.!؟ سامان چند قدم عقب رفت و با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود، زمزمه کرد: -ببینیم و تعریف کنیم ..! بیا...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و هشتم)
سهشنبه 3 دی 1392 12:18
فصل پنجاه و هشتم تو حس و حال خودشون بودن که یهو آهنگ قطع شد و هر دوشونو از دنیایی که توش غرق بودن کشید بیرون.! دینا با صدای اَه و اوه بقیه سر چرخوند و دور و برشو نگاه کرد، احتمالا میخواست بدونه جریان چیه .! با دیدنِ ساسان که از اونطرف میومد، متوجه شد که زیر سر خودشه ولی چیزی نگفت و به آغوش گرم سامان برگشت، انگار جای...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و هفتم)
دوشنبه 2 دی 1392 19:47
فصل پنجاه و هفتم سامان با صدای بسته شدنِ در، به عقب برگشت و به دینا نگاه کرد.! با اینکه خیلی خوب میتونست غم و دلتنگی رو از تو چشمهاش بخونه ولی ابروهاشو بالا انداخت و با لحن مسخره و بی احساسی گفت: -دلت برام تنگ نشده بود.!؟ فکر کنم دو ماهی میشه که همدیگه رو ندیدیم.! دینا یهو غم چشمهاش هزار برابر شد و لبهای لرزون از...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و ششم)
شنبه 30 آذر 1392 09:44
فصل پنجاه و ششم امروز ١١ فروردین بود و قرار بود فردا برای سیزده به در همه ی خانواده و فامیل تو خونه باغ پدربزرگشون که الان در اختیار دایی سعید بود، دور هم جمع بشن ..نزدیک به دو ماه از نبودن و ندیدنِ سامان میگذشت.. نه اون زنگ زده بود و نه حتی دینا حالی ازش پرسیده بود.!! انگار هر دوشون میخواستن با فاصله گرفتن از هم ،...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و پنجم)
جمعه 29 آذر 1392 13:23
فصل پنجاه و پنجم ساعت نزدیکای شیش بود که از در دانشگاه اومد بیرون ، سرشو تو پالتوی گرمش فرو برد و به سمت جایی که ماشینشو پارک کرده بود به راه افتاد..! میخواست فقط به سامان و دیداری که قرار بود مثل یک قرار عاشقانه، خاطره ساز بشه فکر کنه ولی با صدای بوق ماشینی که یهو جلوی پاش ترمز کرد یه متر پرید عقب و با عصبانیت به سمت...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و چهارم)
سهشنبه 26 آذر 1392 09:46
فصل پنجاه و چهارم اینقدر این خبر، شوکه کننده بود که تو کل فامیل مثل بمب صدا کرد.! وقتی دینا به مامانش گفت که سامان میخواد بیاد خواستگاریش، فقط تا دو دقیقه همونطور بی حرکت ایستاد و با چشمهایی که از تعجب وَق شده بود بهش زل زد.! نمیدونست باید بخاطر خواهرزاده ش هیجان زده بشه یا برای آینده ی مبهم دخترش نگران.! اول میخواست...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و سوم)
پنجشنبه 21 آذر 1392 10:26
فصل پنجاه و سوم دینا تو اتاقش نشسته بود و داشت خودشو برای امتحان فردا آماده میکرد، سعی کرده بود ذهنشو از هر چی که مربوط به بقیه میشد خالی کنه و تمام تمرکزشو بذاره رو درسش .! مطمئن بود که ساسان آدمی نیست که به این راحتیا کوتاه بیاد و بره در موردش با بنیامین صحبت کنه پس بیخیال اون قضیه شده و منتظر خواستگار بعدی نشسته...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و دوم)
سهشنبه 19 آذر 1392 18:13
فصل پنجاه و دوم میگن زندگی بازیهای عجیبی داره ولی هیچوقت نمیگن تنها کسی که باعث شروع این بازیها میشه خود ماییم.! اصلا چرا باید تصمیمی رو بگیریم که خودمون میدونیم آخرش غیر از تباهی و فساد چیزی نداره.!؟ ما آدما همیشه دنبال تجربه کردنیم و همینه که ما رو میندازه تو چاهی که هیچ راه خروجی ازش نیست، البته یه دلیل دیگه هم...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و یکم)
دوشنبه 18 آذر 1392 11:36
فصل پنجاه و یکم سامان که انگار تازه به خودش اومده بود، اخمهاشو کشید تو هم و با پشت دست اول چشمهای خیسشو و بعد هم لبهای سرخ و ملتهبش رو با حالت خشنی پاک کرد.! مثل اوندفعه که وسواس گرفته بود یه دستمال کاغذی هم برداشت و با حرص رو دهنش کشید.! دینا که تا الان به ساسان زل زده بود ، با این حرکات عجیب غریب سامان به سمتش چرخید...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاهم)
