رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و هشتم)

فصل سی و هشتم

 

 

به محض باز کردن در ورودی سالن موجی از سر و صدا و شلوغی به بیرون هجوم آورد. دینا یه لحظه سر جاش ایستاد و به اون همه جمعیت حاضر در سالن نگاه کرد..! با اینکه اونقدرام دیدنِ همچین چیزی دور از ذهن نبود ولی باز هم اونو برای لحظاتی شوک زده کرد! شاید چون انتظار داشت که با یک فضای تاریک و آروم روبرو بشه الان یه همچین واکنشی نشون داد.! ولی به هر حال با طولانی شدنِ توقفش دمِ در ورودی، ساسان که هنوز پشت سرش ایستاده بود ، با سرفه ای مصلحتی جلوتر اومد و دستشو روی دستگیره ی در و کنار دست دینا گذاشت.!

-بفرمایید تو .! داری استخاره میکنی که بری داخل یا نه.!؟ 

دینا دستشو از روی در پس کشید و بدون توجه به او وارد شد.! در حالیکه چمدونش رو به دنبال خودش میکشید با چشم به دنبال یه چهره ی آشنا میگشت تا شاید مامان یا حتی خاله شو از بین جمع پیدا کنه.! ولی انگار با وجود اون همه آدم که تو هم وول میخوردن اینکار غیرممکن بود.!! زیر لب داشت با خودش غُر میزد که: 

-معلوم نیس این همه آدمو چطوری اینجا جمع کردن.! والا ما اگه میدونستیم فامیل به این عظمت داریم کلی به خودمون میبالیدیم.!! 

-دینا..! کجا بودی تو .! یه ساعته مامانت داره دنبالت میگرده.!

دینا با این صدا برگشت و به طرف زن داییش نگاه کرد و با ذوق گفت:

-وای، سلام حمیرا جون .. چطورین.!؟ کِی رسیدین.!؟ 

زن داییش جلوتر اومد و باهاش روبوسی کرد و در حالیکه با مهربونی جوابشو میداد ، اونو به سمت پله ها هدایت کرد..

-ما هم دو سه ساعت قبل از شما رسیدیم.. بیا بریم بالا چمدونتو بذار تو اتاق، لباست هم عوض کن  که کم کم میخوایم شام بخوریم..

-مرسی.! پری کجاست.!؟ اونام اومدن.!؟

-آره عزیزم.. اونا هم با ما اومدن.. گفتیم دیگه تو این جاده ی خطرناک همه با یه ماشین بیایم... الانم بخاطر کمبود جا مجبوری با پری و دنیا و بچه ش تو یه اتاق بمونین.! ما هم مردامونو فرستادیم تو اتاق پایین و خودمون سه تا پیرزن میخوایم مجردی عشق و صفا کنیم.!

دینا که از لحن بامزه ی او خنده ش گرفته بود با چشمهای ریز شده از خنده به او زل زد و گفت:

-الهی بگردم.! کاشکی همه ی پیرزنا به خوشکلی شما سه تا بودن..! بخدا دنیا بهشت میشد با این حوری های ترگل ورگُلش.!

صدای خنده ی خاله شو از پشت سر شنید و با ذوق به سمتش برگشت.. با او هم روبوسی کرد و چند لحظه تو آغوشش باقی موند.. انگار میخواست دلتنگیشو با اینکار نشون بده..

-قربونت برم خاله جون..خوش اومدی عزیز دلم.. 

چقدر خوشحالم که تونستی بیای..

دینا از آغوشش بیرون اومد و با نگاه مهربونی گفت:

-مرسی.. منم خوشحالم.. دلم براتون یه ذره شده بود..!

-ما هم همینطور.! خونه مون که دیگه پا نمیذاری.! الانم انگار از خوش قدمیِ ساسان بوده که پات دوباره به خونه مون باز شده!! 

