رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل شصت و یکم)

فصل شصت و یکم

 

 

اونطرف داشتن دیگا رو آماده میکردن که بذارن روی اُجاقهای بزرگ و برای پخت و پز آماده ش کنن.! آقایون که مثل همیشه وظیفه ی سنگین اینکارو به عهده گرفته بودن و به اوامر خانومها که مثل مهندسهای ناظر ایستاده و فقط دستور میدادن، عمل میکردن.!

جوونا هم دورشون حلقه زده و به تماشا و حرف زدن مشغول بودن.!

سامان اومد وسط و رو به مامانش گفت: اگه کاری دارین بذارین ما انجام میدیم، این بیچاره ها رو چرا مجبور کردین با این سنشون براتون وزنه برداری کنن.!؟

-خیله خب، باشه.. اگه خیلی زرنگین و دلتون برای پیرمردای بیچاره میسوزه، یالا .. آستیناتونو بالا بزنین و بیاین جلو.. ما که از خدامونه.!

-اوکی، ما آماده ایم ،آستین هم که هیچکدوممون نداریم بزنیم بالا، شما بگو تا ما انجام بدیم.!

سامان با لبخندی که بعد از مدتها رو لبش نشسته بود ، اینو گفت و بعد هم رو کرد به بقیه :

-خب یالا دیگه.! آقایون محترم تشریف بیارین جلو که وقت حمالی رسیده..بفرمایید.!

آرش با خنده جلو اومد و زد رو شونه ش که یعنی "این از من".. و بقیه هم یکی یکی قدم پیش گذاشتن.! انگار واقعا همه منتظر تعارف بودن که تا الان کاری نمیکردن.!!

بچه ها با شوخی و خنده مشغول شدن و به قول خودشون عملیات والفجر ٣ رو شروع کردن.! با سر و صدای اونها بقیه هم کم کم اومدن تو حیاط و به تماشا ایستادن.! با اینکه یه آشپز هم 

گرفته بودن ولی بیشتر کارا رو خودشون انجام دادن و اون فقط دست تو جیبش کرده و وایساده بود و زمان ریختنِ مخلفاتِ برنج و خوروش رو اعلام میکرد.! 

سامان مشغول سرخ کردن مرغها بود و کفگیر به دست بالای سر ماهیتابه ی بزرگی ایستاده بود که یه وقت نسوزه.! هوای اون قسمت بخاطر آتیشها اینقدر گرم بود که عرق داشت از سر و روش میریخت.! سرشو بالا برد تا به مامانش بگه براش حوله بیاره که صورت خیسشو خشک کنه، ولی دید خبری از مامانش که تا چند لحظه ی پیش روبروش ایستاده بود نیست.! انگار بزرگترا خسته شده و رفته بودن کمی استراحت کنن و فقط چند تا از بچه ها اون اطراف برای خودشون وِل میچرخیدن.!

چشم چرخوند ببینه آشنای نزدیکی اون دور و بر نیست، که با دیدن دینا، در مقابلش یه لحظه دست و دلش با هم لرزید.! او که تکیه به درختی زده و سر به زیر، داشت با نوک کفشش خاکهای زیر پاشو له میکرد، با احساس سنگینی نگاهی چشمهاشو بالا آورد و با اخم به او که اینطور بی مهابا نگاهش میکرد، چشم دوخت.! 

سامان آب دهنشو قورت داد و با کمی تعلل سرش رو زیر انداخت .! مطمئنا نمیتونست به او بگه که بره براش دستمال بیاره، پس باید بیخیال عرقهای سر و گردنش میشد و به کارش میرسید.! 

همونطور که تو فکر بود و داشت مرغها رو زیر و رو میکرد، حوله ای رو شونه اش افتاد و کسی از پشت سرش، گفت:

-بیا صورتتو پاک کن تا خوروش با طعم عرق برامون طبخ نکردی.! 

با تعجب روشو برگردوند و با دیدن دُنیا ابروهاش ناخوداگاه بالا رفت:

-تو کجا بودی.!؟

-من داخل بودم، یه نفر اومد بهم گفت داری از گرما هلاک میشی و نیاز به امداد غیبی داری ، اومدم به دادت برسم.!

سامان لبخند نصفه نیمه ای زد و با لحن بامزه ای گفت:

-اون یه نفر نمیتونست "خودش" بیاد به دادم برسه.!؟ 

دنیا خنده ای کرد و با ابرو به جایی اشاره کرد، بعد هم بی حرف روشو برگردوند و به طرف ساختمون راه افتاد.! 