یکشنبه 17 آذر 1392 11:12
فصل پنجاهم دینا از همونجا با چشم رفتنشونو دنبال کرد، انگار هر قدمشون، روی قلب او بود که اینقدر سخت و سنگین فرود میومد.! از دردِ این عذاب ، دستای ساسان رو اینقدر فشار داده بود که رنگش به سفیدی میزد.! با اینکه سعی داشت با نفسهای عمیق بغضشو فرو ببره ولی باز هم با رسیدن پای او به آخرین پله ، اشک ، ناخوداگاه از کاسه ی...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و نهم)
جمعه 15 آذر 1392 11:40
فصل چهل و نهم دینا با حالی خراب، پیش بقیه برگشت.. همه بزرگترا عصرونه شونو خورده و به ویلا برگشته بودن، فقط جوونا دور آتیش حلقه زده و داشتن بدون آهنگ ، یه ترانه ی دست جمعی میخوندن.! "وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد ای که تویی همه کَسم ، بی تو میگیره نفسم وقتی تو رو...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و هشتم)
چهارشنبه 13 آذر 1392 22:40
فصل چهل و هشتم وقتی رسیدن همه یه آتیش روشن کرده و دورش نشسته بودن.. با اینکه هوا هنوز روشن بود ولی بازم باد و سرما نمیذاشت از کنار آتیش دور بشن.! دینا پوزخندی زد و زیرلبی با خودش گفت: چیش،. انگار مجبورشون کردن.. نگاشون کن ترو خدا.! مامانش هم با اینکه شنید ولی به روی خودش نیاورد ، فقط آروم و بیصدا خندید.! خاله ش به...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و هفتم)
چهارشنبه 13 آذر 1392 11:38
فصل چهل و هفتم بعد از گشت و گذاری تو شهر ساسان نزدیک یه رستوران شیک و تمیز پارک کرد و رو به دینا گفت: -خب .. حالا بریم یه ناهار دو نفره هم بخوریم که دیگه تفریح امروزمون کامل بشه..! -وای نه ساسان برو خونه.. حالا همه منتظر ما هستن، زشته اینطور بقیه رو قال گذاشتیم و اومدیم واسه خودمون گردش.! -تو نگران اونا نباش ... من...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و هفتم)
چهارشنبه 13 آذر 1392 11:38
فصل چهل و هفتم بعد از گشت و گذاری تو شهر ساسان نزدیک یه رستوران شیک و تمیز پارک کرد و رو به دینا گفت: -خب .. حالا بریم یه ناهار دو نفره هم بخوریم که دیگه تفریح امروزمون کامل بشه..! -وای نه ساسان برو خونه.. حالا همه منتظر ما هستن، زشته اینطور بقیه رو قال گذاشتیم و اومدیم واسه خودمون گردش.! -تو نگران اونا نباش ... من...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و ششم)
سهشنبه 12 آذر 1392 21:35
فصل چهل و ششم بدون اینکه روشو برگردونه نفس عمیق و آرومی کشید و با لبخندی که انگار رو صورتش نقاشی شده بود به طرف اتاقش راه افتاد.. دوست داشت برای بقیه ی عمرش این لبخند رو لبش بمونه و حتی یه لحظه هم رو به پایین خم نشه.! دلش میخواست در ازای این ٢٦ سال زندگی که اخم و بغض و گریه مهمون دائمی و همیشگیش بوده الان فقط بخنده،...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و پنجم)
سهشنبه 12 آذر 1392 07:19
فصل چهل و پنجم اینکه دینا اون لحظه چه حسی داشت ، خودشم نمیدونست.! از این همه فکری که یهو با هم به مغزش هجوم آورده بود داشت سرگیجه میگرفت.! نمیدونست باید چه برداشتی از حرفهای سامان بکنه.! هی دوباره و چندباره تو ذهنش حرفهایی که زده بودن رو مرور میکرد و باز کلافه تر از قبل ناخن هاشو جوید.! آخرشم با کلی سوال بی جواب که تو...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و چهارم)
دوشنبه 11 آذر 1392 13:44
فصل چهل و چهارم با رفتن اونا یه ذره جو آرومتر شد و ساسان هم به همراه باباش به سمت اتاقش رفتن تا در مورد اتفاقی که افتاده بود صحبت کنن.! دینا همونطور سامان رو کشون کشون تا وسط حیاط برد و روی یکی از نیمکتهای باغ نشوندش، منتظر نشد تا بقیه هم برسن و از همون لحظه توبیخاشو شروع کرد: -سامان.! آخه من به تو چی بگم.!؟ این دسته...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و سوم)