دینا طعنه ی کلامشو خیلی سریع گرفت و با خجالت سرشو زیر انداخت.! نمیخواست و شاید نمیتونست براشون توضیح بده که چه اتفاقایی افتاده پس ترجیح داد بذاره تو همون تصورات خودشون باقی بمونن.!

با اشاره ی دست خاله ش به سمت ته راهرو به راه افتاد.. یکی از اتاقهای بزرگ طبقه ی بالا بهشون اختصاص داده شده بود..ویلا کلا شش اتاق داشت که چهارتاش طبقه ی بالا بود و دو تای دیگه به همراه یک سالن بزرگ و آشپزخونه در طبقه ی پایین قرار داشت.. هر کدوم از اتاقها برای خودش سرویس بهداشتی مجزا داشت و دیگه کسی نیازی به استفاده از دسشویی عمومی خونه پیدا نمیکرد.. در کل ویلای خیلی شیکی بود که در نزدیکترین حد ممکن به دریا قرار داشت.. معمولا خانواده ی خاله ش وقتی مهمونای خیلی مهم و ویژه داشتن میاوردنشون اینجا.

دینا سریع رفت تو اتاق و چمدونشو باز کرد .. اول یه بلوز یقه کیپ قرمز  و روی اون یه بلوز حریر دخترونه ی مشکی آستین حلقه ای که از بالای یقه به صورت چین پلیسه شروع میشد و سراسر لباس رو پر میکرد پوشید .! کمربند خیلی شیک قرمز رنگی هم روی بلوز بست تا کمر باریکش بیشتر به چشم بیاد...چون بلوز جلوش کوتاه بود و پشتش بلندتر ، ترجیح داد یه شلوار کشی چسبون مشکی زیرش بپوشه با یه بوت کوتاه پاشنه سه سانتی.!

موهاشو همونطور دم اسبی کرد و با آرایش خیلی کمی که فقط روی چشمهای درشت عسلیش انجام داد، آماده ی پایین رفتن شد.!

دستشو به نرده فلزی پله ها گرفت و به آرومی قدم برداشت.! در آخر با رسیدن پاش به کف سالن چشماشو از زمین گرفت و به جمعیت مقابلش زل زد.! واقعا دوست داشت بدونه چرا سالنی که حداکثر، گنجایش ٣٠ نفرو داشت باید بیشتر از پنجاه نفرو توش جا بدن.!! خب آخه مگه مجبور بودن.!؟ 

نفسشو فوت کرد بیرون و از بین همه رد شد تا حداقل به آشپزخونه بره شاید اونجا یه ذره جا برای نفس کشیدن پیدا کنه.! ناخودآگاه با خودش زمزمه کرد:

-بیچاره سامان معلوم نیست چجوری داره اینجا رو تحمل میکنه.!!

خودش هم از فکری که یهو به سرش زد درجا ایستاد.! یه لحظه به این فکر کرده بود که کاش میشد بره پیش اون ..چون مطمئنا الان خلوتترین جا رو برای خودش پیدا کرده و داره از آرامشش لذت میبره.! 

ناامیدانه آهی از سر افسوس و حسرت کشید و دوباره به طرف آشپزخونه به راه افتاد.. صدای ظرف و تلق تولوق که انگار خیلی زیاد بود ولی اهمیتی نداد و وارد شد.. یک سلام بلند و دست جمعی به گروه حاضر در آشپزخونه کرد و به طرف درِ انبار پشت آشپزخونه که انتهایی ترین قسمت اونجا بود رفت.. اون انبار در اصل یه تراس بزرگ بود که با دیوارهای شیشه ای جلوشو بسته بودن و شده بود یه انبار برای خرت و پرتهای اضافی آشپزخونه..

دستگیره ی در رو پایین کشید، سریع وارد شد و درو پشت سرش بست و بهش تکیه داد.!  

با صدای در ، شخصی که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود سرشو برگردوند و با دیدنِ دینا انگار یه لحظه شوکه شد، چون همونطور بیحرکت و مات خشک شده داشت نگاهش میکرد.! 

