رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و نهم)

فصل سی و نهم

 

 

دینا وقتی که حس کرد او از حال و هوای چند دقیقه پیشش خارج شده به آرومی حلقه ی دستشو شُل کرد و خودشو کنار کشید..رفت و پشت به او کنار پنجره ی رو به حیاط باغ ایستاد و به تاریکی شب زل زد.! نمیخواست با حرف یا حرکت اشتباهی دوباره باعث ناراحتی او بشه، پس سعی کرد با سکوت بهش فرصت بده تا بتونه خودشو پیدا کنه... 

سامان روی همون صندلی قبلیش نشست و سرشو زیر انداخت.. حس میکرد آروم شده و دیگه مثل قبل اون حسِ وحشتناک ،عذابش نمیده  ولی با اینحال هنوز هم ناراحت بود از دست آدما، از دست خانواده ش، از دست دینا و بیشتر از همه از دست خودش.!

آه غلیظی کشید و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:

-من را به گناه بی گناهی کُشتی

بانوی شکار، اشتباهی کُشتی

من پای بدیهای خودم می مانم

من پای بدیهای تو هم می مانم

...

دینا برگشته بود و به نجواهای زیرلبی او نگاه میکرد.. با اینکه منظورشو از این بیتها نمیفهمید ولی دلش میخواست فکرهای قشنگ دخترونه بکنه و همه ی اینا رو به خودش ربط بده.! فکری که داشت تو سرش تکرار میشد و میگفت؛ اون سامان ـه و هیچ وقت حرفاشو واضح و شفاف نمیزنه پس بشین از بین همین هذیونهای عجیب غریب حرف دلشو بیرون بِکش.! 

پس خوب دقت کرد ببینه ادامه ش چیه.. ولی انگار دیگه بقیه نداشت چون فقط صدای نفسهای عمیقش داشت سکوت اونجا رو میشکست.!

سامان که سنگینی نگاهشو حس کرده بود ، با پوزخند و ابروهای بالا رفته به سمتش برگشت و تو چشمهاش خیره شد..! شاید میخواست بهش بفهمونه که مُچ نگاهتو گرفتم.! 

ولی دینا همونطور تو حسِ و حال خودش باقی موند و ازش چشم نگرفت.. شاید اونم میخواست بگه؛ نگاه من دزدکی نبود که تو بخوای با مُچگیریت فراریش بدی.!

هر دو با هم آهی کشیدن و خواستن حرف بزنن که یهو در باز شد و یکی از خدمتکارا بی خبر از همه جا اومد تو و وقتی اون دو تا رو دید از ترس جیغ خفه ای کشید و عقب رفت.! 

سامان از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

-چه خبرته همینطوری سرتو میندازی پایین و میای تو.!! مگه اینجا در نداره.!!

-ببخشید آقا.. بخدا فکر نمیکردم شما اینجا باشین.. معذرت میخوام

دینا جلوتر رفت و بین اون دو تا قرار گرفت و به آرومی رو به خدمتکار گفت:

-خیله خب .. اشکال نداره.. میتونی بری

-چشم خانوم.. فقط جسارتا بقیه دارن شام میخورن اگه میخواین شما هم تشریف ببرین سر میز.. چند بار سمیرا خانوم و مادرتون سراغتونو گرفتن.! 

-باشه.. ممنون 

دینا پشت سر خدمتکار قدم برداشت تا از اونجا خارج بشه که صدای سامان متوقفش کرد..

-دینا.. 

-بله..!

-به کسی نگو من اینجام.. نمیخوام خلوتمو به هم بریزن

-باشه..

دینا از درِ انبار بیرون رفت و بعد از دقایقی با یه بشقاب پر از غذا برگشت.. بشقاب رو کنارش روی میز گذاشت و بی هیچ حرف و کلامی، از مقابل چشمهای متعجب او دور شد.!

