رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و سوم)

فصل چهل و سوم

 

 

دینا بغض ناخواسته ای که تو گلوش نشسته بود رو قورت داد و به سرعت از پله ها پایین رفت.!

در حالیکه سرشو پایین انداخته بود تا غم توی چشماشو از بقیه پنهون کنه ، به طرف آشپزخونه حرکت کرد.. میخواست بره تو اون انباری و یه ذره فکر کنه، به اینکه از کجا به اینجا رسید..! از کِی به این حال و روز افتاده که اینطور یک احساس، بر تمام وجودش حکمرانی میکنه.!

با وجود اینکه میدونست این عشق بی سرانجام، عاقبت زندگیشو نابود میکنه ولی باز هم نمیتونست ازش دست بکِشه ، انگار بهانه ای شده بود برای نفس کشیدنش.! مثل دعایی که میدونی هیچوقت براورده نمیشه ولی باز هم با تمام وجودت بهش آمین میگی.!

••••

نزدیک به یک ساعتی همونطور نشسته بود و تو رؤیاهای تلخ و شیرین خودش دست و پا میزد که صدای خاله شو از بیرون انباری شنید که داشت دنبالش میگشت.. سریع از جا بلند شد و به سمت بیرون اتاقک که به آشپزخونه ختم میشد، به راه افتاد..انگار وقت شام بود و همه رفته بودن سر میز..دستشو دور کمر خاله ش انداخت و با هم به سمت سالن پیش رفتند...

سر میز بدون اینکه به کسی نگاه کنه بشقابی برداشت و داشت برای خودش غذا میکشید که یهو با برخورد محکم دستش به شخصی که از روبرو میومد، بشقاب از دستش افتاد و تمام محتویاتش روی زمین پخش شد.! صدای شکستنش اونقدر بلند بود که همه ی سرها و نگاها به سمتشون برگشت.! دینا هول و دستپاچه روی زمین زانو زد و خواست تکه های شکسته ی بشقاب رو جمع کنه که با شنیدن صدای سرفه ی همون شخص که الان روبروش نشسته بود سرشو بلند کرد.. یکی از همون سه نفر غریبه بود که با ورودشون جنجال راه انداختن.... دینا با دیدنش اخمهاش تو هم رفت و با حالت بدی بهش توپید:

-لازم نکرده شما دست بزنی.. خودم جمعش میکنم

-ببخشید.. تقصیر من بود.. شما رو ندیدم اصلا.. 

-هه.. معلومه که چشمهای شما منو نمیبینه، شماها فقط هم جنسهای خودتونو میبینید..این که چیز عجیبی نیست.!

خودش هم نمیدونست چرا داره اینقدر توهین آمیز حرف میزنه.. اگه سامان این حرفا رو میشنید چه واکنشی نشون میداد.!! حتما بهش میگفت: 

دیدی تو هم رفتی جزء اونا.!؟ دیدی بلاخره تو هم حرفات نیشدار شد.!؟

-دینا پاشو ببینم دختر، دستت میبُره.. خدمتکارا میان جمع میکنن.. تو ولش کن

با شنیدن صدای ساسان که بالای سرش ایستاده بود و به زور میخواست از رو زمین بلندش کنه، کلافه دستای عرق کرده شو به لباسش مالید و از جا بلند شد.. 

حتی یه نیم نگاهی هم به اون پسر بیچاره ای که با خاک یکسانش کرده بود ننداخت و با عجله به سمت پله ها به راه افتاد..!

سر درد گرفته بود از این همه فکر و خیالهای مسخره ای که تو سرش داشتن رژه میرفتن.! با خودش گفت:حالا حتما اون پسره ی ایکبیری میره کلمه کلمه ی حرفامو برای سامان تعریف میکنه و ازش میخواد به حسابم برسه.! خاک تو سرت دینا، تو نمیدونی اینجور پسرا خیلی سوسول و تیتیش مامانیَن و نمیشه بهشون گفت بالا چشمتون ابروئه.! 

سرشو به عقب برگردوند و به جمع نگاهی انداخت تا ببینه اوضاع چه جوریه.! داشت با چشم دنبال سامان میگشت که یهو صدایی از پشت سر شنید که به آرومی ازش میخواست از جلوی راهش بره کنار.!

با شنیدنِ ناگهانی صدای سامان همچین هول شد و از جا پرید که نزدیک بود از پله ها با مخ بره پایین.! ولی او سریع واکنش نشون داد ، چنگ انداخت و پیرهن لطیفشو طوری محکم کشید که حریر پشت لباس جر خورد و زیپش کنده شد.. دینا هم دستشو به نرده ها گرفت و سعی کرد تعادل خودشو حفظ کنه .