دینا هم که دست کمی از سامان نداشت و با حالتی بین بُهت و هیجان به چشمهای او خیره شده بود.! با نفسهای تند و بلند سعی کرد توقف چندلحظه ای تنفسش رو در هنگام ورورد جبران کنه.! و بلاخره اینبار او بود که زودتر به خودش اومد و بغض دو سال دلتنگیشو به همراه آب دهنش قورت داد، با اینکه چشمای پرآبش دست دلشو برای بار چندم پیش او رو کرد.!

ای کاش میتونست بره کنارش و به اندازه ی این ٢١ ماه دوری اشک بریزه و براش حرف بزنه.. بهش بگه که اگه نمیخوای عشقم باشی حداقل همون دوستم بمون و اینقدر منو آزار نده.!

ولی حیف.. افسوس که نمیشد.. اون باز هم داشت با نگاه و اخمهای عمیقش جلوی هر عکس العمل احساسی دینا رو میگرفت.. درست مثل یک دیوار محکم که اجازه ی ورود به هیچکس  نمیده.! 

همونطور که چشمهای سیاهشو که از چیز مبهمی برق میزد به او دوخته بود با لحن تندی گفت: 

-تو اینجا چیکار میکنی.!؟

دینا سرشو کج کرد و به جای جواب ، با همون بغض تو صداش به آرومی گفت ؛سلام. 

سامان که جواب سوالشو نگرفته بود نفس پرصدایی کشید و روشو به سمت پنجره برگردوند...

-سامان ، من... من اصلاً نمیدونم...

-نمیخوام بشنوم.. برو بیرون.!

دینا صورتش از دردِ شکستنِ قلبش، جمع شد..مطمئن بود که اگه هر کس دیگه ای غیر از سامان اینجوری باهاش برخورد میکرد دیگه هیچوقت اسمشم نمیاورد ولی چیکار میتونست بکنه که این احساس لعنتیش بدجور داشت تمام غرور و منطقشو به فنا میداد.!

جلوتر رفت و تقریبا پشت سرش ایستاد و به همون آرومی که لرزش صداش زیاد تو ذوق نزنه گفت:

-من نمیخواستم اینجوری بشه.. بخدا سامان دست خودم نبود.. یه لحظه نفهمیدم چیکار کردم.. میدونم که بعد از این همه وقت هنوز از دستم دلخوری ولی..

سامان پوزخند صداداری زد و باز هم سکوت کرد..

-تو این مدت جرأتشو نداشتم بیام پیشِت .. ولی فکر میکردم حداقل تو اینقدر بامعرفت باشی که یه تماسی بگیری و بگی منو بخشیدی.!

سامان نفسشو با آه عمیقی بیرون فرستاد...

-همه میگن هر عملی ، یه تاوانی داره..ولی تاوان کار تو رو منم پس دادم.!

اینقدر صداش غم داشت که اشکهای دینا ناخوداگاه سرازیر شد.! نمیدونست چی شده ولی هر چی که بود مطمئنا خیلی عذاب آور و دردناک بوده که به این حال و روز انداخته بودش.!!

سامان سرشو چرخوند و تو صورت خیس و چشمهای غرق اشکش زل زد و با اخمی که سعی میکرد عمیق تر از حد معمول به نظر برسه گفت:

-میدونی چیکار کردی با من.!؟ میدونی چی به روز دنی آوردی.!؟ واقعا توقع داری ببخشمت.!! انتظار داری این دو سال زجر و عذاب رو فراموش کنم.!؟ 

دینا بیصدا هق هق کرد ، میخواست صدای گریه ش تو گلو خفه بشه و بیرون نره.!

شنیدن این حرفها از زبون کسی که دوسش داری اونم بعد از دو سال دوری واقعا درداوره.! 

سامان با انقباض فکش سعی داشت جلوی عصبانیت بیش از حدشو بگیره.! دستاشو مشت کرده و اونقدر فشار داده بود که انگشتاش رو به سفیدی رفت.!

