رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و چهارم)

فصل پنجاه و چهارم

 

 

اینقدر این خبر، شوکه کننده بود که تو کل فامیل مثل بمب صدا کرد.! وقتی دینا به مامانش گفت که سامان میخواد بیاد خواستگاریش، فقط تا دو دقیقه همونطور بی حرکت ایستاد و با چشمهایی که از تعجب وَق شده بود بهش زل زد.! نمیدونست باید بخاطر خواهرزاده ش هیجان زده بشه یا برای آینده ی مبهم دخترش نگران.! اول میخواست از همون لحظه مخالفت صریح خودشو اعلام کنه ولی وقتی دینا پرید تو بغلش و با ذوق گفت: مامان دیدی بلاخره به عشقم رسیدم.! دیگه نتونست حرفی بزنه و با یه لبخند زورکی سرشو بعلامت تایید تکون داد.!

ساسان هم از اونطرف نزدیک بود صندلی رو تو سر برادرش خورد کنه.! اگه او یه لحظه دیرتر جاخالی میداد، حتما اتفاق وخیمی میفتاد.! ولی با همه ی اینا بی هیچ ترسی جلوش ایستاد و با صدای بلندی تو صورتش داد زد:

-از این به بعد حق نداری بهش نزدیک بشی.. فهمیدی.!؟ اون دیگه نامزد منه و تو هیچ صنمی باهاش نداری.. پس برو دنبال یکی دیگه و دست از سر دینا بردار.!

ساسان با خشم وحشتناکی یقه شو چسبید و زیرلب غرید:

-تو آشغالترین موجود روی زمینی.! با اینکه میدونستی من میخوامش و با وجود اون غرایز مزخرفت بازم رفتی مُخشو زدی که چی.!؟ فکر کردی باهات می مونه.!؟ کور خوندی بدبخت، دو بار که نتونستی نیازاشو رفع کنی، ازت سیر میشه و میره...حالا ببین کی بهت گفتم.!

-خفه شو ، به تو هیچ ربطی نداره

سامان اینو گفت و با شدت هلش داد عقب، طوری که از عقب پرت شد رو زمین.! دوست نداشت کسی در موردشون اینقدر بدبینانه قضاوت کنه حتی اگه حرفاش منطقی باشه.! میخواست هر طور شده به همه ثابت کنه؛ میشه عاشق بود و عشق بازی نکرد.!! 

***

مراسم خواستگاری و نامزدی اینقدر سریع و بی مقدمه برگزار شد که خودشونم نفهمیدن چی شد و چیکار کردن.. دینا تو کلِ مراسم فقط یک بار دست سامان رو لمس کرد اونم وقتی بود که میخواستن حلقه ای که به همین عنوان خریده بودن رو دست همدیگه کنن.! وگرنه تو بقیه ی صحنه ها سعی میکرد فاصله ی مورد نیاز رو باهاش حفظ کنه.!

اون  شب ، دینا اینقدر خوشکل و طناز شده بود که همه با حسرت به اون داماد خوشبختی نگاه میکردن که با ابهت و پرغرور کنارش قدم برمیداشت.! سامان با اینکه باز هم تیپ نامعمول زده بود ولی مثل همیشه جذاب و عالی به نظر میرسید.! با یه کت شلوار سفید و اسپرتی و کفش کتونی سورمه ای و شالگردن مردونه ی همرنگش، قیافه ای کاملا متفاوت با همه ی دامادها به خودش گرفته بود.!