 وقتی تونست آروم بگیره ، یهو چشمش به سر شونه های لخت و بند سوتین مشکی رنگش که روی پوست سفید و براق شونه هاش خودنمایی میکرد افتاد، جیغ خفه ای کشید و با شرم و اضطراب به سامان نگاه کرد.! با اینکه یادش بود، او چندین بار لخت و برهنه تمام بدنشو دیده و حتی بهش دست زده، ولی انگار ایندفعه فرق داشت ، چون واقعا ازش خجالت کشید.،! حلقه آستین لباسشو بالا کشید و با سری زیر افتاده، از کنارش با سرعت گذشت.!

سامان با چشمهایی که از تعجب و شاید خوشحالی درشت شده بود به این دویدن و دور شدنش نگاه کرد و از شرم و حیای دخترونه ش پر از حس خوبی شد چونکه نشون میداد بلاخره اونو هم مثل پسرای معمولی و طبیعی به حساب آورده و ازش خجالت کشیده.!

با همون لبخندی که ناخواسته گوشه لبش نشسته بود به سمت پایین راه افتاد..

میدونست کارش دور از ادب بوده که این همه وقت مهموناشو ول کرده و رفته تو اتاق ، ولی بازم سعی کرد به روی خودش نیاره و با آرامش و بیخیالی بره بقیه ی شب رو باهاشون خوش بگذرونه.!

طبقه ی پایین که رسید ، فوری متوجه شد جَو یه خورده ناآروم و سنگینه.. انگار قبل از ورودش اتفاقایی افتاده که هنوز آثارش باقی بود.!

سرشو چرخوند و به دنبال دوستاش اطراف سالن رو از نظر گذروند.! با یه گردش ٩٠ درجه بلاخره پیداشون کرد که یه گوشه ای ایستادن و هنوز مشغول خوردنِ غذاشون بودن..! با آسودگی نفس راحتی کشید و به طرفشون راه افتاد.

هر سه نفرشون با دیدنش لبخند دوستانه ای زدن و سرشونو به نشونه ی سلام تکون دادن.. اونم با سلام بلندی یکجا جواب سه نفرشونو داد..

اونی که با بقیه فرق داشت کنارش ایستاد و دستشو دور بازوش حلقه کرد و در گوشش به آرومی گفت:

-کجا بودی عزیزم.!؟ دلم برات تنگ شد.!

سامان هم با ژست قشنگی به سمتش برگشت و با مهربونی بهش لبخند زد.

اون دو نفر هم انگار با هم جفت بودن چون با دیدن کارای این دوتا برگشتن و با نگاه عاشقانه ای به روی هم لبخند زدن.!

دقایقی که کنار هم ایستاده و غذاهاشونو تموم کردن، سامان با گفتن یه "بااجازه" به سمت مامانش که داشت با چشم و ابرو بهش اشاره میکرد ، رفت.. دستاشو مثل همیشه تو جیبش فرو برد و روبروی او گوش بفرمان ایستاد.. با اینکه میدونست قراره چی بشنوه ولی باز هم خودشو مشتاقانه آماده ی شنیدن نشون داد.. هیچ وقت دلش نمیخواست خانواده ش رو برنجونه یا در برابرشون طوری جبهه گیری کنه که ازش دلخور بشن با اینکه با کاراش ناخواسته اذیتشون میکرد ولی حداقل یه جورایی قصد داشت حفظ ظاهر کنه.! 

مامانش با توپ پُر سرشو آورد جلو و گفت:

-سامان تو واقعا خجالت نمیکِشی.!؟ میخوای من و باباتو سکته بدی!؟ آخه این لندهورا رو برای چی رفتی دعوت کردی.!؟ میخوای به همه پُز بدی که اینکاره ای.!؟ میخوای همون یه ذره آبرویی که برامون مونده رو هم بریزی تو چاه فاضلاب.!؟ 

-....

-بله.. معلومه که میخواد اینکارو بکنه

با صدای ساسان، هر دو روشونو به سمتش برگردوندن.. سامان با دیدنش اخم غلیظی کرد و از حرص دندنوناشو به هم سابید... فقط دلش میخواست یه مشت محکم نثارش کنه و دکوراسیون صورتشو به هم بریزه ولی حیف که اینجا جاش نبود..!

مامانشون با دیدن اخمهای گره کرده ی سامان ، فهمید که اگه الان میونه ی میدون رو نگیره ممکنه اتفاق بدی بیفته پس با اشاره ی چشم و ابرو از ساسان خواست که تنهاشون بذاره.. ولی او انگار واقعا دلش دعوا میخواست چون بی خیالِ ایما و اشاره های مامانش به چشمهای عصبی سامان نگاه کرد و با پوزخند و لحن مسخره ای گفت:

-راستی سامی جون این دوستای نانازیت جا برای استراحت دارن.!؟ یا میخوان بیان اتاقتو هم  باهات شریک بشن.!؟ البته اتاق منم هستا ولی خب، چون ممکنه شب و نصف شب تو خواب بهم تجاوز کنن ، نمیتونم این اجازه رو بهشون بدم که هم اتاقمو تصرف کنن و هم جسم نازنیمو..!! میفهمی که عزیزم.!!

