رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و نهم)

فصل پنجاه و نهم

 

 

کارهای ترخیصش که تموم شد ، سامان خواست زیر بغلش رو بگیره و برای راه رفتن کمکش کنه ، که دینا با خنده هلش داد و گفت:

-برو کنار ببینم بچه پررو.!! فکر کردی اینقدر ضعیفم که با همین زخم کوچولو از پا بیُفتم.!؟ 

سامان چند قدم عقب رفت و با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود، زمزمه کرد:

-ببینیم و تعریف کنیم ..! بیا پایین نشون بده که ضعیفه ها اصلا ضعیف نیستن.!!

-خیلی نامردی سامان.. داری منو مسخره میکنی.!؟ خودتم میدونی این ضعفم بخاطر کمبود قُوای جسمانیم نیست، فقط بخاطر اون مشروب کوفتیه که از لجِ تو ریختم تو حلقم.

-آره خب.. همینه که تو میگی.!!

سامان با نیشخندی اینو گفت و جلوتر از او راه افتاد...

در ماشینو براش باز کرد و خودشم سوار شد.. بعد از دقایقی که در سکوت گذشت صدای ضبط ماشینو کم کرد و گفت: راستی من فردا تو باغ نیستم ، قرار دارم ، الانم میخوام برسونمت و برگردم خونه.! 

-اوهوم..باشه، خوش بگذره، ما هم بدونِ تو با بر و بچ حال میکنیم.

سامان نیم نگاهی به چشمهای شیطونش انداخت و با پوزخند صداداری گفت:

-الان یعنی میخوای حسادتِ منو تحریک کنی.!؟

-ای جان.! مگه تو از این حسها هم داری.!؟ 

-نه، تا حالا که نداشتم ، ولی ممکنه از این به بعد بعضیا بتونن تولیدش کنن.!! 

-ای جیگرِ همین بعضیا که چه تولیدکننده ی توپی بودن و خودشون خبر نداشتن.!

سامان خنده ی سرخوشی کرد و مثل کسی که بچه کوچولویی رو ناز میکنه دستشو تو موهای ژولیده ی او بُرد و پریشونترش کرد.!

•••

وقتی به درِ باغ رسیدن، مامانش با نگرانی داشت تو کوچه قدم میزد.! انگار بخاطر جواب ندادن به تلفناشون ، بزرگترا رو بدجور دلواپس کرده بودن.! سامان نچ نچی کرد و به آرومی گفت:

-ای وای.. بدبخت شدیم.. الان همه حمله میکنن رو سرِ من.. بدو بدو پیاده شو تا زودتر در رم.. 

دینا خنده ی مستانه ای کرد و بیهوا پرید لُپشو بوسید و قبل از اینکه او اعتراضی بکنه از ماشین پیاده شد.! سامان هم با کمی تامل ، گازشو گرفت و تو پیچ کوچه محو شد.   

•••

دختر بیچاره بعد عبور از دیوار عظیمی به اسم مامان، وارد ساختمون شد ... همه با دیدنش هجوم آوردن و سیل سوالات تکراری بود که به سمتش نشونه گرفتن.!! اونم بی هیچ اعتراضی به همه شون هر چند تکراری جواب میداد..

یکی میگفت: کجا بُردت.. اون یکی میگفت: دستت چطوره.!؟ بخیه زدی..! یکی دیگه میگفت: سامان پس کو.!

در آخرم بعد از اینکه موفق شد از تست ورودی اونا هم رد بشه ، با خستگی رفت و خودشو پرت کرد رو مبل گوشه ی سالن.! حوله ای که دور موهاش بود رو انداخت رو صورتش و با تمام توانش بو کشید..بعد از این همه سختی چه لذتی داشت که تمام وجودش پُر از بوی تلخ و همیشگی سامان شد.! براش از اون چند لیوان شراب هم مست کننده تر بود ، این اکسیژنِ خوش بو.!

