رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (چهل و یکم)

فصل چهل و یکم

 

 

هر دو خیلی زود کاراشونو کردن و دست تو دست هم به سمت ساحل دویدن.. با اینکه شب قبل تا صبح بارون باریده بود ولی الان هوا کاملا صاف و آبی بود.. دینا رو شنهای کنار دریا دراز کشید و به شروین گفت: من همینجا می خوابم ، تو هم برو برای خودت شن بازی کن..

اونم اولش کمی نق زد ولی بعد که دید زورش به کسی مثل دینا نمیرسه ، دست از اصرار و لجبازی برداشت و با تکه چوب کوچیکی رفت و جایی نزدیک دریا نشست.

دینا به آسمون آبی زل زده بود و داشت به دفعه قبلی که به شمال اومده بودن فکر میکرد.. چقدر   بهشون خوش گذشته بود.. ای کاش الانم رفته بودن ویلای خودشون.! ولی حیف که اونجا زیادی دور بود و از اینجا حدود دو ساعت فاصله داشت.. نمیشد هی برن و برگردن.! 

آه کش دار و پرصدایی کشید و چشماشو آروم بست..توی این دو سال هر وقت پلکاش روی هم میومد، اولین تصویری که جلوش ظاهر میشد، سامان بود..! به هر حال اینم از عوارض عشقه دیگه، کاریش هم نمیشه کرد..! به خود واقعیش که نمیتونست حرفای دلشو بزنه ، حداقل خیالش    

یه ذره مهربونتر بود و میشد باهاش از عشق حرف زد.. از یه عشق واقعی.. عشقی که بین دو جنس زن و مرد شکل بگیره..عشقی که هیچ وقت تموم نشه.!

زیرلب شروع کرد به حرف زدن..اینقدر آروم زمزمه میکرد که خودشم صداشو نمیشنید..شاید میخواست تصویر رؤیاییش آسیب نبینه .. 

-سلام ... همراهِ همیشگیِ من اومدی.!؟ فقط چند ساعته که ندیدمت ولی دلم برات تنگ شده بود.! ای کاش میتونستی از خوابم بیای بیرون و تو واقعیت هم همینطور دستمو بگیری و بهم آرامش بدی.! ای کاش اینقدر دور نبودی، اینقدر دست نیافتنی..! ای کاش فقط یه ذره عشقمو باور میکردی..! ای کاش...

صدای کسی از کنار گوشش که داشت آروم اسمشو صدا میزد، اونو از رؤیای شیرین و غمگینش کشید بیرون ..! اونقدر سریع سرشو چرخوند که گردنش تریک صدا کرد.. با درد از جا بلند شد و رو به ساسان که کنارش دراز کشیده بود داد زد:

-تو اینجا چیکار میکنی.!؟ خجالت نمیکِشی جلوی این همه آدم اومدی کنارم خوابیدی.!؟ حداقل از بزرگترا شرم کن..!

ساسان با خونسردی حرص دراری نیم خیز شد و با لبخند گفت:

-عشقم، تو چرا اینقدر سر چیزای الکی خودتو ناراحت میکنی.!؟ ما کاری نکردیم که بخوایم بخاطرش خجالت بکشیم.. بزرگترا هم اگه نمیتونن ببینن چشماشونو ببندن.

-واقعا که..! ساسان تو اینقدر بی ملاحظه بودی و من نمیدونستم.!؟ 

-عزیزم...

دینا بدون اینکه صبر کنه تا ادامه ی حرفشو بشنوه از جا بلند شد و به سمت شروین که هنوز مشغول بازی بود دوید.! 

اصلا از این پسر که انگار ورژن جدید ساسان بود خوشش نمیومد، با خودش گفت؛ یعنی چی که مثل پسرای دختر ندیده ، سریش بازی درمیاره.!! اون ساسانی که من مشناختم هیچوقت به دختری که محلش نمیذاشت روو نمیداد ، ولی این ، از در بیرونش میکنی از پنجره میاد تو.!! چیش.!

با صدای "خاله" گفتنِ شروین به خودش اومد و فهمید چند دقیقه ست همینطور بالای سرِ بچه وایساده و مثل دیوونه ها داره با خودش فکر میکنه و حرف میزنه.!

