رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و هشتم)

فصل چهل و هشتم

 

 

وقتی رسیدن همه یه آتیش روشن کرده و دورش نشسته بودن.. با اینکه هوا هنوز روشن بود ولی بازم باد و سرما نمیذاشت از کنار آتیش دور بشن.! دینا پوزخندی زد و زیرلبی با خودش گفت: چیش،. انگار مجبورشون کردن.. نگاشون کن ترو خدا.! 

مامانش هم با اینکه شنید ولی به روی خودش نیاورد ، فقط آروم و بیصدا خندید.!

خاله ش به پیشوازشون اومد ، بسته ی چایی رو از دستش گرفت و با لبخندی گفت:

-خوش گذشت عزیزم.!؟ 

دینا که از این نگاه های معنادار فهمیده بود چه فکرایی تو سرشونه، با یه لبخند مصنوعی جواب داد:

-جای شما خالی بود.. فقط رفتیم ناهار خوردیم و اومدیم.. چیز خاصی نبود.!

-اِ واقعا.!؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده که از وقتی برگشتین ساسان اینجوری تو خودشه.!

دینا با چشم دنبالش گشت و با تعجب دید که خودش تنها دستاشو تو جیبش کرده و کنار ساحل ایستاده.. انگار تو فکر بود که اونطوری محو دریا شده بود.! دلش نمیخواست خودشو آزار بده پس بدون حرف به طرفش راه افتاد.. 

کنارش رو به دریا ایستاد و به آرومی گفت:

-به نظر تو هم عشق چیز مزخرفیه .. نه.!؟

ساسان که انگار از خواب پریده باشه گیج و منگ سرشو به سمت او چرخوند و گفت:

-هوم..!؟ 

-میگم ، به نظر تو هم عشق چیز مزخرفیه..نه.!؟

-...

-چیه.!؟ چرا اینطوری نگام میکنی.!؟

-...

-ببین ساسان، من اگه باهات حرف زدم و راز دلمو بهت گفتم، خواستم که بفهمی درکِت میکنم.. اگه تو با یه نگاه عاشق شدی ، من با یه نگاه فهمیدم که عاشق بودم.. عشق من خیلی دردناکتر از عشق توئه.. تو میتونی مطمئن باشی که هیچوقت منو کنار کسی که دوسش دارم نمیبینی ولی من هر لحظه دارم این حس حسادتو تجربه میکنم.. نمیدونی چقدر وحشتناکه .! نمیدونی چقدر سخته که بخوای با رقیب دربیُفتی.! اونم نه یه رقیب معمولی..! با کسی که رگ خواب عشقت دستشه و خوب بلده چیکار کنه.! 

ساسان پوزخند صداداری زد و زیرلب گفت:

-تو هم میتونی مطمئن باشی که سامان هیچ علاقه ای به اون پسره ی مُردنی نداره.. اینو خودتم میدونی پسرایی که تو زندگی اون میان و میرن فقط حکم  یه وسیله ی دو جانبه رو براش دارن.. مثل تموم دخترایی که تو زندگی من اومدن و رفتن..! یه مشت هرزه ی چپاولگر..! با این تفاوت که اونا پولمو غارت کردن و اینا دارن جسمشو به فنا میدن.! 

دینا نفس پرصدایی کشید و ساکت شد.. کاش حرفی برای گفتن داشت.. کاش میتونست چیزی بگه تا اونو از این همه گناه تبرئه کنه، ولی حیف که هیچ دفاعیه ای کارساز نبود..!

ساسان به آرومی دستشو گرفت و انگشتای لطیفشو نوازش کرد... دوست داشت بهش دلداری بده.. دلش میخواست میتونست محکم بغلش کنه و همه ی غمهاشو از رو شونه هاش کنار بزنه... بدون هیچ هوسی و بی هیچ پس زدنی.. 

حالا میفهمید که چرا از رقصیدن باهاش فراریه و چرا اینقدر با او بودن معذبش میکنه.! حالا درک میکرد که وقتی دلت با کسی نیست و مجبوری تو بغلش بمونی ، چه درد عذاب آوریه.! 

با صدای پوزخند صدادار سامان از پشت سر، هر دوشون به عقب برگشتن.. دینا با دیدنش، فوری انگشتاشو از بین دست ساسان کشید بیرون و سرشو زیر انداخت.. احساس میکرد در حین خیانت ، مُچشو گرفتن.! 

سامان با همون پوزخند ، نگاهشو از دینا گرفت و به ساسان که با نگاهی عمیق بهش خیره شده ، چشم دوخت.. حالا جاشون عوض شده بود .. نگاهی که همیشه ساسان با سری بالا گرفته و مغرور به او میکرد ، الان به نگاهی غمگین و ضعیف تبدیل شده بود.! انگار با عجز و درموندگی داشت ازش خواهش میکرد دست از دینا برداره.! با اینکه خودش هم میدونست او تقصیری تو این ماجرا نداره.!

سامان موشکافانه داشت نگاهشو وارسی میکرد، میخواست بفهمه چی باعث شده برق چشمهای همیشه شاد و خندونِ برادرش اینجوری خاموش بشه.!

بعد از دقایقی که دیگه داشت زیادی طولانی و کِشدار میشد، دینا رو به ساسان گفت:

-میشه ما رو تنها بذاری .!؟

سامان یک قدم به عقب برداشت و آروم گفت:

-من حرفی برای گفتن ندارم.! شما میتونید به معاشقه ی بی کلامتون ادامه بدین.! 