••••

همونجا خوابش برد و کسی هم دیگه صداش نکرد تا خوابش خراب نشه..

صبح ساعت نزدیکای ١١ بود که با سر و صدای بقیه بیدار شد.! چشمهای خمار و پف آلودش رو به عادت همیشگیش با پشت دست مالید و سر جاش نشست.!

صدای توپ بازی و جیغو داد بچه ها از حیاط میومد، و بزرگترا هم انگار تو آشپزخونه اجتماع کرده بودن و مشغول تدارک ناهار بودن.! 

دینا پتوی روشو کناری گذاشت و خواست از جاش بلند شه که بخیه های دستش یهو بدجور تیر کشید و بهش یاداوری کرد که به زخمش نباید فشار بیاره.! یه خورده انگشتای خارج باند مونده شو ماساژ داد و به طرف دستشویی به راه افتاد.! با اون خواب وحشتناکی که دیده بود، دلش میخواست بره از سامان خبر بگیره و ببینه کجاست و داره چیکار میکنه.! با اینکه قلبا دوست داشت باور کنه که او بهش خیانت نمیکنه، ولی باز هم دلش بدجور شور میزد، انگار یه حسی بهش میگفت این همه سکوت ، آرامش قبل از طوفانه و زیاد نمیشه روش حساب کرد.! چند بار گوشی موبایلشم برداشت تا بهش زنگ بزنه ولی باز هم پشیمون شد و برگردوند سر جاش.! خیلی داشت به خودش فشار میاورد این تشویش و نگرانی الکی رو از خودش دور کنه ولی انگار خیلی سخت بود چون دستاش از دلشوره یخ زده و پاهاش به شکل تیک عصبی داشت تق تق به زمین میخورد.! 

با اون همه درگیری ذهنی ، اصلا نفهمید کِی ظهر شد و همه تو هال جمع شدن.! فقط وقتی صدای مامانشو شنید که داشت با حالت خشمناکی صداش میکرد ، سرشو به اون سمت چرخوند و با گیجی نگاهی به جمع متعجب دور سفره انداخت.! انگار همه منتظر او بودند و هنوز کسی شروع نکرده بود ، به نظرش اومد که همه مثل گرسنه های آفریقا به او زل زده و منتظر دستور حمله ی او نشسته اند.! دینا هم که کلا خیلی زود جوگیر میشد، دو تا دستشو بالا برد و با حالت شاهانه ای گفت:

-بفرمایید، میل کنید، نوش جان

ساسان از همونجا نگاه مشکوک و موشکافانه ای بهش انداخت و گفت:

-اگه سیر و سلوک عارفانه تون در عالم قدسی تموم شده، تشریف بیارین به وجود جسمانیتون هم یه غذایی برسونید.!!

دینا همونطور با ابروهای بالا رفته از چرت و پرتایی که داشت میشنید ، بهش زل زد و گفت:

-تو مثل اینکه حالت خوش نیستا.!! گمونم نرسیدنِ مواد کافی به مغزت، بدجور مُختو از کار انداخته.!! این شر و ورا چیه میگی.!؟

-من حالم از تو خیلی بهتره که دو ساعته اونجا میخ شدی به میز و دست و پاتو تکون میدی.!! والا فکر کنم همه همین برداشت رو از کارات کردن ولی چون از عواقب کار ترسیدن حرفی نزدن و مثل همیشه این مسئله ی خطیر افتاد گردن من.! 

دینا از رو مبل بلند شد و با قدمهایی آهسته و شمرده به طرف سفره رفت.. انگار واقعا حالش خوش نبود و اینبار هم به شکل اعصاب خورد کنی ، حق با ساسان بود.! سرشو کمی تکون داد تا فکرهای آزاردهنده از مغزش برن بیرون ولی باز هم بدون هیچ تأثیری ، منفی بافیهاشو از سر گرفت.!باید کاری میکرد.. نمیشد همینطور بشینه و خودشو عذاب بده.! بدون اینکه به کسی توجه کنه ، آروم رفت پشت سر ساسان و تو گوشش گفت:

-میشه منو برسونی یه جایی و برگردی.!؟

ساسان با تعجبی که از تمام صورتش پیدا بود، گردنشو چرخوند و زل زد تو چشمهای پر از نگرانی و عصبیش.! 

