رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و پنجم)

فصل چهل و پنجم

 

 

اینکه دینا اون لحظه چه حسی داشت ، خودشم نمیدونست.! از این همه فکری که یهو با هم به مغزش هجوم آورده بود داشت سرگیجه میگرفت.!

نمیدونست باید چه برداشتی از حرفهای سامان بکنه.! هی دوباره و چندباره تو ذهنش حرفهایی که زده بودن رو مرور میکرد و باز کلافه تر از قبل  ناخن هاشو جوید.! آخرشم با کلی سوال بی جواب که تو مغزش جولان میدادن ، از جا بلند شد ، پاش رو محکم به زمین کوبید و در حالیکه به سمت ویلا میرفت با حرص گفت:

-اَه.. خدا بگم چیکارت کنه سامان که یه بار مثل آدم حرف نمیزنی!! همیشه باید لقمه رو بچرخونی و بعد بذاری تو دهنت.!

•••

سالن هنوز شلوغ و پرسر و صدا بود، انگار نه انگار که همین نیمساعت پیش چه بلوایی راه افتاده بود.! 

دینا سرشو زیر انداخت و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت روی یکی از صندلیهای خالی گوشه ی سالن نشست و تا آخر مهمونی هم با هیچکس همکلام نشد.!

سامان هم که پیداش نبود، به نظر میرسید با دوستاش رفته بود ویلای اونا.. البته کار درستی کرد که نموند و بیشتر از این خودشو درگیر طعنه ها و حرفای بقیه نکرد.. مطمئنا اگه مونده بود تا صبح با چند نفر دیگه هم دعواش میشد چون همه انگار کمین کرده بودن تا اون دست از پا خطا کنه و بپرن رو سرش.!

•••

دینا صبح زود با زنگ ساعت موبایلش که تنظیم کرده بود بیدار شده و داشت درس میخوند که با صدای باز شدن در ویلا و ماشینی که وارد شد، پرید و از لای پرده های بزرگ سالن بیرون رو نگاه کرد.. با دیدن اتومبیل سامان که گوشه ی حیاط بزرگ باغ ایستاد، خودشو عقب کشید و تندی برگشت روی مبل و خودشو مشغول درس خوندن نشون داد.! 

سامان بی سر و صدا در سالن رو باز کرد و داشت پاورچین به سمت پله ها میرفت که یهو با صدای ورق خوردن کتابی، همونجا وسط سالن متوقف شد و سرشو به سمت صدا برگردوند.!

چون مبلی که دینا روش نشسته بود در انتهایی ترین قسمت سالن قرار داشت و هوا هم هنوز تاریک بود، در لحظه ی اول ندیده بودش ولی الان با کمی دقت متوجهش شد و آروم به طرفش راه افتاد.!

دینا سرشو اصلا بلند نکرد و همونطور بیخیال به خوندنش ادامه داد.. نمیخواست اون بفهمه ورودشو دیده.!

سامان چند لحظه ای بالای سرش ایستاد و وقتی دید که قصد سربلند کردن نداره، به آرومی سینه ای صاف کرد و با صدای خفه ای گفت:

-دینا.!چرا تو تاریکی نشستی درس میخونی.!؟

دینا سعی کرد مثل خودش وانمود کنه هیچ اتفاقی نیفتاده و از حرفای دیشب هیچی به یاد نداره، پس با خونسردی بهش نگاه کرد و گفت:

-اِ.. سلام..! تو خونه نبودی.!؟ من فکر کردم تو اتاقت خوابی.! این موقع صبح از کجا میای.!؟

-فرض کن از یه جای خوب،.!! چرا سوال منو با سوال جواب میدی.!؟ مثل اینکه از این به بعد باید اینجا به بچه کوچولوها هم جواب پس بدم.!

