رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و چهارم)

فصل چهل و چهارم

 

 

با رفتن اونا یه ذره جو آرومتر شد و ساسان هم به همراه باباش به سمت اتاقش رفتن تا در مورد اتفاقی که افتاده بود صحبت کنن.!

دینا همونطور سامان رو کشون کشون تا وسط حیاط برد و روی یکی از نیمکتهای باغ نشوندش، منتظر نشد تا بقیه هم برسن و از همون لحظه توبیخاشو شروع کرد:

-سامان.! آخه من به تو چی بگم.!؟ این دسته گلهای قشنگ قشنگ چیه که پشت سر هم داری به آب میدی.!؟ من هر چی میشناسمت، تو یه آدم صبور و درون گرا بودی ، یهو تو این دو سال چی شده که اینقدر تغییر موضع دادی و داری برای همه شاخ و شونه میکِشی.!؟ اونم اینجوری و جلوی جمع.!!

صدای یکی از سه نفری که الان پشت سرشون ایستاده بودن ، حرفشو قطع کرد..

-دینا خانوم به نظر شما سامان حق نداره از حق خودش دفاع کنه؟! هر چی باشه اونم جزء همین خانواده ست و شرایط و وضعیتش دلیل نمیشه که کنار بذارنِش.! 

دینا بخاطر دق و دلی این چند ساعته و جنجالی که راه انداخته بودن ، با اخم به سمتش برگشت و با تشر گفت:

-اصلا جنابعالی کی هستین که به خودتون اجازه ی دخالت تو مسائل خانوادگی ما رو میدین.!!؟

سامان دید وضع داره خراب میشه از جا بلند شد و دینا رو به سمت خودش برگردوند، بعد هم با لحن آرومی گفت:

-دینا ببین، اینا دوستهای من هستن.. به هر دلیلی هم که باشه "کسی" حق نداره به مهمونای من توهین کنه..

-آها.. خب پس یعنی الان داری به منم میگی برم گم شم تو اتاقم و حرف اضافی هم نزنم دیگه نه.!؟

-نه خیر، منظورم این نبود.. دارم در مورد ساسان و مامان و بابام صحبت میکنم که اونطوری جبهه گرفته بودن.! 

-خب ، منم کمتر از اونا واکنش نشون ندادم.! حدود یک ساعت پیش به همین آقای دوست جانت کلی تیکه انداختم..! به عرضتون نرسوندن.!؟

سامان با تعجب به دوستاش نگاه کرد و گفت:

-نه.. مگه چی گفتی.!؟

دینا دستشو به سمت شخصی که یک ساعت پیش مورد حمله ی او قرار گرفته بود دراز کرد و گفت: 

-ترکِش های من به این آقا اصابت کرد، چون از همون لحظه ی اول فهمیدم که یه سر و سِری با هم دارین.! حدس میزنم بوی فرند جدیدتون باشن دیگه درسته.!؟ 

-بله درسته..من پویا هستم دوست پسر جدید سامان..

پسر خوشکله ی جمع،  با صدای نرم و مودبانه ای جلو اومد، اینو گفت و با ادا و اصول خاصی خودشو به سامان چسبوند.!

دینا با حرص و چندش صورتشو جمع کرد و روشو به سمت اون دو نفر برگردوند که اونا هم خودشونو معرفی کنن..دوتاشون نگاهی به هم انداختن و با لبخند به سامان زل زدن.. احتمالا منتظر بودن که از طرف او معرفی بشن.!

سامان هم دستشو رو به دوتاشون دراز کرد و اونا رو "مبین و ادیب" نامید.. حالا اینکه کدومشون مبین بود و کدوم ادیب لابد دیگه زیاد اهمیتی نداشت .!

دینا هم بیخیال سرشو به نشونه خوشبختم تکون داد و با همون اخمهایی که هنوز باز نشده بود رو به پویا گفت:

-آقای بوی فرند ، من یه چند لحظه پسرخاله م رو لازم دارم.. شما بی زحمت یه ذره فاصله بگیر تا هم این بنده خدا بتونه نفس بکشه و هم من حرفمو بزنم..!

سامان اول چشم غره ای به او رفت ، بعد هم با لبخند مهربونی به دوست عزیزش نگاه کرد و با اشاره ی سر بهش فهموند که یه چند دقیقه تنهاشون بذاره..!

اونم اول یه خورده ناز و عشوه اومد ولی بعد با اخم و دلخوری ، به همراه مبین و ادیب از اون نیمکت دور شدن.!