سامان چشماشو بست و نفس عصبیش رو با دماغش بیرون فرستاد، با اینکه همیشه صبور بود و جلوی خشمشو میگرفت ولی اینبار دیگه انگار نتوتست از پسش بربیاد، چون یهو با حالت هجومی به طرف او حمله کرد و همچین کله شو کوبید به پیشنویش که صدای آخش بلند شد.!

ساسان سرشو محکم گرفت و با آه و ناله رو زمین نشست ولی سامان انگار قصد کوتاه اومدن نداشت چون دوباره به سمتش خیز برداشت و یقه ی لباسشو گرفت، اونقدر عصبی بود که هیچکی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه..همون لحظه دوستاش با دیدنِ اوضاع ، به طرفش دویدن و از پشت ، دست و کمرش رو محکم گرفتن و کشیدنش عقب...

ساسان که دید جلوی بقیه بدجور ضایع شده وقتی فهمید که الان موقعیت مناسبیه و او از دستاش نمیتونه استفاده کنه از جا بلند شد و با مشت رفت تو صورتش.!

همه جیغ کشیدن و عقبتر رفتن.. مامانشون که از همه بیشتر ترسیده بود به طرف ساسان دوید و هلش داد عقب.. نمیخواست دعواشون بالا بگیره و دو تا برادر جلوی این همه آدم به جون هم بیفتن.! 

سامان بازوشو از بین پنجه های قوی و محکم دوستاش کشید بیرون و با دهنی که الان پر از خون شده بود فریاد زد:

-کثافت عوضی ، تو فکر کردی از من بهتری.!؟ مطمئن باش من هر چی هم که باشم هنوز به اندازه ی تو آشغال نشدم ..! 

صدای جیغ کوتاه و خفه ی دینا که تازه رسیده بود از جلوی جمعیتی که دورشون حلقه زده بودن حرفشو قطع کرد...با اون سکوت عجیبی که سالن رو پُر کرده بود صدای جیغ کوتاه او همچین پیچیده شد که همه ی سرها به سمتش چرخید..!!

ولی او بدون توجه به ملتی که انگار داشتن هیجان انگیزترین فیلم عمرشونو تماشا میکردن ، به طرف سامان دوید و با چشمهایی که از نگرانی درشت تر از حد معمول شده بود بهش زل زد.. هر کاری کرد که زبونشو بچرخونه و حرفی بزنه نتونست، پس با همون نگاه مضطرب سرشو به نشونه ی "چی شده" تکون داد.!

سامان که انگار با دیدن او آروم شده بود آب خونی دهنش رو قورت داد و روشو برگردوند.! دوست نداشت به اون چشمهای عسلی که الان از شدت اضطراب و نگرانی به اشک نشسته بود نگاه کنه.!

-اینجا چه خبره.!؟

این صدای بلند باباشون بود که انگار تازه از حیاط برگشته و با دیدن جمعیت وسط سالن با ترس خودشو رسونده بود اون جا تا ببینه موضوع چیه.!؟

ساسان که انگار یه حامی و پشتیبان گیر آورده بود خودشو رسوند پشت سر باباش و با مظلومیت گفت:

-بابا جون بیا ببین این گل پسرت چه الم شنگه ای به پا کرده.. فکر کرده اینجا هم مثل اون پارتی های آشغال خودشونه که هر غلطی دلشون خواست بکنن و هیچکی هم جلوشونو نگیره.!

-بسه دیگه ساسان.. خفه شو.. 

صدای مامانش انگار نطقشو کور کرد چون سرشو پایین انداخت و ساکت شد.!

سامان که همونطور بی حرف سرجاش ایستاده بود با جلوتر اومدنِ باباش، یه قدم عقب رفت.. نمیخواست جلوی ملت یه دعوای دیگه هم اتفاق بیفته.. دینا خودشو انداخت مقابل شوهرخاله ش و با همون چشمهای خیسش همچین بهش نگاه کرد که جلوی پیشروی بیشترشو گرفت.. دوست نداشت این حریمی که سامان تا الان حفظش کرده شکسته بشه، پس با توقف کوتاه عموش ، سریع به طرف سامان برگشت و دستشو گرفت و به طرف حیاط کشیدش.! 

نزدیکای در بیرونی سالن یه لحظه ایستاد و رو به غریبه های اعصاب خورد کنی که همونطور سرجاشون خشک شده بودن ، با صدای بلندی گفت:

-شما هم بیاین دیگه.! وایسادین چیو نگاه میکنین.!؟

سامان که از این حرکات دینا خنده ش گرفته بود ، لبهاشو رو هم فشرد تا خنده شو قورت بده.. بعد هم روشو به سمت دوستاش برگردوند و با اشاره ی سر ازشون خواست دنبالشون برن.!   

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.