با لبخندی که سعی کرد طبیعی باشه به خواهرزاده ی کوچولوش گفت:

-شروین جان.. پاشو بریم عزیز دلم..به اندازه ی کافی بازی کردی،  من کلی درس دارم که باید بخونمشون.. پاشو جیگرم

-اِ خاله تو هنوز درس میخونی.!؟ مگه تموم نشده هنوز.!؟

-نه عزیزم ، نشده، یک سال دیگه هنوز دارم.. 

در حال چک و چونه زدن با شروین بود که صدای سامان رو از پشت سرش شنید:

-بذار بمونه من مواظبشم، تو برو به درسِت برس

دینا با تعجب به سمتش برگشت و زل زد تو چشماش.! چطوری بود که هر وقت از ساسان فرار میکرد سامان جلوی روش ظاهر میشد.!! انگار همه جا بود و به شکل نامحسوسی ازش مراقبت میکرد.!! 

سامان طبق عادت همیشگیش یک دستشو توی جیب شلوارش کرد و با لحن خاصی گفت: 

-چیه.!؟ چرا اینجوری نگام میکنی.!؟

-هیچی ..! داشتم فکر میکردم که یه آدم چطور میتونه همزمان تو دو تا جبهه ی متفاوت باشه.!

-منظورت چیه.!؟

-منظورم همونیه که فهمیدی.. تو چطور میتونی هم متنفر باشی و هم نگران.!؟ مگه کسی که از یکی بدش میاد میتونه دنبالش راه بیفته و کمکش کنه.!؟

سامان با همون حالت خشک و جدی ، چندلحظه ای نگاهش کرد و بعد با صدای آرومی زیرلب زمزمه کرد:

"من به پایان خوش این ماجرا دلخوش نی ام

آخر هر قصه، روزی تک سواری بود و نیست"

...

بازم فقط یه بیت خوند.. دوباره حرفشو تلگرافی زد و دینا رو گیجتر از همیشه رها کرد..!! دینا با دهانی باز مونده از تعجب سرشو کج کرد و بهش خیره شد.! میخواست ببینه اون حسی که تو حرفاش داره داد میزنه ، از چشماشم میتونه بخونه.! اونقدر به سیاهی و تاریکی مطلقِ نگاهش زل زد که از این خیرگی، چشماش به اشک نشست.! خودشم واقعا نمیدونست چرا داره گریه میکنه.! شاید چون اونچیزی که دلش میخواست ببینه رو ندید، از نگاه خشک و بیروح او فقط یأس و ناامیدی خونده میشد و این اصلا با احساسی که خودش داشت جور درنمیومد.!

سرشو زیر انداخت و از کنارش گذشت، شاید ناخواسته تنه ای هم بهش زد ولی اینقدر بی حال بود که حتی متوجه این برخورد غیر ارادی هم نشد.!

•••

شب بازم قرار بود همه دور هم جمع بشن و ادامه ی مهمونی دیشب رو برگزار کنن، دینا که از صبح نشسته بود پای درس و کتاباش و حتی برای ناهار هم پایین نیومد.. سعی کرد مشغولیات ذهنیشو کناری بذاره و فعلا فقط به امتحانش فکر کنه.. پیش خودش گفت؛ هر چه پیش آید خوش آید.. بذار سرنوشت کار خودشو بکنه ببینیم دیگه چه گندی میخواد بزنه به زندگیمون.! 

شب ، ساعت نزدیکای هشت بود که بلاخره از دفتر و کتابش دست کشید و رفت سراغ کمدی که وسایلاشو توش گذاشته بود...لباس دخترونه و مجلسی قهوه ای رنگی که به رنگ عسلی چشماش میومد پوشید و با یه ساپورت مشکی و کفش عروسکی همرنگ لباسش تیپشو کامل کرد و بی سر صدا پایین رفت.. 

تقریبا همه ی مهمونا اومده بودن و بازم مثل دیشب همه جای سالن پُر شده بود..! انگار نه انگار که اون همه صندلی و مبل برای نشستن وجود داشت.! نفس عمیقشو پر صدا بیرون فرستاد و به سمت مامانش که گوشه ی سالن روی مبل دو نفره ای نشسته بود رفت... 

مامانش با دیدن او یه خورده جا به جا شد تا بتونه کنارش بشینه و در همون حال گفت:

-اومدی عزیزم.!؟ بیا بشین، بقیه معلوم نیست کجا رفتن که پیداشون نیست.. یه ساعته تنهایی اینجا نشستم.! 

-آره منم ندیدمشون.! 