سامان و دینا که هر دو منتظر ایستاده بودن و رفتنِ اونا رو نگاه میکردن ،  یهو خیلی ناگهانی با هم برگشتن و با صدای نسبتا بلندی گفتن: ببین..

هر دوتاشون از این برخورد غیرمنتظره و تندِ همدیگه شوکه شده و یه لحظه بی صدا به هم زل زدن و منتظر ادامه ی حرف طرف مقابلشون ایستادن.! 

سامان انگار زودتر به خودش اومد چون با همون لحن ، حرفشو ادامه داد:

-ببین دینا دلم نمیخواد تو هم به اون گروه ملحق بشی و به دوستای من توهین کنی.. خودت میدونی که برخوردم در این شرایط چطوریه.. پس کاری نکن که علارغم میل باطنیم با تو هم بد رفتار کنم.!

دینا با شگفتی چشمهاشو گشاد کرد و به همراه پوزخند مسخره ای گفت:

-واقعا.!؟ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که بخاطر یه پسر تازه وارد میخوای باهام دعوا کنی.!؟ 

-آره اگه بخوای ادای بقیه رو در بیاری و پا تو کفش من بکنی ، همون برخورد رو با تو هم میکنم.

-هه...باشه...میخوام ببینم چجوری با منم مثل بقیه رفتار میکنی.! 

سامان با ابروهای بالا رفته سرشو جلو آورد و با لحن خاصی پرسید:

-چرا فکر میکنی نمیتونم.!؟ 

دینا با دیدن چشمهای او که در چندسانتی صورتش بود ، آب دهنشو قورت داد و سعی کرد نفسش رو که با صدای ضربان تند قلبش ریتم گرفته بود، کنترل کنه.! اول نگاهشو که دوباره داشت تو چشمهای سیاه و عمیق او غرق میشد نجات داد و سپس آروم عقب رفت.. نمیخواست بیشتر از این دست دلش رو بشه..! تا همینجا هم زیادی پیش رفته بود.!

همینطور که با خودش درگیر بود دوباره صدای سامان رو به آرومی شنید:

-هوم...!؟ چرا فکر میکنی تو برام با بقیه فرق داری.!؟

-من همچین فکری نمیکنم.. فقط میگم تو آدمی نیستی که یه دوست قدیمی رو به مشتی آدم عتیقه و تازه از راه رسیده بفروشی.!

-نه نیستم.. البته اینم نمیدونم که چرا قدرت عشق رو این وسط نادیده میگیری.!؟

دینا یه لحظه از این حرف، نفسش بند اومد، دوست نداشت منظور اصلی حرفشو باور کنه.! یعنی واقعا می خواست بهش بفهمونه که عاشق اون پسره ی مردنی شده.!؟؟ خداییش خیلی مسخره بود که از حالا بخواد برای رسیدن به عشقش با یه پسر ، مبارزه کنه .!! اگه رقیب از نوع و جنس خودش بود راحتتر میتونست از پَسِش بربیاد ولی این دیگه آخرِ بی عدالتی بود که با یه مرد نامرد بخواد بجنگه و کنارِش بزنه.!

سعی کرد اعتماد بنفسشو برگردونه پس با آرامشی که مصنوعی بودنش بدجور تو ذوق میزد، سرشو تکون داد و گفت:

-درسته.. عشق خیلی کارا میتونه بکنه، ولی نه یه عشق دو روزه.! 

-تو از کجا میدونی دو روزه ست.!؟ شاید خیلی قدیمیتر از عشق تو باشه.!

دینا چشماشو که از ترس و تعجب گرد شده بود به او دوخت و با صدایی که لرزش و دستپاچگی توش به وضوح پیدا بود گفت:

-عشق من .. به کی.!؟

سامان همونطور که تو چشمهاش نگاه میکرد با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و لبخند شیطنت آمیزی زد، که یعنی "نمیدونم خودت بگو.!!"

دینا که سکوت و لبخند عجیب غریب اونو دید دوباره به حرف اومد :

-ببین سامان، تو خودت هم خوب میدونی که من هیچ وقت عاشق ساسان نبودم.. اون یه علاقه ی بچه گونه و مسخره بود که از سر حسادت شکل گرفت..!

-اوهوم...ولی منظور من ساسان نبود..

سامان با ناراحتی اینو گفت و خیلی سریع روشو برگردوند و در حالیکه دستشو تو جیبش فرو برده بود از او دور شد...!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.