رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و پنجم)

فصل پنجاه و پنجم

 

 

ساعت نزدیکای شیش بود که از در دانشگاه اومد بیرون ، سرشو تو پالتوی گرمش فرو برد و به سمت جایی که ماشینشو پارک کرده بود به راه افتاد..! میخواست فقط به سامان و دیداری که قرار بود مثل یک قرار عاشقانه، خاطره ساز بشه فکر کنه ولی با صدای بوق ماشینی که یهو جلوی پاش ترمز کرد یه متر پرید عقب و با عصبانیت به سمت راننده چرخید که دو تا فحش آبدار نثار روح پرفتوحش بکنه که با دیدن چهره ی آشفته ی ساسان دهنش بسته شد و حرفای رکیکشو قورت داد.! 

تا چند دقیقه فقط عین جن دیده ها همونطور بی حرکت ایستاد و خیره به کسی که دیگه هیچیش به ساسان شبیه نبود نگاه کرد.! نمیتونست باور کنه در عرض همین یک هفته اینقدر عوض شده باشه.! تو مراسم نامزدیشون که حالش خوب بود و حتی یه لحظه هم دست از رقصیدن و لاس زدن با دخترا برنداشت پس یهو چطور به این حال و روز افتاده بود.!!؟

با صدای بلند و عصبی او که ازش خواست سریعتر سوار شه، به خودش اومد و بی چون و چرا پرید رو صندلی جلو و قبل از اینکه در رو کامل ببنده ماشین با صدای مهیبی از جا کنده شد.! از ترس جیغی کشید و با دست جلوی پرت شدنشو گرفت.! نمیدونست باید عصبانی باشه یا بترسه.! پس با هر دو حس ، به طرفش برگشت و داد زد:

-ساسان چه مرگته.!؟ چرا اینجوری میکنی .!؟

ساسان هم بلندتر از اون هوار کشید:

-خفه شو ... 

-خودت خفه شو دیوونه.. منو داری کجا میبری.!؟ وایسا میخوام پیاده شم.!

-گفتم خفه شو و بشین سر جات..! هه...چیه .! ترسیدی .!؟ مگه دیگه چیزی هم برای از دست دادن داری.!؟ پس داری از چی میترسی.!؟ 

دینا احساس کرد چیزی تو قلبش شکست و پودر شد..! واقعا انتظار همچین حرف بیشرمانه ای رو از او نداشت.! مگه همین خودش نبود که همه ی دار و ندارشو ازش گرفته بود و مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده انداخته بودش دور.!! پس دیگه چی میگفت.!! طعنه زدنش بخاطر کدوم هرزگیش بود.!؟ 

با بغضی که یهو انقدر بزرگ شد که راه نفسشو هم بست سعی کرد حرف بزنه.. صدای خس خس نفسهاش یاداور اون روز لعنتی بود که سامان از اون دنیا برش گردوند.! 

-همیشه فکر میکردم تاوان اون شب رو خدا با نداشتنت ازم گرفته، ولی الان میفهمم که اینم خودش یه لطفی بوده از طرف خدا .! که تو نباشی و من بفهمم عشق واقعی یعنی چی.!! عشقی که نه بویی از هرزگی داره و نه رنگی از تحقیر.!! تو خیلی وقته برای من تموم شدی ساسان، از همون لحظه ای که چشمامو باز کردم و دیدم بجای تو ، سامان کنارمه.! از همون وقتی که از سادگی و علاقه م برای رسیدن به خواسته هات استفاده کردی..!