-چی شده.!؟ چته تو.!؟

-میشه بدون سوال بیای بریم.!؟

ساسان سرشو به آرومی تکون داد و زیرلب گفت:

-آره، حتماً

از جا که بلند شدن ، دوباره همه ی نگاه ها به سمتشون برگشت.! دینا رو به مامانش گفت:

-ما میریم بیرون و زود برمیگردیم .

-کجا.!؟ تو خودت که ناهار نخوردی اون بچه رو هم نذاشتی بخوره.!! بشینین غذاتونو بخورین بعد  هر جا خواستین برید.

سامان پیش دستی کرد و قبل از دینا جواب داد:

-اشکال نداره خاله .. من گرسنه نیستم.. اگه هم تو راه گشنمون شد ، یه چیزی میگیریم میخوریم، شما نگران نباشین.

دیگه هیچکی چیزی نگفت و اون دو تا هم بی هیچ توضیح اضافه ای به سمت در خروجی راه افتادن. 

چند دقیقه از راه رو که رفتن، ساسان بلاخره به حرف اومد و گفت:

-خب..! کجا باید برم..!؟

-نمیدونم..! دنبال سامان

-چی.!؟ دنبال سامان.!؟ خودت میفهمی چی داری میگی.!؟ مگه سامان بچه ست که داری دنبالش میگردی، اونم اینطوری حضوری.!!! بااین همه پیشرفت تکنولوژی خب چه کاریه.! زنگ بزن موبایلش.! پیام بهش بده.! چه میدونم.! این همه کار میتونی بکنی ، اومدی مثل زنای پشت کوهی هلک و هلک دنبالش راه افتادی که چی.!؟ بعدشم مگه نمیدونی سامان از این کارا خوشش نمیاد.!!! از اینکه کسی زاغ سیاهشو چوب بزنه.!

دینا متعجب از این همه یک نفس حرف زدن و غرغرهایی که میکرد، دستشو بالا برد و با لحن به ظاهر نگرانی گفت:

-مومِنت، مومِنت...!! چه خبره اینطوری یه ریز میحرفی.!؟بابا یه نفس بگیر، خفه شدی.!! بعدشم اگه میترسی ، من اصراری ندارم، میتونی منو همینجاها پیاده کنی ، تنهایی میرم..! فقط یه آدرسی چیزی از اون دوس جونش پویا اگه داری بده، میخوام برم حقشو بذارم کف دستش.! پسره ی عوضی.. انگار خودش ناموس نداره که به مالِ مردم چشم دوخته.!!

-هه .. اولا که جنابعالی به ناموس ایشون چشم دوختی و از چنگش دراوردی.. دوما تو از کجا میدونی پیش اونه.!؟ شاید کار اداری و اینا داشته.!

-آره خب ، روز سیزده بدر که اداره ها تعطیله، جناب حسنی پاشده رفته اداره.!!! حتما همینطوره که تو میگی.!  

ساسان که فهمیده بود حالش یه ذره خرابه و به جای نصیحت ، نیاز به دلداری داره، نفسشو صدادار بیرون فرستاد و خیلی آروم و با تردید دستشو جلو آورد و انگشتای یخ زده ی اونو که رو کیفش گذاشته و با ناخن پوسته پوسته ش کرده بود، گرفت و با صدای پر از غمی زمزمه کرد:

-تو که اینقدر بدبین نبودی عزیزم..! چه بلایی سرت اومده.!؟

دینا آهی کشید و گذاشت گرمای دستاش، سردیِ نامأنوس قلب و روحشو از بین ببره.! میخواست به خودش امید بده که هنوزم میتونه با اعتماد، زندگیشو شیرینتر کنه.!  