•••

نزدیک ساعت ١١ بود ، همه شامشونو خورده بودن و داشتن برای خودشون توی سالن رژه میرفتن.. ساسان با لیوانی در دست رفت روی یه صندلی و با صدای تقریبا بلندی رو به جمع گفت:

-دوستان.. عریزان.. یه لحظه اجازه میدین .!؟

همه ساکت شدن و با لبخند به سمت او برگشتن تا ببینن چی میخواد بگه.!

-اول اینکه باید بهتون خوش آمد بگم ؛خیلی لطف کردین که این همه راه تشریف آوردین و ما رو تنها نذاشتین..و دوم هم اینکه چون سالن زیاد گنجایش نداره ، لطفا افرادی که قصد رقصیدن و قر دادن ندارن میتونن تشریف بیارن این طرف و روی مبل و صندلیها بشینن تا اون قسمت جا برای بقیه باز بشه..! خواهش میکنم بفرمایید.

اولش ولوله ای به راه افتاد و هرج و مرج شد ولی  بعد از چند دقیقه که همه ،جاهای خودشونو مشخص کردن آروم گرفتن.. دینا مستقیم رفت و روی صندلی کنار شومینه نشست، اون جای دنج   همیشه مخصوص سامان بود ولی الان که صاحبش نبود میتونست با خیال راحت ازش استفاده کنه و حالشو ببره.! 

با شروع یه آهنگ شاد و مجلسی ، همه شروع کردن به تکون خوردن.. حتی کسایی که نشسته بودن هم روی صندلیاشون داشتن با ریتم ، قر میدادن.! 

آهنگها پشت سر هم میومدن و میرفتن ولی انگار جمعیت، خستگی حالیشون نبود و نمیخواستن استراحت بدن به خودشون.! دینا که تمام مدت به نقطه ای زل زده و تو دنیای خودش غرق بود ، یهو صدای ساسان از کنار گوشش ، از عالَم خیال کِشیدش بیرون.! خواست سرشو به سمت او برگردونه که بخاطر نزدیکی بیش از حدش ، صورتش مماس شد با لبهای ساسان که در چند سانتی گونه ش بود.! ساسان بدون اینکه خودشو عقب بکشه لبخند قشنگی زد و لبهاش روی پوست صورت او نوازش گونه کشیده شد..!

دینا به حالت چندش ، اخم کرد و سریع خودشو عقب کشید.. دوست نداشت دیگه دست هیچ پسری بهش بخوره.. از لمس شدن بدش میومد.. مخصوصا اگه اینطوری کسی قصد سواستفاده و لاس زدن داشت.!

ساسان با همون لبخند کمرشو صاف کرد، با دو قدم مقابلش قرار گرفت و با لحن شیطونی گفت:

-میخوام بهت یه پیشنهاد بدم، قبول میکنی.!؟

-پیشنهاد .!؟ چه پیشنهادی.!؟

دستشو گرفت و با یه حرکت سریع از رو صندلی بلندش کرد، و در حالیکه نگاهش بین لبها و چشمهای قشنگش در رفت و آمد بود گفت:

-میخوام باهات برقصم.. اونم از نوع عاشقانه..!

دینا یه قدم به عقب برداشت ، سعی کرد ازش فاصله بگیره و با لحن تندی گفت:

-نمیخواد الکی وقتتو سرِ من تلف کنی..برو با همونایی که تا الان قر میدادی رقص عاشقانه بکن..! من از این کارا خوشم نمیاد.!

-جدی.!؟ پس بخاطر همین بود که اونطوری بهم زل زده بودی...حسودیت شده بود.!؟

دینا با همون حالت تدافعی ، پوزخندی زد و گفت:

-چیش..بپا یه وقت نچایی .! میترسم با این همه اعتماد بنفست بچسبی به سقف.!

-نه قربونت برم نترس.. من درسته که اعتماد به نفس دارم ولی کاذب نیست.. پس نگران نباش نمیچسبم به سقف.! در ضمن اونقدرام احمق نیستم که نوع نگاهها رو تشخیص ندم.!