من هیچوقت عاشق تو نبودم ساسان، فقط یه آدم کور بودم که رنگ و لعاب و برقِ شیشه خورده هات منو به سمتت کشوند.! وقتی نزدیک تر شدم تازه فهمیدم تو کی هستی و سامان کیه.!! اون با همه ی تاریک بودنش باز به چشم من آشنا اومد، یه آشنای دور که همیشه فقط بی صدا یه گوشه از قلبم نشست و به بچگیام نگاه کرد، نشست و منتظر شد که بزرگ بشم، که بلاخره یه روز بیاد و بگه قلبتو ببین، همه ش مال منه، فقط من .!! الان تو اومدی این وسط چی میگی.!؟ از جونم چی میخوای.!؟

ساسان ماشین رو کنار خیابون کشید و کاملا به سمتش چرخید، از حرف زشتی که زده بود پشیمون بود، دوست نداشت اینجوری اونو ببینه که داره گریه میکنه و عذاب میکشه، دستشو به سمتش دراز کرد، موهاشو که از زیر مقنعه ش بیرون ریخته بود کنار زد و با غمی که تو صداش موج میزد گفت:

-این عادلانه نیست که همه ی بدیها رو به من نسبت بدی.. مگه من ازت چی خواستم.! غیر از این بود که قلبمو دو دستی بهت بخشیدم.!؟ فقط در مقابلش انتظار داشتم ،  تو هم منو دوست داشته باشی، اینکه به اندازه ی من عاشق باشی.. همین. اونوقت تو چیکار کردی.!! رفتی از سامان خواستگاری کردی.!؟ اصلا تو میفهمی غرور چیه.!؟ میدونی نباید بری عشقتو از یه مرد گدایی کنی.!! فکر میکنی اون بیشتر از من دوسِت داره.!؟ به نظرت معنیِ عشقو میفهمه.!؟ به خدا نمیفهمه..! به پیر به پیغمبر هیچی از احساس حالیش نیست.! تو چرا اینقدر احمقی.!!

دینا سرشو بلند کرد و با چشمهای خیس و اشکیش چند لحظه با عجز بهش خیره شد، بعد هم بدون اینکه چیزی بگه درو باز کرد و پیاده شد.. با خودش فکر کرد : به اندازه ی کافی دیر کردم.. حتما تا حالا نگرانم شده.! بهتره بیخیال ماشینم بشم و زودتر با یه تاکسی خودمو برسونم.!

هنوز هم بی هیچ شکی به او فکر میکرد، به او و عشق عمیقی که بینشون بود و هیچکس نمیدیدش.!!

روبروی خونه ش از تاکسی پرید پایین و چون درِ پارکینگ ساختمون باز بود وارد شد ، جلوی در آپارتمانش ایستاد و با چند تا تک زنگ اعلام حضور کرد. بعد از لحظاتی در باز شد و سامان مثل همیشه با یه رکابی و شلوارک جلوش ظاهر شد.! این بچه انگار واقعا معنای سرما رو نمیفهمید.! دینا سرشو زیر انداخت و زیر لب به آرومی سلام کرد و وارد شد.! خودش بی تعارف رفت و با همون پالتویش روی اولین مبل نشست..! دستکشای مشکی و ظریفشو دراورد و کنار کیفش گذاشت.. بعد هم سرشو بلند کرد تا بیینه اوضاع خونه در چه حاله که دید سامان رو مبل روبروش نشسته و دست به بغل زده با نگاه منتظری بهش خیره شده.!

دینا گرددنشو جنبوند یعنی که "چیه.!؟ چی شده!؟"

و او در حالیکه سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره گفت: هیچی.. میگم کجا بودی تا حالا.!؟ مگه ساعت پنج و نیم کلاست تموم نشد.!

دینا ابرویی بالا انداخت و با لحن دخترونه و پر عشوه ای گفت: اِ.!!؟ جنابعالی ساعت کلاسای منو از کجا میدونی.!؟ از الان میخوای کنترلم کنی آقای همسر.!؟

سامان با همون لبخندی که هنوز گوشه ی لبش بود ، و نگاه عجیبی که به چشمهای عسلیش دوخته بود گفت:

-آخه میترسم زنمو بدزدن.. مگه نمیدونی از قدیم گفتن زن هر چی خوشکتر ، دردسرش بیشتر.!