نزدیک به یک ساعت تو راه بودن تا بلاخره ساسان ماشینو کنار یه آپارتمان سه چهار طبقه نگه داشت و رو به دینا گفت: بفرمایید ، اینم از منزل آقای هوو.. میتونید برید داخل و گوش شوهرتونو بگیرید و بکشیدش بیرون.! 

-دینا آب دهنشو قورت داد و با دلهره ای که شاید از ترسِ برخورد تند سامان بود ، پیاده شد.. ساسان از تو ماشین گفت: میخوای منم بیام.!؟ 

-نه نه.. تنها برم بهتره، تو فقط پلاکشو بگو.!

-طبقه ی دوم پلاک ٢٠٣

-اوکی .. مرسی.. زود برمیگردم.. جایی نریا.!

-باشه.. برو.. من همینجام

دینا با پاهایی که از استرس میلرزید با قدمهای کوتاه و نامطمئن جلو رفت و دستشو روی زنگ ٢٠٣ فشار داد..! بعد از تأخیر چند دقیقه ای ، در بی هیچ سؤال و جوابی باز شد و او با نگرانی از این وضعیت مشکوک رفت تو.! توی محوطه هم پشه پر نمیزد و سکوت عجیبی، همه جا رو پر کرده بود.! سعی کرد محکم باشه و ترس رو از خودش دور کنه، پس با سرعت و گامهای بلندی پله ها رو بالا رفت و جلوی آپارتمان مورد نظرش ایستاد و بی هیچ تأملی زنگ زد.!

سر و صداهای زیادی از داخل میومد، انگار پارتی یا مهمونی چیزی بود .! دوباره تک زنگی زد و منتظر به در چشم دوخت... بعد از لحظاتی نسبتا طولانی بلاخره در باز شد و کسی از لای در سرک کشید ، دینا رو که دید، با صورتی که به شکل علامت سوال درومده بود گفت:

-بله خانوم ، امری داشتین.!؟

دینا که مثل آدم ندیده ها بهش زل زده بود و به این فکر میکرد که الان این دختره یا پسر، آب دهنشو چند بار قورت داد و با صدای گرفته و خش داری گفت:

-ایـ.. اینجا.. منزل آقا پویاست.!؟

-بله.! شما.!؟

-مـ.. من.. من.. چیزه.. من دوستشم.

خودشم نمیدونست چی داره میگه.! از شدت هیجان و اضطراب کلمات تو ذهنش جفت و جور نمیشد و میومد رو زبونش.! 

پسره که انگار فهمیده بود ، خیلی ترسیده و دست و پاشو گم کرده ، خودشو کاملا جلوی در کشید و با لبخند دوستانه ای گفت:

-خانوم خوشکله ، اینجا ما هیچ جنس مؤنثی نداریم.. مطمئنی که پویا برای امروز شما رو دعوت کرده.!؟

دینا با چشم چند بار از بالا تا پایینشو برانداز کرد و با شوکی که از قیافه و هیبت کاملا دخترونه ی او بهش دست داده بود ، تو چشمهای آرایش کرده ش خیره شد و گفت:

-میشه بیام تو.!؟

پسرِ دختر نما، با عشوه دستی لای موهاش برد و خنده ی مستانه ای کرد:

-وای عزیزم.! من که بهت گفتم اینجا هیچ جنس لطیفی نداریم..کلا ورود هر نوع خانومی اینجا ممنوعه .. باور کن حتی پشه هامونم نر تشریف دارن.!

دینا که از این طرز حرف زدن و ادا و اطواری که میریخت، چندشش شده بود، بدون اینکه بخواد این حسو مخفی کنه، با صورتی جمع شده از انزجار گفت:

-میخوام با مردتون صحبت کنم.. لطفا صداش کنید دمِ در.!