دینا انگار بهش برخورد چون اخماشو تو هم کشید و با دلخوری گفت:

-تو که دلت نمیخواد جواب بدی چرا خودت سوال میپرسی.!؟ میتونستی راهتو بکشی و بری تو اتاقت ، واسه چی اومدی اینطرفی.!؟

-چونکه حس فوضولیم گل کرد..! خوبه.!؟

حیف که امشب کِیفم کوکه و نمیخوام اوقات تلخی کنم وگرنه همچین میزدم تو پَرِت که دیگه هوس بازجویی از من نزنه به سرت. !

-هه.. والا خوش بحالت.. اینجا زدی حال همه رو گرفتی و خودتم رفتی پِیِ عشق و حال..!دستمریزاد داری بخدا.! دمت گرم.! منم جای تو بودم الان شنگول میشدم.!

سامان با همون لبخند عجیبی که انگار امشب از لبش پاک نمیشد نفس عمیقی کشید و کنارش رو مبل نشست..!

دینا هم با تعجبی که انگار امشب داشت هر لحظه بیشتر میشد بهش زل زد.. نمیدونست دلیل رفتارهای عجیب غریبش چیه.! ولی هر چی که بود انگار بدجور داشت با دل او راه میومد.! 

تو عمرش این اولین بار بود که سامان بدون درخواست و خواهش ، کنارش می موند و در نمیرفت.! چه لذت بخش بود این اهمیت دادنش به یکی از اعضای خانواده ، اونم از جنس مؤنث.!!

با شنیدنِ صداش ، دینا نگاهش از بهت درومد و رنگ دیگه ای گرفت، رنگ دوستانه..

-دینا، یه سوال دارم..!! چون تو دختری احتمالا بهتر میتونی جواب بدی.

-بپرس..!!

-به نظرت یه آدم میتونه غریزه ی جنسیش از احساسش جدا باشه.!؟

دینا که از این سوال رک و بی پرده یه ذره خجالت کشیده بود، سرشو زیر انداخت و سعی کرد با کمی تأمل جواب بده.. حدس میزد منظورش چیه.! احتمالا داشت در مورد پویا حرف میزد.! شاید میخواست بگه من که هنوز عاشق دانیال هستم میتونم با پویا سکس کنم.!؟

این دیگه چه جور سوالی بود..! اصلا چه ربطی به دختر بودن او داشت.! چرا داشت اینچیزا رو از او میپرسید.!!؟ 

-چی شد.!؟ نمیتونی جواب بدی.!؟

-چـ..چرا.. میتونم، ...فقط نمیفهمم منظورت از پرسیدن این سوال چیه.!؟

-تو چیکار به منظورم داری.!؟ من یه سوال پرسیدم و جوابشم یه کلمه ست ، آره یا نه.!

-خب.. خب بستگی داره.! 

-به چی.!؟

-به اینکه عشقت واقعا عشقه یا یه دوست داشتنِ ساده ست.!

-یعنی میتونم از این راه بفهمم که علاقه م اسمش عشقه یا نه.!؟ یعنی اگه عشق باشه امکان نداره در مقابلش بتونم خودمو کنترل کنم.!؟ پس میخوای بگی همه سکسهایی که اتفاق میفته همه شون سرمنشاء عشقی دارن.!؟

-نــه.. من نگفتم عکسش هم صدق میکنه.! منظورم اینه که اگه آدم عاشق کسی باشه نمیتونه بره با کس دیگه ای بخوابه ، ولی برعکس این حکم درست نیست یعنی اگه با کسی سکس کردی الزاما دلیلی نداره عاشقش بوده باشی.! میفهمی چی میگم.!؟

سامان سرشو کمی کج کرد و با سردرگمی بهش نگاه کرد، احتمالا کمی گیج شده بود.!

دینا که نگاهشو دید ، لبخندی زد و سعی کرد بیشتر قضیه رو باز کنه، پس ادامه داد:

-ببین یه مثال میزنم، اگه من عاشق تو باشم هیچ وقت نمیتونم برم با کس دیگه ای بخوابم.!    