-الان این تعریف بود یا تخریب.!!

-حالا..

-ببین آقای شوهر، جنابعالی بهتره حواست به خودت باشه که یه وقت ملت (اعم از دختر و پسر) قاپتو ندزدن، من هوای خودمو دارم، خیالت تخت.!

سامان از رو مبل بلند شد و در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت:

-خیله خب خانوم کماندو.. حالا پاشو اون پالتوی خزدارت رو دربیار که به جای تو من گرمم شد، انگار اومدی سیبری.!!

دینا لبخندی زد و بلند شد، پالتو و مقنعه ش رو دراورد و به جالباسی دم در آویزشون کرد، بعد هم با همون تاپ قرمز رنگ و شلوار جین مشکیش که اندام بینقصشو خیلی خوب به نمایش میذاشت به سمت آشپزخونه به راه افتاد.! اول سرک کشید و وقتی دیدش که مشغول آماده کردن قهوه ست بیصدا وارد شد، پشت میز کوچیک گوشه آشپزخونه نشست و به او که داشت با آرامش کارشو میکرد چشم دوخت.!

سامان قهوه جوش رو روی گاز گذاشت و برگشت  که از کابینت، استکان قهوه خوری برداره که یهو با دیدم دینا یه لحظه میخکوب شد.! اول به نظر میومد ترسیده ولی بعد با تعجب و شاید کمی اضطرابی که تو صورتش پیدا بود ، به او نزدیک شد و گفت:

-اینجا چیکار میکنی.!؟ پاشو برو تو همون هال بشین من الان میام.!

 دینا از پشت میز بلند شد و در حالیکه آروم به سمتش میرفت، گفت:

-دوست داشتم بیام ببینم شوهر آینده م چقدر بلده آشپزی کنه.!

سامان خودشو از سر راهش کشید کنار و با حرص گفت:

-گفتم برو بیرون ، اینجا بودنت داره عصبیم میکنه.!

دینا روبروش ایستاد ، دستشو آروم جلو برد،  بازوی لختش رو به نرمی نوازش کرد و با حالت اغواگری زمزمه کرد: 

-اتفاقا میخوام آرومِت کنم عزیزم، تا حالا مزه ی لمس کردنِ پوست لطیف زنها رو چشیدی.! میدونی چه قدرتِ تسکینی داره.!؟

سامان با عصبانیت دستشو پس زد و با لحن خشنی غرید:

-بهتره نخوای با اینکارات امتحانم کنی چون الان بیشتر از لذت ، دارم ، اذیت میشم.! و خودت میدونی که آخرش چی میشه و به کجا میرسه.! پس برو کنار.!

دینا سرشو زیر انداخت و خنده شو خورد، میخواست یه ذره باهاش شوخی کنه ببینه بلاخره تا کی میتونه جلوی خودشو بگیره و پسش بزنه، به هر حال دیگه الان رسما و شرعا عقد کرده بودن و هیچ مانعی بینشون وجود نداشت.!

وقتی به خودش مسلط شد ، دوباره سرشو که دقیقا تا گودی گردنش میرسید جلو برد و سیب گلوشو بوسید.. حال خرابشو از بالا پایین رفتن همون گوی کوچولو میتونست درک کنه.. بدون اینکه خودشو عقب بکشه همونطور تو بغلش بیحرکت ایستاد و به پوست دون دون شده ی سینه اش نگاه کرد، قشنگ حس میکرد که چقدر برای پس نزدنش داره خودشو کنترل میکنه.! شاید نمیخواست با اینکار دلش بشکنه، پس مسلما داشت با خودآزاری مانع آزار دیدن او میشد.!