پسر ، لبخند ملیحی زد و صورتشو جلو آورد:

-کدومشون عزیزم

دینا کمی عقب کشید و با حرص زمزمه کرد:

-سامان..

-واو.. چه خوش اشتها.! چیکار داری باهاش.!؟

-به شما هیچ ربطی نداره.. لطفا صداش کنید تا قاطی نکردم.!

- چه خشن.!! حیف اون صورت خوشکل و ملوست نیست که با اخم ، خرابش میکنی گُلم.!؟ 

-چیش.. برو بهش بگو بیاد دم در.. بگو دوست دخترش اومده.!

پسره انگار یه لحظه هنگ کرد ، چون دهنشو بی هیچ حرفی چند بار باز و بسته کرد و بعد هم با حالت کاملا مصنوعی سینه شو صاف کرد و گفت:

-عزیز دلم، آقا سامان الان مشغولن.. شما اگه کاری باهاش داری میتونی فردا بری دمِ خونه شون باهاش صحبت کنی.!

دینا که دیگه واقعا عصبی شده بود، جلوتر رفت و پشت پیرهنشو چنگ زد ، برگردوندش و هلش داد تو خونه ، بعد هم اومد قدم اولو برای وارد شدن به داخل برداره که با یکی سینه به سینه شد.! با عصبانیت سرشو بلند کرد و به شخص مقابلش نگاه کرد تا بیینه کیه ، با دیدنِ یکی از همون دو پسری که تو شمال دیده بود، (ادیب یا مبین) و هنوزم نمیدونست کدوم یکیشونه، یه ذره آرومتر شد و با لحن نسبتا بهتری گفت:

-سلام.. منو میشناسین.!؟

-بله دینا خانوم، حالتون چطوره.!؟

-خوبم مرسی..! میشه سامان رو ببینم.!؟ 

-چرا اومدین اینجا.!؟ میدونید اگه بفهمه چقدر عصبانی میشه.!؟ 

دینا اخمهاشو دوباره کشید تو هم و با لحن بدی گفت:

-ببین آقای ادیب یا مبین، من اومدم که سامان رو ببینم ، میری صداش کنی یا خودم بیام تو.!؟

-من مبین هستم ، اینجا هم جای شما نیست.. بهتره بری ، من بهش میگم عصری بیاد ببیندت.!

دینا دستشو رو سینه ی پهن و عضلانی او گذاشت و سعی کرد هلش بده عقب ، با اینکه فشار دستش اونقدر کم جون بود که مطمئنا نمیتونست اون هیکلو جا به جا کنه ولی او خودش بی هیچ مقاومتی از سر راهش کنار کشید و اجازه داد وارد بشه.! انگار میدونست این دختر،  کله شق تر از اینه که بشه با زور حریفش شد.!

دینا با دیدن منظره ی روبروش تا چند لحظه فقط ایستاد و با دهانی باز مونده از تعجب و یا شاید شوک به اون صحنه ی غیر قابل باور نگاه کرد.! 

اونجا پر بود از پسرایی که دختر بودن.! یا شاید هم دخترایی که اشتباها پسر به دنیا اومده بودن.!!! واقعا غیر از تو فیلمها ، دیدن همچین چیزی غیرممکن بود.! با صدای تک سرفه ای از کنار گوشش، نگاهشو از اون مخلوقات عجیب غریب گرفت و به مبین که الان کنارش ایستاده بود زل زد.! سرش داشت سوت میکشید و دهانش از بس باز مونده بود، به خشکی میزد.! 

مبین با دیدنِ حال و وضعش، شونه ای بالا انداخت و آروم گفت :

-خب چیه.!؟ انتظار داشتی چی ببینی.!؟ تو که دیگه باید راجع ماها همه چیو بدونی.!

-پـ.. پس شماها چرا اونجوری نیستین.!؟

مبین خنده ای کرد و زیر لب گفت:

-بهتره این چیزا رو از سامان بپرسی.. اون بهتر میتونه توضیح بده..