دینا گام بلندی به سمتش برداشت و با حرص گفت:

-خیلی بیشعوری سامان..! من باهات در این مورد حرف زده بودم، پس دلیلی نداره که اینطوری طعنه بزنی.!

-هه..واقعاً.!؟ اونوقت در چه موردی حرف زده بودی.!؟ اینکه عاشق یه نفری و میخوای با یکی دیگه عشق و حال کنی.!؟

ساسان با عصبانیت به طرفش حمله کرد و یقه شو محکم چنگ زد:

-بهتره حرف دهنتو بفهمی.! اینجا کسی قرار نیست با کسی عشق و حال کنه.! تو هم اگه از دیدن بعضی چیزا خونت به جوش میاد بهتره بری در مورد خودت بیشتر فکر کنی که آیا واقعا گِی (هم جنس گرا) هستی با نه.! چون معمولا این وضعیت نباید برای کسایی مثل شما اتفاق بیفته.!

سامان با همون خونسردی اعصاب خورد کُنِش ، دست اونو با فشاری که به مُچش وارد کرد ، از یقه ش برداشت و با یه لبخند معنادار تو صورتش گفت:

-تو نمیخواد زیاد نگران این موضوع باشی، وضعیت من تغییری نکرده ، اگه شک داری میتونم خیلی راحت بهت ثابت کنم.! 

ساسان با اخم خودشو عقب کشید و با غیض گفت:

-واقعا که خیلی آشغالی سامان..دیگه داره حالم ازت به هم میخوره.! 

دینا جلوتر اومد ، دست سامان رو محکم گرفت و اونو به سمت مخالف جایی که ایستاده بودن کشید..اونم بی هیچ اعتراضی دنبالش راه افتاد، میدونست که تا حرفاشو نشنوه ، دست ازسرش بر نمیداره.!

یه چندمتری که از بقیه دور شدن ، ایستاد و سامان رو هم کشید جلو...البته دینا خودشم میدونست که زورش بهش نمیرسه و اگه به خواست و اراده ی خودِ او نبود حتی انگشتشم نمیتونست تکون بده چه برسه به اینکه بخواد این همه راه بکِشوندِش.!

سامان با همون لبخند مخصوصی که داشت رو اعصاب دینا رژه میرفت ، به چشمهای عسلیش خیره شد و گفت:

-خب، خانوم.. بفرمایید.! من سراپا گوشم.!

-سامان، میشه اینقدر با این نگاه های عجیب غریبت رو مُخم راه نری.!؟ 

-من.!؟ نگاه عجیب غریب.!؟ به کی.!؟ به تو.!؟ استغفرالله... من چرا باید به ناموس مردم بد نگاه کنم.!؟

دینا با حرص نیم قدم بینشون رو از بین برد و مقابلش ایستاد، سرشو بالا گرفت و به چونه ی محکم و مردونه ش زل زد.. مطمئنا قدش به او نمیرسید مخصوصا الان که تقریبا تو بغلش ایستاده بود ، او باید سرشو پایین میاورد تا چشماش در تیرس نگاه دینا قرار بگیره.! ولی او همونطور بیتفاوت دستاشو تو جیبش کرده و بی حرکت وایساده بود..! دینا نفس سنگینی تو گردنش فوت کرد و به آرومی گفت:

-واقعا در مورد من اینطوری فکر میکنی.!؟

سامان با حس داغ شدن پوست سینه ش، کمی عقب رفت و با همون خونسردی که سعی میکرد حفظش کنه، گفت:

-من ترجیح میدم در مورد بقیه هیچ فکری نکنم.! تو هم لطفا از مزخرفاتِ ساسان بیخود برای خودت داستان درست نکن.. اون از سر حرصش یه حرفی زد..

دینا که همونطور موشکافانه بهش زل زده بود، گردنشو کج کرد و با دلخوری تصنعی گفت:

-واقعاً.!؟ یعنی اون اخمای صبحت و تیکه های الانت همه ش برای خنده بود.! یعنی اصلا برات مهم نیست که برم با یکی دیگه.؟!

-نه مهم نیست..

-سامان کاری نکن که بهت ثابت کنما.. خودت میدونی که اگه لج کنم تا آخرش میرم، پس لج منو درنیار.!

سامان با اخمهایی که الان دیگه غلیظ شده بود تو چشماش نگاه کرد و محکم گفت:

-اگه عشقی که اونقدر ازش دم میزدی به این سُستیه که بخاطر یه لج و لجبازی بچه گونه میتونی به گند بکِشیش، خب بکِش.! منم میشینم ببینم کی این وسط بیشتر آسیب میبینه.! 

دینا از حرفهای تیز و بُرنده ای که اینطور با نامردی تو صورتش کوبید بغضش سر باز کرد، با نگاه دلخورش به چشمهای سیاه او خیره شد.. چشمهایی که مثل یک قهوه ی اسپرسو تلخ و تیره بود و طعم تلخشو داشت طوری جرعه جرعه به عسل نگاه او میریخت که اشکش سرازیر بشه .!

چونه ش لرزید و با صدایی که از شدت لرزش حرف زدنشو نامفهوم میکرد، گفت:

-خیلی خودخواهی سامان..! تو اصلا چیزی به نام قلب تو سینه ت نیست.! فقط به فکر خودتی.. به فکر خودت و اون غرور لعنتیت.!

-آره .. فقط به فکر خودمم..به فکر خودم و این قلب لعنتیم.!

سامان به همون تلخیِ نگاهش ، حرفشو زد و رفت..! رفت تا باز هم از او و احساسی که همه ی وجودشو داشت به آتیش میکشید فرار کنه.! 

••••


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.