با یه حرکت کوچیکِ او ، سامان سرشو پایین آورد و به او که الان گردنشو بالا گرفته بود و با چشمهای عسلی و خمارش به او نگاه میکرد خیره شد.! اینقدر نزدیک هم بودند که نفسهای سرد و گرمشون در هم ادغام میشد..! دینا که حس میکرد با این بازدم یخ زده ی او ، دمای بدن خودشم داره تنظیم میشه.! آروم تکیه گاه پاش رو از پاشنه به نوک انگشت ، تغییر داد.. احتمالا ناخوداگاه داشت به سمت بوسیدن لبهاش پیش میرفت که یهو صدای جیغ خفه ای که از پشت سرش اومد، اونو از دنیای قشنگ احساسات ، کِشید بیرون و پرتش کرد تو آشپزخونه ای که بوی سوختگیِ چیزی همه جا رو پُر کرده بود.!!

هر دو به سمت در برگشته و با بهت و اضطراب به پویای شوکه شده نگاه میکردند که دستشو جلوی دهنش گرفته و چشمهاش اندازه ی یه بشقاب شده بود.! 

سامان زودتر به خودش اومد ، دینا رو عقب زد و با صدایی که معلوم نبود از چی میلرزید گفت:

-پـ.. پویا... .!!! تو اینجا چیکار میکنی.!؟

با شکسته شدن سکوتی که یه جورایی آزاردهنده بود، پویا هم با چشمهایی که الان پر از دلخوری و ناراحتی شده و همون دستهای جلوی دهنش گفت:

-دستت درد نکنه.. واقعا دیگه باید بهت تبریک بگم.. تو که میگفتی فقط برای قطع کردن زبون مردم داری تن به ازدواج میدی.!!! 

حرفشو با بغض زد و به عقب برگشت که از در بره بیرون که سامان دنبالش دوید ، دستشو دور بازوش انداخت و به سمت خودش برگردوندش.. و با اخمهایی که بدجور تو هم گره خورده بود گفت:

-وایسا ببینم.!! چی واسه خودت میگی و میری.!؟  

پویا با حالت لوس و دخترونه ای دستشو پس زد و با همون بغض مسخره ی تو صداش گفت:

-ولم کن ... تو اگه میخواستی بری با دخترا عشق و حال بکنی دیگه چرا منو نگه داشتی.!؟ میخواستی برای تفنن وقتی حوصله ت سر رفت یه سر هم این طرفی بزنی ، ها.!؟؟

-بس کن دیگه.! این حرفا چیه میزنی.!؟ خودتم میدونی که من هیچ تمایلی به اون جنس ندارم و از دست زدن بهشون بدم میاد، پس لطفا تمومش کن و این فکرای الکی رو هم بریز دور.

پویا مثل بچه گربه ی ملوسی، مظلومانه تو چشماش خیره شد و چند بار تندتند پلک زد... انگار میخواست  صحت حرفاشو از نگاهش بخونه ، و بعد از چند لحظه هم ، بی هیچ سوال و جواب دیگه ای، دستاشو دور کمر او حلقه کرد و تو بغلش فرو رفت.! 

دینا همونطور بیصدا دم درگاه آشپزخونه ایستاده بود و به این مشاجره ی مسخره نگاه میکرد.! نفسشو حبس کرده و چشمهای پُراب و غمگینشو به اون دو تا دوخته بود تا ببینه آخر این دعوای به اصطلاح عاشقانه به کجا میرسه.! و بلاخره با هم آغوشیشون ، کاسه ی عسلی چشمای اونم لبریز شد و اشک،  صورت قشنگشو خیس کرد.!

خیلی سعی کرده بود جلوی خودشو بگیره و هیچ قضاوتی نکنه، ولی مگه میشد همچین صحنه ای رو دید و ساکت موند.! 

به آشپزخونه برگشت و لیوان آب خنکی برای خودش ریخت تا دل داغدیده ش رو کمی آروم کنه..بعد هم همونجا پشت میز نشست و سرشو روش گذاشت، باید فکر میکرد که الان باید چه واکنشی نشون بده و چیکار کنه تا مثل اون پسره ی لوس ، چندش آور به نظر نیاد.!!  

