رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و ششم)

فصل سی و ششم

 

 

دنیا با همه ی خوب و بدیهاش میگذره و تنها چیزی که به جا میذاره خاطراتیه که حتی اگه بخوای هم نمیتونی از صفحه ذهنت پاکشون کنی.! 

دینا هم مثل همه ، گذاشت و گذشت، از همه ی خاطراتش و از همه ی رؤیاهای قشنگی که برای خودش ساخته بود.!

چند ماه بعد از اون ماجرا، ساسان با بنیامین رفت اسپانیا تا به بهانه ی ادامه ی تحصیل ، برای خودش زندگیِ تازه ای دست و پا کنه... عمه خانوم با پسرش برنگشت و تو خونه ای که بنیامین براش اجاره کرده بود موندگار شد..همیشه عاشق ایران بود و تنها آرزوش این  که یه روز برگرده و تو خاک خودش زندگی کنه.! با اینکه فهمیده بود بنیامین از دینا خوشش اومده و حتی ازش خواستگاری هم کرده ولی هیچوقت به روی خودش نیاورد که از جواب منفی او دلخور شده و ازش رنجیده.! 

بیشتر از یک سال  و نیم از رفتنِ اون دو تا میگذشت و  همه تقریبا به نبودنشون عادت کرده بودن.! ساسان که تو همون دو سال آخرِ ایران بودنش هم بیشتر تو آپارتمانش می موند و کسی زیاد نمیدیدش.!

دینا که تو این٢٠ ماه طبق قولی که به خودش داده بود اصلا پاشو خونه ی خاله ش نذاشت و اینقدر خودشو درگیر درس و دانشگاه کرد که از این احساسهای عجیب و غریبش کنده بشه، که یه وقت دلش بیراهه نره و هوایی نشه .!! الان دیگه خوب میدونست که بلاخره عشق به سراغش اومده و یه جایی گیرش انداخته..! دقیقا نمیدونست از کِی، ولی مطمئن بود که این علاقه، مال یکی دو سال نمیتونست باشه.! شاید هم از همون بچگی بهش دل بسته بود..از همون موقعی که سامان تمام تنهاییشو پر میکرد.. از زمانی که بجای بازی با دخترای همسن و سالش میرفت و به بهانه ی نقاشی کنارِ او مینشست تا باهاش حرف بزنه..! سامان هیچ وقت مثل پسرای دیگه، پُر سر و صدا و شیطون نبود، همیشه یه گوشه ی آروم پیدا میکرد و مشغول درس خوندن میشد.! هیچ وقت خودشو قاطی بقیه ی پسرای فامیل نمیکرد و دینا عاشق همین خوی و خصلت غیرعادیش بود، خوشش میومد از اینکه همیشه تنهاست.. از اینکه هر لحظه میشه کنارش بود و باهاش درد دل کرد.! شاید از همون زمانها به عشق او دچار شد، دچار یک عشق ممنوعه.! عشقی که الان خوب میدونست هیچ سرانجامی به جز حسرت و پشیمونی براش نداره.! ای کاش میشد ازش ببُره و رها بشه..! ولی تو این چند ماه که تمام سعیش بی نتیجه موند..! با اینکه میگن ؛ از دل برود هر آنکه از دیده برفت.! ولی این آتیش با ندیدنش هی داشت شعله ورتر میشد.! الان میفهمید که بعد از دو سال دویدن ، آخرش دوباره به اول راه رسیده.!

••••

تا بلاخره یه روز عصر دلگیر زمستونی که باز هم برف داشت آروم آروم میبارید و همه جا رو سفیدپوش کرده بود.. دینا کلاسورش رو زیر یه بغل زده و کوله ی سنگینش هم آویزونِ کولِ دیگرش بود و داشت تند تند به طرف پژو سبز رنگی که تازگیها باباش بهش هدیه داده بود،  پیش میرفت.!  سرشو از سرما تو یقه ی ژاکتش فرو کرده و فقط جلوی پاشو نگاه میکرد که یه وقت پاش لیز نخوره و با مخ نیاد رو زمین.! نرسیده به ماشین همین که سرشو بلند کرد و خواست با دکمه ریموت،  قفلهای ماشینو باز کنه یهو بیهوا با سر رفت تو شکم یه نفر .! نزدیک بود از همون که میترسید سرش بیاد، پس چشمهاشو بست و دستاشو دراز کرد و چنگ زد به یقه ی شخص روبروش.. اون طرف هم سریع به سمتش خم شد و دستشو پشت کمر او قلاب کرد تا جلوی افتادنشو بگیره..!

دینا با حس دستهای گرمی که درآغوش گرفته بودِش، پلکشو یهو باز کرد.! ولی دیدنِ شخص روبرو همانا و کله پا شدنـش همان.! اینقدر هول شد که پنجه های محکمش که به لبه ی لباس او گره خورده بود باز شد و رو برفهای سفید و نرم پیاده رو سقوط کرد.! ساسان به سمتش هجوم برد که بگیردِش ولی تلاشش بی ثمر موند و چشمهاشو محکم بست که حداقل شاهد زمین خوردنش نباشه.! 

دینا بیشتر از اینکه به فکر ضربه و آسیب پا و کمرش باشه، حضور ناگهانی ساسان داشت مغزشو آزار میداد...اخمهاش ناخوداگاه جمع شد و با عصبانیت فقط داد زد که تنها سوال ذهنشو زودتر بپرسه:

-تو اینجا چه غلطی میکنی .!؟؟؟ 

ساسان که از برخورد عصبی و پرخاشگر او در چنین وضعیتی خنده ش گرفته بود، دستشو دراز کرد و با صدای پرخنده ای گفت: سلام به روی ماهت عزیزم.! به به چه استقبال گرمی.!!! ترو خدا اینقدر منو شرمنده نکن دخترخاله.. من اصلا انتظار این همه لطف و محبتتو نداشتم.!