-تو چیکار کردی.!؟ درساتو خوندی.!؟ تموم شد.!؟

-وای مامان دیگه اسم درس و کتابو نیار که حالم بد میشه.! از صبح تا حالا این همه زحمت کشیدم فقط ١٠٠ صفحه شو تونستم بخونم.. لامصب مگه تموم میشه.!؟ هر چی میخونی انگار میزاد .. بازم میبینی اولشی.!

-اِ.. دینا این چه طرز حرف زدنه.!! تو مثلا دیگه تحصیل کرده ای.. زشته هنوز از این کلمه های چاله میدونی استفاده میکنی.!

-باشه بابا، ببخشید.. حالا ما اینهمه حرف زدیم تو هیچکدومو نشنیدی فقط اون واژه های قصار لاتیمون گوشِتو آزار داد.!؟

مامانش با غیض روشو برگردوند و ساکت شد.. میدونست که هر چی بگه این دختر تسلیم بشو نیست و یه جواب تو آستینش داره.! 

بعد از چند دقیقه سکوت همونطور که داشت جمعیتو نگاه میکرد با حالت مشکوکی پرسید:

-میگم دینا.! این ساسان چِشه.!؟

-چشه.!!!؟ چه میدونم چشه.!! 

-نه.. میگم یعنی با تو چه سر و سِری داره.!! بدجور دور و برت میچرخه.!! چی میخواد.!؟

-از من میپرسی.!؟ برو به خودش بگو چرا اینکارا رو میکنه.! 

-ببین دینا اگه تو میخوایش و اونم تو رو میخواد بهتره کاری کنین که قضیه ی بینتون جدی و رسمی بشه.. اینطوری اسم خودتو خراب نکن ، میدونی که بقیه در موردش چی میگن..؟! پس مراقب حرف و حدیثای مردم باش و فعلا ازش فاصله بگیر..

دینا کلافه سرشو تکون داد و با حالت عصبی گفت:

-مامان جان..میگی من چیکار کنم .!؟ برم بهش بگم بیا خواستگاریم.!؟ بگم یا دور و برم نیا یا اگه میخوای بیای باید اول باهام ازدواج کنی.!؟ ترو خدا یه چیزی بگین که با عقل جور در بیاد.!! آخه مگه من شخصیت و غرورمو از سر راه آوردم.!؟ 

-من کی گفتم برو ازش خواستگاری کن.!؟ من دارم میگم تو قبلنا دوسش داشتی ، اونم که الان دوسِت داره.. خب دیگه ، منتظر چی هستین.!؟

-اون منتظر اوکی منه که هیچوقت بهش نمیدم.. خودش میدونه نظر من چیه، بخاطر همینم پاپیش نمیذاره، چون مطمئنه که جواب منفی میشنوه.

-جواب منفی میشنوه.!؟ واقعا.!!؟ چرا.!؟ 

-چرا نداره.. شما فرض کن به این دلیل که هیچ نقطه ی مشترکی با هم نداریم.

-همین.!؟ تو که تا دو سال پیش آویزونش بودی و با وجود اینکه میدونستی چقدر دختربازه ، ولش نمیکردی، حالا یهو چی شده که به فکر تفاهم و اینچیزا افتادی.!!؟

دینا خواست جواب بده که همون لحظه سر و کله ی ساسان پیدا شد و رو به خاله ش گفت:

-خاله جان، این دخترتونو یه نیم ساعتی به ما قرض میدین.!؟ 

-از کی تا حالا برای بردنِ دخترم اجازه میگیری.!؟ مثل اینکه تأثیرات مثبت اروپا خیلی زیاد بوده که اینقدر جنتلمنِت کرده.!!

دینا و ساسان هر دو ، طعنه ی واضح اونو گرفتن و یهو با صدای بلند شروع کردن به خندیدن... یکی دو نفر از مهمونا برگشتن و با تعجب به اون دو نفر نگاه کردن و از همون لحظه پچ پچ هاشون شروع شد.!

نظرات 1 + ارسال نظر
حیف نون چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 00:37 http://jest.blogfa.com/

حیف نون روفت رو خر و یه عکس یادگاری گرفت
بعد عکسو واسه زن غضنفر فرستاد
زیر عکس نوشت
سلام بر زنم بالایی منم


امیدوارم خوشت اومده باشه
متنظر حضورت خوبت هستم
موفق باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.