رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و هشتم)

فصل پنجاه و هشتم

 

 

تو حس و حال خودشون بودن که یهو آهنگ قطع شد و هر دوشونو از دنیایی که توش غرق بودن کشید بیرون.! دینا با صدای اَه و اوه بقیه سر چرخوند و دور و برشو نگاه کرد، احتمالا میخواست بدونه جریان چیه .! با دیدنِ ساسان که از اونطرف میومد، متوجه شد که زیر سر خودشه ولی چیزی نگفت و به آغوش گرم سامان برگشت، انگار جای خوبی پیدا کرده بود که اونطور ازش دل نمیکند.! سامان دستشو دور شونه ش انداخت و آروم زیر گوشش زمزمه کرد:

-میخوای ببرمت تو اتاق بخوابی.!؟ حالت خوب نیست.! رنگت خیلی پریده.!

دینا گوششو از لبهای او دور کرد ، سرشو به علامت نه تکون داد و با زبونی که تو دهنش سنگینی میکرد گفت:

-میخوام برم بیرون هواخوری، میای.!؟

-نه خیر، امشب به اندازه ی کافی به سازهای بچه گونه ت رقصیدم، حالا نوبت توئه.. بدو برو تو رختخوابت بگیر بخواب.. بدو.!

دینا مثل بچه گربه ی ملوسی، تو نگاهش خیره شد و با همون چشمهای سرخ و خمار شده ای که هر آدمی رو میتونست از پا در بیاره، آروم گفت:

-تو هم باهام میای .!؟ فقط تا وقتی خوابم ببره پیشم بشین.. باشه.!؟

-نخیر، من فقط میام جاتو میندازم و میرم، همین.. اگه بخوای لوس بازی هم در بیاری ، همونم انجام نمیدم و به مامانت میگم بیاد کمکت.. شیرفهم شد.!؟

دینا با حرص خودشو عقب کشید ، لباشو جمع کرد و با حالت بچه گونه ای گفت:

-خیلی بدی.. اصلا میرم به ساسان میگم منو ببره، مثل اوندفعه که...

هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی که تو گوشش خورد ، برق از سرش پروند.! اینقدر این حرکت ناگهانی بود که نتونست تعادل نصفه نیمه ی خودشو حفظ کنه و پرت شد رو میز.!

گوشه ی لبش پاره شده بود و خون میومد، دست زخمیشم با برخورد به لبه ی میز دوباره به خونریزی افتاده بود.. همه از جاهاشون بلند شده و دورش حلقه زده بودن، ولی او سرشو بلند کرد و با بغض و چشمهایی که از اشک پر شده بود به سامان خیره شد.! به او که نگاهش از خشم میدرخشید و دندوناشو طوری رو هم میفشرد که رگهای شقیقه هاش قلنبه زده بود بیرون.! 

با این همه سر و صدا ، خانواده ها هم بدو بدو خودشونو رسوندن و اول از همه هم مامانش رسید بالای سرش.! چون لب چاک خورده ش بیشتر تو دید بود ، همه روی همون قسمت زوم کرده بودن .. مامانش یه دستمال کاغذی رو تا کرد و جلوی خونریزی لبشو گرفت، دنیا هم جلوتر اومد و دستهای یخ زده ش رو گرفت تا نگاهی به جای زخم بندازه.! زخمش انگار سر باز کرده و باند دور دستش پر از خون شده بود.! بزرگترا که تا اون لحظه ساکت ایستاده بودن ، با دیدن اون وضع، همه با هم یه "وای" بلند گفتن و جلوتر اومدن.. دینا دستشو بست تا بیشتر از این بقیه رو نترسونه، مامانش و دنیا رو هم کنار زد تا خودشو به دسشویی برسونه.. حس میکرد حالش خیلی بده و الانه که هر چی خورده رو بالا بیاره..! تلوتلو خوران داشت به طرف ته سالن میرفت که دنیا به طرفش دوید و زیر بازوشو گرفت .. میدونست که حالا پسش میزنه تا نشون بده که چیزی نشده، ولی بازم جلوش مقاومت کرد چون مطمئن بود حالش خرابتر از اینیه که داره نشون میده.!