حالا هم بیا بریم، ملت معطل ما هستن، آهنگو نگه داشتم فقط به افتخار تو.. پس وقت بقیه رو نگیر و این موزیک لایت و عاشقانه رو هم الکی از دست نده.. بفرما

دینا نگاهی به قسمت رقصنده ها انداخت و با دیدن چشم غره ی کسایی که منتظر جواب او کلافه و بیقرار پا به پا میشدن، بدونِ اینکه به دست دراز شده ی ساسان اهمیتی بده به طرف همون قسمت به راه افتاد.!

رفت و وسط جمع ایستاد تا ساسان هم ترانه رو پِلی کنه و بیاد..همه با شروع آهنگ یه جیغ و هورا دست جمعی کشیدن و جفت جفت روبروی هم قرار گرفتن، اونهایی هم که زوج نداشتن رفتن و رو صندلیا نشستن.!

ساسان با فاصله ی چندسانتی از او ایستاد، دست انداخت دور کمرش و به آرومی کشیدِش به سمت خودش.! دینا ناخوداگاه خودشو جمع کرد و مثل کسی که بین یک دیوار خاردار قرار گرفته بدنشو قوس داد.. خودش هم نمیدونست چِش شده ولی اینقدر حال بدی داشت که فقط دلش میخواست دست ساسانو پس بزنه و یک متر ازش فاصله بگیره.! ولی باز هم جلوی این حس رو گرفت و سعی کرد یه ذره خوددار باشه.! پس همونطور معذب سرجاش موند و حتی وقتی هم که ساسان یکی از دستاشو گرفت و روی شونه ی خودش گذاشت هیچ عکس العملی نشون نداد..با اینکه اخمهاشو بدجور کشیده بود تو هم ولی با ریتم آهنگ و حرکت آروم ساسان سعی کرد خودشو هماهنگ کنه و تکون بخوره.. هنوز از شروع رقصشون دو دقیقه هم نگذشته بود که یهو چراغهای کل سالن که کم نور شده بود تا فضا بیشتر شاعرانه و عاشقانه به نظر برسه، کاملا روشن و پرنور شد و صدای موزیک هم به صفر رسید.! همه جا ساکت شده بود و همه داشتن دور و برشونو نگاه میکردن تا ببینن این ضدحال از طرف کی بوده.!

کسی اون دور و بر نبود و صدای اعتراضها کم کم داشت بالا میرفت.! هر کس یه چیزی میگفت و تیکه ای مینداخت.! ساسان ، دست دینا رو که از سردی مثل یخ شده بود رها کرد و با قدمهای محکمی که نشان از عصبانیتش بود به سمت دستگاه بزرگ صوتی پیش رفت و صدا رو بلند کرد.. با اینکه ترانه ی قبلی تموم شده بود ولی یه آهنگ لایت دیگه در حال پخش بود.. سرشو به سمت پریزهای برق چرخوند تا ببینه نزدیکترین شخص به اونجا کیه ولی شخص خاصی رو ندید که بتونه مسبب اینکار باشه پس دوباره به سمت دینا که هنوز داشت با دقت دور و اطراف رو نگاه میکرد راه افتاد.

هنوز چند قدمی برنداشته بود که او به سرعت حرکت کرد و به سمتی رفت، انگار کسی رو مد نظر داشت که قصدش رفتن به پیش او بود.. ساسان برگشت و با تعجب و کنجکاوی به اونطرف نگاه کرد و با دیدنِ سامان که مثل همیشه با آرامش در گوشه ای ایستاده و مشغول خوردنِ نوشیدنیش بود، بی اراده اخم عمیقی صورتشو پر کرد.! 

حس کرد یه چیزی این وسط درست نیست و معادله های ذهنیش داره بدجور غلط از آب درمیاد.! اصلا هیچجوره نمیتونست حدس بزنه که ارتباطی میتونه بین دینا و سامان وجود داشته باشه.! اینقدر این مسئله نشدنی و غیرممکن به نظر میرسید که حتی تصورشم نمیتونست بکنه.! 

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 11:15

خیلی قشنگ بود عزیزم.بیصبرانه منتظر ادامه داستانم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.