به محض اینکه از ماشین پیاده شدن، دینا لباس شب بلندشو کمی بالا کشید و بدون کمک مردی که الان دیگه باید تکیه گاهش میبود از پله های عمارت بزرگ خاله ش بالا رفت.! با اینکه دلش میخواست مثل تموم عروس و دامادها دست تو دست شوهرش به جایگاه مخصوصشون برن ولی بخاطر رعایت حال سامان ، پا رو دلش گذاشت و به روی خودش نیاورد.. نمیخواست او فکر کنه که داره از این موقعیت سواستفاده میکنه، پس سرشو زیر انداخت و بی هیچ توقعی مثل یه دختر خوب و خانوم رفت سر جاش نشست.! چشمهاشو بالا آورد و به جمعیتی که با شوق و هیجان تو هم وول میخوردن نگاه کرد...باز هم با خودش آرزو کرد که کاش میشد بره وسط و مثل همه با همسر آینده ش برقصه ولی با به یاداوردن وضعیتشون برای صدمین بار آهی از سر حسرت کشید.!

صدای پچ پچ سامان از کنار گوشش باعث شد دوباره لرز کوتاهی بکنه و لاله ی گوشش رو با حالت عصبی و تندی با دست بپوشونه.! واقعا براش سخت بود که بخواد در مقابل این حرکت او مقاومت کنه و بی حرکت بمونه، پس به سمتش برگشت و با لحن کلافه ای گفت:  

-سامان مگه بهت نگفتم اینکارو نکن.. تو که میدونی من رو این موضوع چقدر حساسام.! 

سامان با خونسردی بهش خیره شد و به آرومی گفت:

-خب پس چجوری حرف بزنم.!؟ با این همه سر و صدا انتظار نداری که با صدای بلند جار بزنم که چی میخوام.!!

دینا نفسشو با حرص فوت کرد تو صورتش و سعی کرد مثل خودش آروم باشه:

-خیله خب حالا چی گفتی.! من اصلا نشنیدم.!

-میگم اگه میخوای برقصی میتونی بری. 

-برم.!؟ تنهایی.!؟

سامان نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش کرد و گفت:

-پ ن پ..میخوای مایکل جکسونو از تو گور بکِشم بیرون تا بیاد باهات برقصه.! 

-منظورم اون نبود..!

-پس منظورت کی بود.!؟ من.!؟؟هه .. فکر کنم اون پ نه پ رو باید برای خودم به کار میبردم به جای مایکل بیچاره.! چون شاید احتمال از توی گور بلند شدنِ اون باشه ولی رقصیدنِ من نه.!!

-خیلی بی احساسی سامان..! یعنی حتی برای دلخوش کردنِ منم حاضر نیستی یه چند دقیقه به خودت سخت بگیری.!!؟

-نه، چون میدونم این دلخوشیهای تو به همین رقصیدن ختم نمیشه، احتمالا بعدشم توقع داری برای خوشحال کردنت بیام باهات بخوابم.!!

به نظرم از همین الان جلوشو بگیرم به نفع هردومونه.. پس اصرار بیمورد نکن.

دینا آه عمیقی کشید و با ناراحتی به جمعیت رقصنده ای که حتی یه لحظه رو هم برای جنبوندن و قر دادن از دست نمیدادن، چشم دوخت و تا آخر مراسم هم از سر جاش بلند نشد.!

***

تا چهار روز بعد از اون نامزدی مسخره ، دینا اصلا از سامان خبری نداشت..! انگار بدجور از طرف دوستاش توبیخ شده بود که اینطور با کناره گیریش میخواست حس وفاداریشو بهشون ثابت کنه.! خودش هم واقعا نمیدونست چشه و این کاراش برای چیه ولی هر چی که بود بدجور داشت بقیه رو آزار میداد.! 

دینا برای بار هزارم موبایلشو برداشت و بهش پیامک داد، از زنگ زدن که نتیجه ای نگرفته بود، میخواست از راه اس ام اس یه راه ارتباطی پیدا کنه.! ولی باز هم دریغ از یه نصف جواب.! چند بار هم تصمیم گرفت بره دم خونه ش ولی خیلی زود پشیمون میشد و به خودش تشر میزد؛ سیریش بازی درنیار که اوضاع خرابتر میشه..! 