مامان و خاله ش هم با عجله دویدن دنبالشون تا کمکش کنن.! 

سامان همونطور با اخم و عصبانیت سر جاش خشک شده بود و به جای خالیش رو میز زل زده بود.! هنوز آثاری از خونِ دستش رو شیشه  خودنمایی میکرد.! خودشم نمیدونست چرا اینطور کنترلشو از دست داد و همچین برخورد دور از انتظاری کرد.! او که همیشه با اینکارا مخالف بود و بخاطر دفاع از زنها ، جلوی همجنسهای خودش می ایستاد ، الان چی به سرش اومده بود که اینطور دستشو رو نزدیکترین زنِ زندگیش بلند کرد.!!

باباش به طرفش اومد ، با خشم دستشو بالا برد و سیلی محکمی تو گوشش خوابوند، چشمهاش از درد بسته شد و صورتش از شدت ضربه به سمت راست چرخید ولی هیچ واکنشی نشون نداد و همونطور بی حرف سرِ جاش ایستاد.! انگار خودشم میدونست بدتر از اینا حقشه.! 

بعد از چند لحظه چشمهای سرخ و داغش رو با شنیدنِ دوباره ی سر و صدای جمع ، باز کرد ، مثل اینکه یهو همه با هم به طرف در خروجی راه افتاده بودن.! سرشو به اون سمت چرخوند تا ببینه چه خبر شده ، که دید دینا بی حس و حال در حالیکه مامان و خواهرش زیر بغلشو گرفتن، دارن میبرنش بیرون.! انگار حالش خرابتر از اون بود که بتونن تو خونه نگهش دارن، احتمالا داشتن میرسوندنش درمونگاهی جایی.!

سامان ناخوداگاه از جا کنده شد و به طرفشون دوید، خودشم نمیدونست میخواد چیکار کنه ولی پاهاش بی اراده داشتن میبردنش.! مطمئن بود برخورد بدی از طرف بقیه در انتظارشه اما باید میرفت.! بقیه رو کنار زد و دست انداخت زیر پاهای دینا و بلندش کرد و بی هیچ تأملی به سمت بیرون دوید.. همه با سر و صدا دنبالش راه افتادن و هر کسی یه چیزی بارِش میکرد ولی اون هیچی نمیشنید و فقط به صورت بی روح دختری نگاه میکرد که مثل جنازه ای تو بغلش افتاده بود.! با عجله در ماشینشو باز کرد و رو صندلی عقب خوابوندش.. و خودشم قبل از اینکه بقیه بهش برسن گازشو گرفت و از باغ زد بیرون.! خوشبختانه چون آخر از همه به باغ رسیده بود ، ماشینش جا نشده و اجبارا دمِ در پارکش کرده بود و همین باعث عملکرد سریعترش شد.! هر از چند دقیقه گردنشو میچرخوند و به پشت نگاهی میانداخت.. با اینکه چشمهاش هنوز بسته بود ولی بالا و پایین رفتن سینه ش نشون میداد داره نفس میکشه.! 

بعد از نیم ساعت بلاخره به یه درمونگاه شبانه روزی رسید ، بیدرنگ ماشینو پارک کرد و پرید پایین.میخواست بغلش کنه که با دیدنِ سر و وضعش که هیچ لباس مناسبی تنش نبود آهش درومد.! سریع پلیورشو دراورد و روی لباس بی آستینی که تنش بود پوشوند، حوله ی مخصوصی هم که تو ساک استخرش بود دراورد و رو سرش کشید.. بعد هم بغلش کرد و به طرف درمونگاه دوید.! اونجا هم انگار گرد مُرده پاشیده بودن چون چراغا خاموش بود و فقط یه دکتر گوشه ی سالن نشسته و زیر نور کم سوی چراغهای کوچیکی که روشن بود داشت مطالعه میکرد.. با دیدن او از جا بلند شد و با عجله به سمتش دوید و به اتاقی که بغل دستش بود راهنماییش کرد. سامان دینا رو روی تخت خوابوند و با حال خرابی رو به دکتر گفت:

-آقا، لطفا عجله کنید.. حالش هیچ خوب نیست

دکتر به سمت میزش رفت و اول با تلفن به پرستارش خبر داد که زودتر خودشو برسونه بعد هم دستکش مخصوصشو پوشید و رو به او گفت: لطفا شما بیرون باشید.

سامان با اخم غلیظی که تمام صورتشو پوشونده بود آروم گفت:

-من هیچ جا نمیرم، شما لطفا کارتونو بکنید

سر و کله ی پرستار هم همون لحظه پیدا شد و سمت دیگرِ تخت ایستاد تا وسایل مورد نیاز رو به دکتر برسونه.!

دینا هنوز بیهوش بود.! انگار اون همه الکلی که خورده بود براش حکم بی حسی موضعی داشت.! دکتر دستشو سه تا بخیه زد و بعد از شستشو براش بست.! بعدشم به پرستاره گفت؛ لبشم شکاف داره، براش تمیز کن و چسب بزن، بعد هم این سرُمی که مینویسمو براش وصل کن، تا یک ساعت دیگه هم مرخصه ، میتونه بره..

و خانوم پرستار با یه چشمِ آروم ، امرشو اطاعت کرد.

بعد از اینکه کار وصل کردن سرم و همه چی  تموم شد ، سامان جلوتر اومد و به آرومی روی لبه ی تخت نشست.! نگاهی به دو تا دستش که رو سینه ش گذاشته بود انداخت.. یکیش که باند پیچی شده بود و دیگری هم سوزن کاری.!

آه عمیقی کشید و دستشو به سمت صورت مهتابی رنگش برد.! با پشت دست آروم زیر لبش رو نوازش کرد و با صدای خشداری زیرلب گفت:

-آخه تو کی میخوای بزرگ بشی بچه جون.! کی میخوای دست از اینکارات برداری.!؟ من چند سالِ دیگه باید منتظر عاقل شدنت بشینم.؟! همیشه باید برای رسیدن به خواسته هات یه بلایی سر خودت بیاری.!! من تا کی باید مراقبت باشم و مثل بچه ها امر و نهیِت کنم.!؟

دینا پلکاشو تکونی داد و ناله ی آرومی کرد..انگار چیزی میخواست ، چون زیرلب با صدای نامشخصی کسی رو صدا میزد.. به نظر میومد داره مامانشو صدا میزنه.. سامان سرشو جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد:

-آروم باش.. چیزی نیست.. استراحت کن

-سـ..ا..مـ..ا..ن

سامان لبخندی زد و همونجا زیر گوشش گفت:

-تو داشتی منو صدا میکردی.!؟ فکر کردم میگی مامان..!!!

دینا همونطور چشم بسته لبخندی زد و گردنشو به سمتش چرخوند تا به سر او تکیه کنه.. سامان بی هیچ حرکتی گذاشت پوست یخ کرده ش از گرمای صورت او گرم بشه.! چه حال خوبی بود و چه حس قشنگی از هر طرف بهش منتقل میشد.! نفس عمیقی شبیهِ آه کشید و همونطور تو گوشش زمزمه کرد:

- آخه تو برای چی اینقدر منو دوست داری.!؟ مگه نمیبینی چقدر دارم اذیتت میکنم.!؟ مگه نمیفهمی با من هیچ آینده ی خوبی در انتظارت نیست.!؟ تا کجا میخوای پیش بری.!؟

دینا که از نفسهای داغ او ، حرارت بدنش بالاتر رفته بود ، سرشو به سمت دیگه چرخوند و به تلخی گفت:

-عشق تو مثل نفسه برام، نمیتونم زنده باشم و نفس نکِشم.. میتونم.!؟

سامان سرشو بلند کرد و با چشمهایی که پر از غم شده بود نگاش کرد :

- آره، ولی خودم مثل گاز سمی ـَم ، آخرش یه روزی با این همه نفسی که از من میکِشی ، میمیری.