-پس چطور اینکارو کردی.!؟

دینا با دهانی باز مونده به او خیره موند، یعنی جدی جدی داشت بهش میگفت تو که داری اینجوری شعار میدی و ادعای عاشقی هم میکنی ، چطوری تونستی بری با ساسان بخوابی.!؟؟؟ الان دقیقا منظورش همین بود.!؟!

یعنی واقعا احساسشو فهمیده بود.!؟ یعنی میخواست بهش بگه تو دلت مثل دروازه ست و هر روز عاشق یکی میشی.!؟ یا شاید میخواست بدونه او از کی عاشقش شده.!؟ قبل از خوابیدن با ساسان یا بعد از اون.!! 

با اینکه میتونست جوابشو بده ولی ترجیح داد سکوت کنه.. این برای او یه سوال ساده نبود، بلکه یه اعتراف گیری بود.. میخواست از زبونش بشنوه که عاشقشه.! عاشقی که از دلش بیخبر بود و اشتباه رفت.. عاشقی که با وجود خورشید درون قلبش ، دنبال یه فانوس راه افتاد.! 

سامان با دیدن سکوت طولانی او ، نفس عمیقشو بیرون فرستاد و از جا بلند شد و به راه افتاد، شاید میخواست تنهاش بذاره تا با خودش خلوت کنه و به جواب برسه.!

هنوز قدم پنجم رو برنداشته بود که صدای آروم دینا رو شنید:

-یکی برای منکه خورشیدم، "دریا"ست، یه دریای آروم و امن..! و یکی دیگه ، آسمونیه که بهم نیاز داره تا بهش نور بدم.. من با وجود تموم بی اعتباری اون آسمون،  مجبورم از مأمن گرم و راحتم دل بکَنم و برم از سیاهی درِش بیارم...ولی اینو میدونم که دریای مهربونم مثل همیشه با آرامش منتظرم می مونه تا دوباره بهش برگردم.. 

سامان سر جاش خشک شده بود و با بُهت داشت به این اعتراف باشکوه گوش میکرد.! هیچ وقت فکر نمیکرد از او جوابی بشنوه که با وجود دردناک بودنش ، اینقدر شیرین باشه.! 

با اینکه به وضوح حرفشو نزد و فقط اقرار کرد که عاشق دریاست، ولی خوب میتونست تشخیص بده که کی آسمونه و کی دریا.! چقدر به این حرفا احتیاج داشت.. به چیزی که عشق محالشو به باور نزدیک کنه و بهش جون بده.! به یه امید... حتی اگه اون امید فقط یه آرزوی دست نیافتنی باشه.! این عشق مسکوت و خُفته به یک شوک اینچنینی نیاز داشت، شوکی که از کُما درِش بیاره و بهش روح زندگی بده.! مثل تولد دوباره ی یک عشق، مثل گُر گرفتن یه آتیش زیرخاکستر مونده، مثل معجزه ای که یکباره اتفاق میفته، همونقدر شیرین و همونقدر زندگی بخش.!

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 02:24

- ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﮑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﻡ، "ﺩﺭﯾﺎ " ﺳﺖ، ﯾﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ
ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺍﻣﻦ !.. ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ، ﺁﺳﻤﻮﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﻧﯿﺎﺯ
ﺩﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺑﻬﺶ ﻧﻮﺭ ﺑﺪﻡ .. ﻣﻦ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﯽ
ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺳﻤﻮﻥ، ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺍﺯ ﻣﺄﻣﻦ ﮔﺮﻡ ﻭ
ﺭﺍﺣﺘﻢ ﺩﻝ ﺑﮑَﻨﻢ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭِﺵ
ﺑﯿﺎﺭﻡ ...ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻢ ﻣﺜﻞ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺑﻬﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ



عالی بود عزیزم.فوق العاده زیبا نوشتی

nastaran52 سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 08:19

lممنون گلم که سعی میکنی هر روز پست بگذاری موضوع رمانت خیلی جدیدوخاصه خواننده را جذب میکنه از اینکه ما رو معطل نمیگذاری ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.