اینقدر تو خودش بود که نفهمید چطور خوابش برد.! وقتی با گزگز دستش که زیر سرش مونده و خواب رفته بود ، بیدار شد، سرشو به آرومی از میز بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد.. اصلا نفهمیده بود زمان چطور گذشته و شب شده! خبری از سامان نبود و چراغ آشپزخونه همونطور خاموش مونده و هوا تاریک شده بود.! چشماشو با دست مالید و با گیجی اطرافشو نگاه کرد.! با همون حات نیمه هوشیار از جاش بلند شد و میخواست بره بیرون که یهو وسط راه ، دستی مُچشو گرفت و به عقب کشیدِش.! اولش ترسید و خواست جیغ بزنه که با صدای آروم سامان از کنار گوشش،  فریاد تو حنجره ش خشک شد.!! با کلافگی سرشو به سمت مخالف چرخوند تا جلوی برخورد نفسهای یخ زده ای که به پوستش میخورد رو بگیره.!  

سامان همون دستی که مچش رو گرفته بود رو از پشت آورد و روی شکمش گذاشت..با اینکه الان کاملا تو بغلش بود و باید حس خوب وجودشو حس میکرد ولی باز هم انگار خیلی چیزا کم بود.! این فقط یه سامان بود با یه دست سرد و  نفسهایی یخ زده که سعی میکرد با کمک عشق او خودشو گرم نگه داره.! پس این فقط یه جسد بود.! یه جسم بی جان و بی روح که بخاطر عشق ، زورکی میخواست زنده بمونه.!!   

سامان وقتی دید نتونسته حالشو بهتر کنه ، کمی ازش فاصله گرفت و با صدای خفه ای گفت:

-چرا برای من بین عشق و هوس هیچ اشتراکی وجود نداره.!؟ 

دینا به سمتش برگشت و تو همون تاریکی به ظلمت چشمهاش زل زد:

-چون عشقتو فقط تو قلبت نگه داشتی و نمیذاری به بقیه جسمت هم نفوذ کنه..! اگه واقعا  این عشق داره اینجوری عذابت میده بندازش بیرون.. دلم نمیخواد به خاطر من ، خودتو آزار بدی.! 

سامان بی هیچ تاملی یه قدم جلو اومد ، محکم بغلش کرد و با درد نالید:

-ترو خدا بس کن دینا.. تو نمیفهمی چطور دارم شکنجه میشم.. نمیدونی چقدر سخته..! با اینکه میدونم اون یه هوس بیشتر نیست ولی بازم نمیتونم جلوی غریزه مو بگیرم...! همه بین قلب و عقلشون گیر میکنن ، من سر دوراهیِ غریزه و دلم گیر کردم.!! تو بگو چیکار کنم..!؟

-تا وقتی نتونی بین من و اون یکیو انتخاب کنی داستان همینه... باید بفهمی که نمیشه هردومونو با هم داشته باشی.! 

سرشو از تو سینه ش بیرون کشید و رو به صورتش ادامه داد:

-تا اون موقع نمیخوام ببینمت...تو هم لازم نیست به کسی چیزی بگی.. قضیه رو بین خودمون حلش کنیم بهتره..

بعد هم دستشو بالا برد و صورت اصلاح شده و صافشو بین دستای نرم و لطیفش قاب گرفت و با لحنی که تلخیش بدجور آزاردهنده بود، زمزمه کرد: 

-فقط اینو بدون که تا آخر دنیا دوسِت دارم حتی اگه انتخاب نشم.!

رو نوک پا بلند شد و لباشو خیلی نرم بوسید و با دمِ عمیقی، بازدمشو نفس کشید و آروم ازش فاصله گرفت.. رفت ... رفت تا شاید با نبودنش به این همه عذاب پایان بده.. رفت تا نباشه و ویران شدنِ کاخ قشنگ آرزوهاشو با همخوابگی دو همجنس نبینه.!!!  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.