دینا به سمتش برگشت و نگاه عمیقشو دوخت به چشمهای سیاه و غمگینش.. دست باند پیچی شده ش رو بالا برد و رو صورتش گذاشت و با تمام عشقی که همه ی وجودشو گرفته بود ، گفت:

-تو شیرینترین گاز سمی هستی که میخوام بی هیچ ماسکی تنفُسِت کنم، میذاری.!؟

-تو دیوونه ای.. 

-اوهوم... 

سامان در اوج غم ، خندید.. به نظرش اون دختر واقعا دیوونه بود.! سرشو تکون داد و با همون خنده ی تو صداش گفت:

-خب خانوم دیوونه، میتونی الان یه چیزی ازم بخوای..چون تصمیم گرفتم اون سیلی که زدمت  رو یه جورایی جبران کنم.. با اینکه خودتم میدونی بخاطر اون حرف مزخرفی که زدی حقت بود ولی چون توی مستی هر کسی میتونه چرت و پرت بگه، منم میبخشمت و حاضرم تاوان عمل زشتمو پس بدم.. پس هر چی میخوای بگو تا برات بیارم.!

-هر چی بخوام.!؟

-اوهوم، هر چی بخوای..

-دلم میخواد ، ببوسمت.. میشه.!؟

سامان خنده ش جمع شد و اخمی عمیق لحظه به لحظه صورتشو پر کرد، واقعا نمیدونست چطوری به این دختر باید بفهمونه اینکار چقدر براش سخت و زجراوره.! نفسشو با حرص بیرون فرستاد و با صدای گرفته ای گفت:

-ببین دینا، تو فکر کن ، یه دختر عاشقته و ازت میخواد باهاش عشقبازی کنی، تو چه حسی بهت دست میده.! چیکار میکنی.!؟

دینا لحظه ای با حالت چندش آوری بهش خیره شد و به این فکر کرد که واقعا چه حس عذاب آوریه برای هر کسی.!! یعنی اونم با هر بار لمس او داشت همینقدر رنج میکِشید.!؟

تو همین فکرها بود که سامان صورتشو جلو آورد و با چشمهایی که محکم به هم فشارشون میداد گفت: ولی اگه تو اینطور میخوای ، اشکال نداره، من تحمل میکنم.! باشه بعنوان جریمه ی خلافی که کردم.!

دینا با بغض نگاهشو از صورت و لبهای قشنگش گرفت و به آرومی گفت:

-برو بیرون، میخوام بخوابم

سامان با تعجب چشمهاشو باز کرد و تو چشمهای عسلی و پرآبش خیره شد..! نمیخواست بیشتر از این باعث آزار و ناراحتیش بشه ، پس بهتر بود حداقل برای یک بار هم که شده به این قضیه قشنگتر نگاه کنه تا شاید حس بهتری بهش دست بده.. آب دهنشو قورت داد و سعی کرد فقط با عشق جلو بره ، مثل همون لحظه ای که بی هیچ عذابی از لمس شدن ، باهاش رقصید و لذت برد.! 