شب نزدیکهای ساعت ٨ بود و داشت رو یه مقاله ی علمی کار میکرد ، که بلاخره تصویر سامان روی صفحه نمایش موبایلش ظاهر شد.! یه چند ثانیه فقط به عکس پر جذبه اش که بی هیچ لبخندی به او نگاه میکرد خیره شد.! زنگ قطع شد و تصویر هم رفت ولی او همونطور به صفحه ی خاموش موبایل چشم دوخته بود، اینقدر که دوباره از نو شروع شد.! آهی کشید ، به آرومی انگشتشو روی صفحه از چپ به راست حرکت داد و ارتباط رو برقرار کرد و گوشی رو به گوشش چسبوند. بی هیچ حرفی سکوت کرد تا او اول حرف بزنه، ولی از اونور خط هم فقط صدای نفسهای آرومی میومد. انگار هیچکدوم قصد حرف زدن نداشتن چون تا دو دقیقه همونطور بیصدا فقط به این ملودی آهنگین که نمایشگر ریتم قلبهای غمگینشون بود گوش میدادن.! تا اینکه بلاخره سامان تسلیم شد و با سلام کوتاهی سکوت رو شکست.!

-سلام.. خوبی.!؟؟

-مرسی... تو چطوری.!؟

-خوبم.. کجا بودی.!؟ چرا جوابمو نمیدادی.!؟

-هیچی .. یه ذره سرم شلوغ بود.

-هه.. شلوغ.!!! خوش بحالت که اینقدر پرکاری.!

-طعنه نزن...دلیلی نمیبینم بخوام برای کارام به کسی توضیح بدم.

-اِ.!! خوبه.. چه همسر نمونه ای.! 

-گفتم طعنه نزن.. میدونی که خوشم نمیاد کسی بهم تیکه بندازه.. اگه هنوز بهم شک داری بهتره همین حالا همه چیو تمومش کنیم، نمیخوام یه عمر با کسی زندگی کنم که بهم اعتماد نداره.! 

-میخواستم بیام دمِ خونه ت، ولی ترسیدم.!

-از چی.!؟ از اینکه ببینی با یکی دیگه تو تخت خواب باشم.!؟

-نه... از اینکه فکر کنی میخوام مچ گیری کنم و از دستم ناراحت بشی.! خودت میدونی که من حتی اگه با دوست پسرتم ببینمت هیچ فکری در موردت نمیکنم.. اگه باورت نداشتم که باهات ازدواج نمیکردم.!

سامان پس از آه عمیقی که نمایانگر خاتمه دادن به بحث بود، با تأمل کوتاهی گفت: 

-میخوام ببینمت ، میای اینجا.!؟ 

-کسی پیشِت نیست.!؟

-نه، تنهام

-باشه، ولی الان که نمیشه، فردا بعد از کلاسم میام.

-اوکی.. منتظرم.

-سامان.!

-هوم.!

-میدونی که چقدر دوسِت دارم.!

-اوهوم.. میدونم

-میبینمت

-اوکی، خدافظ

اینقدر صبر کرد تا صدای بوق قطع شدن ارتباط به گوشش برسه، بعد هم با لبخند تلخی به صفحه ی خاموش گوشیش خیره شد و زیرلب زمزمه کرد: منتظر میشم که تو هم یه روز جواب دوسِت دارم منو با "منم همینطور" بدی .! فقط خدا کنه اون روز زیاد دور نباشه که دیوونه میشم.!


نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 19:18

سلام عزیزم.خوشحالم ک احساسی و غیرقابل باور جلو نرفتی.اولش از رفتار سامان تو شب نامزدی یکم شوکه شدم اما بعد دیدم حق داره.اون با بقیه فرق میکنه و اگر جور دیگه ای برخورد میکرد عجیب و غیر منطقی بود.دینا راه سختی رو پیش رو داره.باید دید چی پیش خوشم اومد از طرز جلو رفتن داستان.عالی میاد.اما بود.موفق باشی فاطیما جون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.