دینا همونطور که داشت به حرفای نامفهوم او فکر میکرد، به اطرف نگاهی انداخت و سعی کرد چهره های پوشیده از آرایشی که با موهای مصنوعی و لباسهای زنونه و سینه هایی که معلوم نبود چطور اینقدر درشت و پر شهوت زیر لباساشون سبز شده، رو پیش خودش حلاجی کنه.!

هر لحظه داشت از دیدن این فضای پر از تضاد، عصبی تر و کلافه تر میشد، بی حرف به سمت راهرویی که به نظر میومد اتاق خوابها توش باشن راه افتاد، چون اینطور که به نظر میرسید نه خبری از سامان بود و نه پویا.!  

دستش از پشت کشیده شد ولی اهمیتی نداد و خودشو به اون قسمتی که نشونه گیری کرده بود، کِشوند.! هر چی مبین با خواهش و تمنا اصرار کرد که اونطرفی نره ، فایده ای نداشت، چون با هر منعی ، او حریص تر میشد که ببینه چه اتفاقی داره میفته.! 

روبروی اتاقی که درش بسته بود ایستاد ، میدونست هر چه هست پشت همین درهای بسته ست.! با لحظه ای مکث که نشان از تردید و اضطرابهای درونیش بود ، نفس عمیقی کشید و بی اجازه وارد شد.!! بدون اینکه فکر کنه ممکنه با چه صحنه ای روبرو بشه.!!

چشمهاش ناخوداگاه با دیدنِ اون دو تا موجودی که به شکل تهوع آوری روی هم افتاده بودن بسته شد ولی هر کاری کرد نتونست صداهای پرعطشی که با هر بالا و پایین رفتنشون به گوشش میرسید رو نشنوه.!! با تمام وجودش آرزو کرد که هیچ گوش و چشمی نداشت تا هرگز با همچین صحنه ای مواجه نمیشد.! هیچوقت فکر نمیکرد به اینجا برسه و به بدترین شکل ممکن از زندگی سیلی بخوره.!! 

اینقدر تو فکرهای جورواجور غرق بود که اصلا نفهمید کی و چطوری از اون اتاقِ نحس زد بیرون.!! فقط وقتی به خودش اومد که داشت از پله ها پایین میرفت و صدای هق هق گریه ش سکوت اونجا رو میشکست.! 

ساسان هنوز نرفته و با نگرانی به درِ بزرگ ساختمون زل زده بود.! وقتی دینا با اون حال و روز از در زد بیرون، طوری به طرفش دوید که انگار منتظر همچین صحنه ای بوده .! انگار خبر داشت که بلاخره یه روز از دست سامان به آغوش او پناه میاره.! شونه هاشو محکم گرفت و خواست به طرف ماشین ببردِش که دینا با همون حال خراب، خودشو کشید کنار و داد زد:

-ولم کن.. میخوام تنها باشم.. دست از سرم بردار.!

ساسان با حرکت ناگهانی او ، چند قدم عقب رفت و بی حرف بهش خیره شد.! مثل اینکه واقعا از رفتار عجیب غریبش شوکه شده بود که اونطور خشک و بی حرکت ایستاده و نگاش میکرد.! 

دینا با بغضی که هنوز گلوشو میفشرد ، لحظاتی توچشمهای سرگردون و گیجش خیره شد و بعد هم روشو برگردوند و خواست بره که یکباره خشکش زد.! انگار یهو همه ی قدرت و توان رو از پاهاش گرفتن .! طوری به سامان که مقابلش کنار در ایستاده بود نگاه میکرد، که انگار روح دیده.! اشکی که تو چشمهاش جوشید ، دیدش رو تار کرده و درست نمیذاشت چهره ش رو ببینه، ولی به نظر میرسید اخمهاش تو همه و به او خیره شده.! با اولین پلکی که زد ، آب چشماش خالی شد رو صورت سفید و بی رنگش و تونست واضح تر ببیندِش.! تازه فهمید که اخمش بخاطر غم وحشتناکیه که تو نگاهِ همیشه تاریکش ، لونه کرده .! 