بدون اینکه چشمهاشو ببنده روش خم شد ، با عشق به لبهای خشک و کویر مانندش نگاه کرد و بهش نزدیکتر شد.. اینقدر نزدیک ، که خیسی لبهاش مماس شد با خشکی لبهای او.! هر دو بی هیچ حرکتی به چشمهای هم نگاه میکردن، انگار میترسیدن هر تکون کوچیکی این حس خلسه رو از بین ببره.! سامان نفسی کشید و جلوتر رفت ، لب پایینشو به دندون گرفت و بین لبهای داغش حبس کرد..خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه و این چه نوع بوسیدنیه..!! بیشتر شبیه آبرسانی به یه کویر خشک و ترک خورده بود تا بوسیدن.!! به هر حال هر چی که بود یه حس تازه داشت، یه حال خوبی که تا حالا تجربه ش نکرده بود.! 

دینا سعی کرد لبهای نمدارشو تکون بده و حداقل اونم همراهیش کنه ، ولی بازم ترسید با کوچکترین حرکتی ، به حسی که گرفته بود تلنگر بزنه و از اون حال بکِشدِش بیرون.! پس فقط چشمهاشو بست و منتظر شد تا ببینه دیگه چیکار میخواد بکنه.!

سامان همونطور بی انکه دهنشو باز کنه ، جلوتر رفت و به لبهاش فشار بیشتری آورد ، انگار تازه یادش اومده بود که چطور باید ببوسه.! بوسیدنی عمیق و طولانی، با لبهایی که عطش عشق داشت.! اینقدر تو حس خوشی فرو رفته بود که اصلا نمیفهمید چقدر محکم و بی وقفه داره اینکارو میکنه، وقتی به خودش اومد که طعم لزج خون رو تو دهنش حس کرد.!! با هراس خودشو عقب کشید و لبشو پاک کرد تا ببینه خون از کجاست.! دستش قرمز شده بود ولی دردی از زخم حس نمیکرد.! یهو انگار چیزی یادش اومد چون چشمهاش به سمت دینا کشیده شد و با دیدن زخم باز شده ی گوشه ی لبش ، آهی از تأثر کشید.!! واقعا خودشم نفهمیده بود تا کجا پیش رفته که اون شکاف اینقدر عمیق شده.! 

دینا هنوز چشمهاش بسته بود، انگار اصلا دردی حس نمیکرد.! فقط فهمید بعد از چند دقیقه ی پُر از لذت، سامان خودشو عقب کشید و دستمالی رو روی لبش گذاشت.! با فشاری که به دستمال کاغذی داد، دینا تازه درد رو حس کرد.! ناخوداگاه چشمهاش باز شد و با آخ کوتاهی دستشو پس زد.! 

سامان دوباره دستمال تمیزی برداشت و به سمت لبش برد و با ناراحتی گفت:

-وایسا، داره خون میاد.. اینو اینجوری نگه دار برم یه چسب دیگه بیارم بزنم روش.!

دینا انگشتشو روی دستمال گذاشت و به سامان که رفت و با یه چسب دیگه برگشت چشم دوخت.! 

سامان با عجله کنارش نشست، دستشو کنار زد و به آرومی ، روشو بست.! کارش تموم شد ولی انگار هنوز به حال خودش برنگشته بود چون همونطور با نگرانی به چسبی که گوشه لبش رو پوشونده بود نگاه میکرد و با انگشت، نوازش گونه رو لبش میکشید.! دینا هم با لبخند و نگاهی پر از عشق به او که اینقدر قشنگ خواسته هاشو هر چند بچه گونه و احمقانه، اجابت میکرد ، خیره شده بود.! 

با صدای پرستار یهو هر دو از جا پریدن و به سمتش برگشتن.! سامان به سرعت از لبه ی تخت بلند شد و کناری ایستاد! خانوم پرستار که انگار یه چیزهایی فهمیده بود ، لبخند پرمعنایی زد و رو به دینا گفت:

-میبینم که حالت بهتره.!! خیله خب عزیزم، میتونی بری خونه و با خیال راحت ، به بقیه ی استراحتت برسی.!! خوبه.!؟

دینا با خجالت نگاهشو دزدید و با لبخند پر از شرمی سرشو به علامت تأیید تکون داد.!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.