دینا دستشو پس زد و خودش با حرص از زمین بلند شد.! 

-خیلی بی مزه ای ساسان... میگم اینجا چیکار میکنی.!؟ فکر میکردم الان باید اون سرِ دنیا دنبال خوشگذرونیت باشی.!! 

ساسان سرشو کج کرد و با لحن شیطون همیشگیش گفت:

-آخی ..عزیزم.!  دلت برام تنگ شده بود.!؟

خب رفتم دخترای اونطرف هم یکم مزه کردم و خوشبختانه فهمیدم که هیچی خوشمزه تر از شوکولاتای ایرانی خودمون نیست.. مخصوصا یکیش که اینجا تو ویترین مونده بود و من نتونستم ازش بگذرم، بخاطر همینم برگشتم تا دوباره یه حالی ازش ببرم.! البته اگه شوکولات بانو اجازه بدن.!!

دستشو کنار صورت سرخ از سرمای دینا نگه داشت و با همون نگاه شیطونش پرسید:

-حالا اجازه هست.!؟

دینا که از این همه وقاحت او شوکه شده بود سرشو عقب کشید و با حرص گفت:

-رفتی اونطرف همون یه ذره حیا رو هم قورت دادی و اومدی.. نه.!؟

-من..!؟ حیا.!؟ داشتم.!!؟

ساسان اینو گفت و به حرف خودش قاه قاه خندید..دینا هم سرشو با تاسف تکون داد و رفت به سمت ماشینش.. خیلی براش جالب بود که ساسان برگشته و به محض رسیدنش، اول اومده سراغ او.!! از رفتاراش که معلوم بود تو این یک سال، محیط اروپا خیلی روش تاثیر گذاشته و بی پرواترش کرده..! قبلنا حداقل با او برخورد محتاطانه تری داشت.! 

به محض روشن شدنِ ماشین ، در بغلی هم باز شد و ساسان نشست کنارش.! دینا نفسی بلند کشید و رو به او گفت:

-ساسان...میشه بگی چی میخوای.!؟ داری کلافه م میکنی.! برو سر اصل مطلب ببینم حرف حسابت چیه.!؟

-حرف حسابم "خودِ تویی"..! اصل مطلبمم اینه که "تو رو میخوام".! همین.!

دینا پوزخندی زد و با حرص دندوناشو رو هم فشار داد.! اینقدر عصبی شده بود که داشت لبهاشو از داخل میجوید و انگشتاشو تو هم گره میزد..!

ساسان دستشو روی دستای یخ زده ی او گذاشت و سعی کرد آرومش کنه:

-چرا اینجوری میکنی با خودت.!؟ آخه چرا نمیخوای قبول کنی که تو تنها عشق منی.!؟ 

دینا انگشتاشو از زیر دستهای گرمش بیرون کشید و با غیض تو چشماش زل زد..

-من اگه نخوام تنها عشق تو باشم باید کیو ببینم.!؟

-دینا، من تمام سعی خودمو کردم که فراموشت کنم.. دو سال تمام با اینکه پیشم بودی نزدیکت نشدم تا شاید از دلم بری.. حتی بزرگترین راز زندگیمو بهت گفتم تا شاید با یه برخورد بد تو روبرو بشم و ازت ببُرم ولی وقتی دیدم که این مسئله اصلا برات مهم نیست ، کم آوردم .! خودت باعث شدی دوباره دلم هوایی بشه و ازت دست نکِشه..! تازه بعد از اون جریان بازم یک سال به خودم فرصت دادم تا با دوری و ندیدنت علاقه م از بین بره ولی همین که پام به ایران رسید ،  دوباره دلم پر کشید و منو آورد پیشِت.!!!

دینا نفسشو با کلافگی فوت کرد و با تشر گفت: 

-ساسان پیاده شو.. من یه بار جوابمو بهت دادم و تا هزار سال دیگه هم بری و برگردی نظرم عوض نمیشه.! پس نه الکی خودتو خسته کن و نه منو آزار بده.!

برو پایین..

-باشه میرم ولی اینو بدون که یه عاشق به آسونی تسلیم نمیشه.. کاری میکنم که درهای دلتو بروم باز کنی و مثل اون وقتا با دیدنم چشمات برق بزنه.! مطمئن باش..!  

دینا روشو به سمتش برگردوند و خواست جوابشو بده که ساسان با بوسه ی ناگهانی که رو پیشونیش گذاشت، ساکتش کرد و به همون سرعت هم از ماشین پیاده شد و رفت..!

دینا همونطور تا چند دقیقه نشسته بود و مات و سردرگم به جای خالی ساسان رو صندلی نگاه میکرد و صحنه ی بوسیده شدنِ ناگهانیش رو به خاطر میاورد.! البته بیشتر به یاد بوسیدنِ سامان افتاده بود .. به همون لحظه ای که سامان هم مثل الانِ خودش گیج و ناباور سر جاش خشک شد .!! با خودش گفت؛ یعنی واقعا حس اونم مثل الانِ من اینقدر وحشتناک بود.!! یعنی همیشه طعمِ یه بوسه ی زورکی و  ناغافل  همینقدر تلخه.!؟ 

سرشو با شدت تکون داد و با عصبانیت پاشو رو پدال گاز گذاشت و با سرعت از اونجا دور شد.!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.