سامان با تعجب از این حرکات عجیب غریب ، شونه ای بالا انداخت و به سمت دیگ و قابلمه ش برگشت.! با اینکه نشون میداد مشغول کاره خیلی آروم و نامحسوس، به سمت جایی که دنیا اشاره کرده بود زیرچشمی نگاهی انداخت و با دیدن چیزی که حدسشو به یقین تبدیل کرد، لبخندی زد و با فاصله ی چند قدمی که از دیگ گرفت ، حوله رو به سر و صورتش مالید.!

اینقدر موهاش عرق کرده بود که همه ش به گردنش چسبیده بود ، دستشو تو جیبش برد و کِش سیاه کوچیکی دراورد و موهای دور گردنشو به زور جمع کرد و بست ، البته چون هنوز اونقدر بلند نبود که همه ش تو کِش جا بشه نصفش دوباره برگشت جلوی صورتش ولی بازم همین که دور گردنش خالی بود و باد میخورد خودش خوب بود.!  

کارِ مرغها که تموم شد سپردش دست بزرگترا و خودشم برگشت داخل که یه چایی چیزی بخوره.!  وارد آشپزخونه شد و بی انکه به خانومهایی که اونجا نشسته بودن نگاه کنه، به طرف سماور رفت.. هر چی دور و برشو نگاه کرد هیچ خبری از استکان و لیوان نبود ، داشت در کابینتا رو یکی یکی باز میکرد که مامانش اومد کنارش و یه استکان پر از چای گذاشت جلوش و بهش خسته نباشید گفت.! سامان با دیدنِ استکان ، همچین با تعجب برگشت و به مامانش نگاه کرد که بیچاره از ترس یه قدم رفت عقب و گفت:

-چته بچه .!؟ ترسوندیم.! 

-اینم از امدادهای غیبیه.!؟ها.!؟ چرا خودش نمیاد جلو.!؟ 

-چی.!!!؟ امداد غیبی دیگه چیه.!؟ دیوونه شدی.!؟

سامان روشو برگردوند و اطراف آشپزخونه رو با دقت نگاه کرد و وقتی نتیجه ای نگرفت با حرص نفسشو پوف کرد و گفت:

-هیچی مامان.. مرسی

-فکر کنم تو آفتاب وایسادی مغزت داغ کرده ها.!! یه کم استراحت کن حالت سر جاش بیاد.!

سامان لبخند بیجونی زد و رو یکی از همون صندلیهای آشپزخونه نشست.. خانومها هم اینقدر مشغول حرف زدن بودن که اصلا متوجه حضور او در جمعشون نشدن.! 

همونطور که مشغول چای خوردن و شنیدنِ عرایض بقیه بود ، سرشو زیر انداخت و به فکرهای همیشگیش فرو رفت.! خودشم نمیدونست چشه و چیکار داره میکنه ولی حالش هیچ خوب نبود.. دلش میخواست این مراسم زودتر تموم بشه و باز هم با آرامش بشینه تو اتاقش و به جای وز وز این زنهای بیکار، به آهنگهای دلخواهش گوش بده.! انگار دیگه به اون سکوتِ پر از غمی که اتاقشو گرفته، بدجور عادت کرده بود.!

با تمام وجود آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک "تو" وسط زندگیم گُم شده است..

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد ، شکست

...

اینقدر با خودش حرف زد و برای حالِ خرابش شعر خوند که اصلا نفهمید کی اون همه آدم از آشپزخونه رفتن بیرون و همه جا ساکت شد.! 

با صدای تلق و تلوق ظرفها، به طرف ظرفشویی رو برگردوند و با دیدن دُنیا که داشت استکانها رو آب میکشید، گفت:

-تو چرا داری کار میکنی.!؟ این همه آدم اینجا دارن ول میچرخن.!

دنیا لبخند همیشگیشو به روش پاشید و گفت:

-منظورت از "این همه آدم" که کَسِ خاصی نیست، هست.!؟

سامان با صدای بلند به این طعنه ی واضح او خندید و با لحن مسخره ای جواب داد:

-دلم میخواد اون زبونتو ببُرم بندازم جلوی سگا.! حیف که ازم بزرگتری و احترامت واجبه وگرنه یه چیزی میگفتم که تا چند روز حرف نزنی.!

-خفه بمیر بابا.! تو اگه مَردی برو حرفی که این همه سال تو گلوت مونده رو بریز بیرون.! 

سامان با شنیدن این تیکه ی مبهم و در عین حال گویا، یهو خنده ش قطع شد و با تعجب به سمتش برگشت.!

دنیا هم  به سینک ظرفشویی تکیه زده و موشکافانه به او نگاه میکرد.! انگار فقط میخواست واکنش اونو در مقابل شنیدن این حرف ببینه و خوب حلاجیش کنه.!