قدم اول رو که برداشت ، دینا یک دستشو بعلامت "ایست"، بالا آورد و با انزجار از بین دندونهای قفل شده ش گفت:

-تازه فهمیدم که چقدر آشغالی.! ازت متنفرم سامان، از همه تون متنفرم..!

سامان آهی کشید و یک قدم جلو اومد، دستشو دراز کرد و با نگاه دلخوری گفت:

-تو بر خلاف حرفایی که از اعتماد میزنی، همیشه به من شک داری.! ولی بازم اشکال نداره، این دفعه هم رو همه ی بچه بازیهای دیگه ت.!حالا بیا اینجا.! 

دینا خنده ای تلخی کرد و با صدای بغضداری گفت:

-تو فکر کردی من چیَم .. ها.!؟؟ یه دیوونه ی نفهم.!؟؟ یه دختر کور و احمق که فقط راست دماغشو میبینه.!؟ واقعا اینجوریَم.!؟ یعنی اینقدر از نظر تو بدبخت و بیچاره شدم که به چشمهای خودمم اعتماد نکنم.!

-چشمهای یه آدم کور چیزی رو میبینه که دلش دوست داره ببینه .! خیلی بده که عشق از نگاه من و تو اینقدر متفاوته.! من این همه سال منتظر ننشستم که الان با یه باد بشکنم و نابود بشم.! 

دینا جلوتر رفت و با نفرت تو صورتش زل زد، دلش میخواست چنگ بندازه و اون چشمهای سیاه خوشکل و پر از غمشو از جا دربیاره.!! 

دلش میخواست سرش جیغ بزنه و دق دلشو خالی کنه... دلش خیلی چیزا میخواست ولی اون فقط تو صورتش یه آه عمیق کشید و بی حرف روشو برگردوند.. نمیخواست بیشتر از این خودشو تحقیر کنه..! تا همینجا هم زیادی مونده و باهاش بحث کرده بود.!

صدای آروم سامانو از پشت سرش شنید:

-بهم گفتن اومده بودی دنبالم.! الان میخوای بدونِ  من بری.!؟

دینا به سمتش برگشت و بی آنکه تو چشمهاش نگاه کنه ، زیر لب گفت:

-میخوام برم تا قلبت بهت بفهمونه چیو از دست دادی.! عشق و خودخواهی هیچوقت با هم یه جا جمع نمیشن... اینو یادت باشه.! 

حرفشو زد و بی هیچ تأمل دیگه ای راهشو کشید و رفت... نمیتونست وایسه و هر روز و هر لحظه همچین چیزایی رو تحمل کنه.! شاید اون اولا که تنِش گرم بود و نمیفهمید چی به چیه ، قول و وعده های عاشقانه ی زیادی داده بود ولی الان با دیدن و لمس واقعیت کثیفی که هر لحظه میتونست قلبشو تیکه تیکه کنه، تحملش خیلی سخت بود.! 

نظرات 1 + ارسال نظر
nastaran 52 یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 14:15

بسیار زیبا بود با هر پست رمانت دلم زیر و رو میشه اما قسمت تو خونه رفتن دینا دیگه نفسم بزور در میومد دلم برای دینا خیلی سوخت ولی خوب خودش تقریبا عاقبت این کار رو می دونست فکر میکرد میتونه سامانو مثل ی شوهر واقعی کنه دید خیلی سخته ی زن هر عیب شوهرش رو تقریبا میتونه تحمل کنه جز خیانت حالا از هر نوعش کاش سامان به خودش میومد تا دینا کاری نکرده ممنون خسته نباشید فقط لطفا زودتر پست بگذار

خوشحالم که تونستم داستان رو طوری پیش ببرم که باهاش همراه بشی.. مرسی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.