یکشنبه 10 آذر 1392 11:33
فصل چهل و سوم دینا بغض ناخواسته ای که تو گلوش نشسته بود رو قورت داد و به سرعت از پله ها پایین رفت.! در حالیکه سرشو پایین انداخته بود تا غم توی چشماشو از بقیه پنهون کنه ، به طرف آشپزخونه حرکت کرد.. میخواست بره تو اون انباری و یه ذره فکر کنه، به اینکه از کجا به اینجا رسید..! از کِی به این حال و روز افتاده که اینطور یک...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و دوم)
پنجشنبه 7 آذر 1392 23:32
فصل چهل و دوم ساسان دستشو دراز کرد و با حالت بامزه ای رو به دینا گفت: سرکار خانوم، افتخار میدین با من برقصین.!؟ دینا خودشو عقب کشید و خواست جواب رد بده که همون لحظه ورود سه غریبه ، باعث شد او و بقیه ساکت شده و با تعجب به در ورودی سالن خیره بمونن.! دوتاشون خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بودن ولی سومی قیافه و رفتارش یه جوری...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (چهل و یکم)
سهشنبه 5 آذر 1392 23:26
فصل چهل و یکم هر دو خیلی زود کاراشونو کردن و دست تو دست هم به سمت ساحل دویدن.. با اینکه شب قبل تا صبح بارون باریده بود ولی الان هوا کاملا صاف و آبی بود.. دینا رو شنهای کنار دریا دراز کشید و به شروین گفت: من همینجا می خوابم ، تو هم برو برای خودت شن بازی کن.. اونم اولش کمی نق زد ولی بعد که دید زورش به کسی مثل دینا...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (چهلم)
دوشنبه 4 آذر 1392 21:03
فصل چهلم دینا به سامان نزدیک شد و آروم زیر گوشش گفت: -سامی.. ترو خدا منو هر جوری میتونی از اینجا ببر بیرون که حالم داره بد میشه.. خواهش میکنم زود باش..! سامان با تعجب به سمتش برگشت، اول چند لحظه موشکافانه و با دقت نگاهش کرد و بعد پوزخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت: -چیه.!؟ داری از دست عشقت فرار میکنی.!؟ یادمه قبلنا...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و نهم)
شنبه 2 آذر 1392 08:51
فصل سی و نهم دینا وقتی که حس کرد او از حال و هوای چند دقیقه پیشش خارج شده به آرومی حلقه ی دستشو شُل کرد و خودشو کنار کشید..رفت و پشت به او کنار پنجره ی رو به حیاط باغ ایستاد و به تاریکی شب زل زد.! نمیخواست با حرف یا حرکت اشتباهی دوباره باعث ناراحتی او بشه، پس سعی کرد با سکوت بهش فرصت بده تا بتونه خودشو پیدا کنه......
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و هشتم)
پنجشنبه 30 آبان 1392 09:09
فصل سی و هشتم به محض باز کردن در ورودی سالن موجی از سر و صدا و شلوغی به بیرون هجوم آورد. دینا یه لحظه سر جاش ایستاد و به اون همه جمعیت حاضر در سالن نگاه کرد..! با اینکه اونقدرام دیدنِ همچین چیزی دور از ذهن نبود ولی باز هم اونو برای لحظاتی شوک زده کرد! شاید چون انتظار داشت که با یک فضای تاریک و آروم روبرو بشه الان یه...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و هفتم)
چهارشنبه 29 آبان 1392 07:51
فصل سی و هفتم به خونه که رسید مامانش خبر ورود ساسان رو بهش داد و تازه با کلی ذوق هم اعلام کرد که هفته ی دیگه قراره یه جشن بخاطر برگشتنش بگیرن.! دینا هم با حرص تو دلش غر زد: -هه...حالا انگار رفته اونجا دکتراشو گرفته اومده که ملت اینقدر خوشحالن.! خوبه همون فوق لیسانسه هم نصفه نیمه ول کرد و برگشت.!!من نمیدونم این خانواده...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و ششم)
یکشنبه 26 آبان 1392 21:17
فصل سی و ششم دنیا با همه ی خوب و بدیهاش میگذره و تنها چیزی که به جا میذاره خاطراتیه که حتی اگه بخوای هم نمیتونی از صفحه ذهنت پاکشون کنی.! دینا هم مثل همه ، گذاشت و گذشت، از همه ی خاطراتش و از همه ی رؤیاهای قشنگی که برای خودش ساخته بود.! چند ماه بعد از اون ماجرا، ساسان با بنیامین رفت اسپانیا تا به بهانه ی ادامه ی تحصیل...