خیلی ریلکس تکیه شو از اونجا گرفت و با قدمهای آرومی بهش نزدیک شد و همونطور که تو چشمهاش زل زده بود زمزمه کرد:

-تو اینهمه عشق رو چطوری تو اون دل صاب مُرده ت تونستی جا بدی و صداتم در نیاد.!! مگه میشه یه آدم اینقدر کودن باشه که نفهمه چه مرگشه.! مگه میشه کسی صدای دل خودشو نشنوه.! خب البته آره ، برای تو که همه ی حرفهای دلت تو نگاهته ، دیگه نیازی به زبون نداری... فقط بدیش اینه که این حرفها رو خودت نمیتونی بشنوی.! 

سامان لب زیریشو محکم گاز گرفت و با اخم گفت:

-بسه .. نمیخوام بشنوم.!

-چرا.!؟ من دارم حرفهای دلتو با صدای بلند بهت میگم.!؟ تو که صدای اونو هیچوقت نشنیدی، بذار من که شنیدم برات بگم.!

سامان آه عمیق و پر دردی کشید و سرشو تکون داد که یعنی ، نه، دیگه شنیدنش برام هیچ فایده ای نداره.!

با بغضی که راه نفسشو بند آورده بود ، از جا بلند شد و خواست بره که دستش از پشت کشیده شد و صدایی که انگار از قعر چاه درمیومد به گوشش نشست:

-اگه به اون دختر رحم نمیکنی، به خودت رحم کن..! نمیبینی چی به روز احساست آوردی..! این خودخواهی نیست، این جنونه.! تو دیوونه ای که داری جلوی قلبت قد علم میکنی .! 

سامان با عصبانیت دستشو پس زد و با صدای دو رگه ای از بغض و خشم داد زد:

-آخه تو چه میفهمی که من دارم چی میکشم.! فکر میکنی تحملش آسونه.!؟ اینا همش تاوان اشتباهاتیه که کردم.. اینو بفهم و برو به بقیه هم بفهمون.! بهشون بگو یه آدم روانی پیدا شده که میخواد از خودش انتقام بگیره.!

صدای کشیده ای که تو گوشش خورد یه لحظه تو تمام سرش پیچید.! بیشتر از درد ، از شوک این حرکت دستشو رو صورتش گذاشت و با بهت به او زل زد.! 

دنیا اشکی که از لای پلکش سرازیر شد رو با حرص پاک کرد و داد زد:

-اینو زدم تا بدونی این آدمی که داری ازش انتقام میگیری بی کس و کار نیست.! اگه بازم بخوای به شکنجه هات ادامه بدی با من طرفی.! فهمیدی.!؟

سامان با چشمهایی که درد و غم توشون بیداد میکرد، فقط به او خیره شد و باز هم بی انکه حرف بزنه ، روشو برگردوند و از میون جمعیتی که دمِِ در آشپزخونه جمع شده بودند راهی برای خودش باز کرد و از اونجا زد بیرون.!  

میدونست که اونجا موندنش دیگه به صلاح هیچکس نیست.! همه میخواستن خوب و بد رو بهش یاد بدن و این اصلا با روحیاتش سازگار نبود.! اون داشت خودشو آزار میداد و این مسلماً هیچ ضرری به بقیه نمیرسوند .! یعنی حتی اختیار زندگیِ خودشم نداشت.!؟؟ شاید اون دلش میخواست تا آخر عمر به روح و جسم خودش آسیب بزنه .! آخه چرا دست از سرش برنمیداشتن.!؟  

مامانش با عجله دنبالش دوید و وسط حیاط بهش رسید، بازوشو گرفت و با التماس گفت:

-سامان، ترو خدا نرو.! نذار بیشتر از این جلوی چشم همه تحقیر بشیم.! میدونی اگه الان بری دوباره چه حرفایی پشت سرت میزنن.!؟ ترو جون هر کی دوست داری... جون دینا نرو.!

سامان لحظه ای سرِ جاش خشک شد، انگار واقعا همه از حال دلش خبر داشتن و هیچی نمیگفتن.! فکر میکرد با اون رفتارهاش به بقیه ثابت شده که پای هیچ علاقه ای وسط نیست، ولی به قول دنیا انگار حرفهای نگاهش خیلی گویاتر از زبانِ عملش بود.!  

با آه کش دار و بلندی، روشو به سمت مامانش برگردوند و به آرومی گفت:

-باشه، میام.. فقط بذار یه ذره تنها باشم.. نیم ساعت دیگه برمیگردم.. خب.!؟

-نه .. میخوام که همین الان برگردی.. تنهاییتو بذار برای خونه.. حالا باید بمونی و تو جمع باشی..باید خودتو نشون بدی.. حالام دیگه حرف نباشه.. بیا بریم.

و بدون اینکه اجازه ی جواب بهش بده، دستشو کشید و به طرف پله ها راه افتاد.!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.