دینا با همون اشکهایی که صورتشو پوشونده بود و صدایی که از شدت گرفتگی واضح شنیده نمیشد، گفت:

-چی شده سامان.!؟ دنی چِش شده.!؟ 

سامان از جا بلند شد و صداش از بغض و کینه یهو اوج گرفت: 

-کُشتیش.. تو باعث شدی ..همش تقصیر تو بود..

دینا از فرط ترس و نگرانی یهو گریه ش قطع شد ، نمیدونست از شوک اون حرفها باید ساکت بمونه یا فریاد بزنه.!! نفسهای تند و منقطعش نشون میداد که هوا کم آورده و بازم حالش داره بد میشه.! 

ولی سامان بی توجه به حال خراب و داغون او دوباره روشو برگردوند به سمت پنجره و با حالت عصبی و بیقراری ادامه داد:

-آره.. از همون روز که اون کارو کردی من تا چند ماه نتونستم از خونه برم بیرون..! نمیتونستم کنارش باشم..اونقدر ازش فاصله گرفتم که بلاخره از دستم رفت، تصمیم گرفته بود سر خودشو گرم کنه میرفت پارتیهایی که بچه های مثل خودمون میگرفتن .. تا اینکه یه بار نمیدونم کی لوشون داده بود و پلیسا ریخته بودن تو خونه و .!! همه شونو در حین ارتکاب جرم گرفته بودن..! وقتی زنگ زد بهم و گفت گرفتنش فهمیدم که دیگه کارش تمومه.! من شیون قبل از مرگ میکردم ، چون میدونستم که با اون همه شواهد و مدارک کاری نمیشه براش کرد.! شیش ماه بعد اعدامشون کردن.!! همه شونو.!  اگه تو اونکارو نکرده بودی، اگه من حالم بد نمیشد، اگه تنهاش نمیذاشتم اون الان زنده بود..تو نذاشتی.. تو.. 


 بغض سنگین تو گلوش اجازه ی ادامه بهش نداد.. اینقدر حالش خراب بود که حتی نمیتونست حرف بزنه.. بی صدا شونه هاش میلرزید و هق هق درموندگیش رو فریاد میزد..!

برای کسی اینطور اشک میریخت که سالها تنها همدمش بود.. کسی که همه ی کَس و کارش شده بود.. کسی که هیچوقت دستشو رها نکرده بود و چه عذابی داشت حسرت نداشتنِش.. حس اینکه   خودش اینقدر بی معرفت و عوضی بود که در بدترین شرایط بهترین دوست و رفیقشو تنها گذاشت، حسی بود که داشت مثل چاقو روحشو خراش میداد.!

دینا که از شوک دقایقی قبل درومده بود و الان به خاطر عشق از دست رفته ی او هم گریه میکرد، جلوتر رفت و از پشت محکم بغلش کرد، دستاشو گره زد رو سینه ش و سرشو به شونه های لرزونش تکیه داد.. میخواست بگه باهات همدردی میکنم.. میخواست بهش بفهمونه یکی هست که غمشو درک میکنه .!

غم از دست دادنِ یه عزیز خیلی درداوره بخصوص اگه اون عزیز کسی باشه که بقیه از جون دادنِش لذت ببرن، کسی که از مرگش خوشحال بشن و هلهله کنن.! دیدنِ گریه ی یه مرد خیلی سخته بخصوص اگه اون مرد همه ی عشق زندگیت باشه.! احساس میکرد این بار غم داره کمرشو خم میکنه.! باری که سنگینیش برای کسی مثل سامان وحشتناک بود و داشت خوردِش میکرد.!


یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست...

"مرد" است ولی خانه ات آباد،"شکست"

••••


نظرات 1 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 13:37

چرا دنی منو کشتی؟ دیگه نم خونم ادامه اش رو

آخی عزیزم.. نمیدونستم دنی طرفدار هم داره وگرنه نمیذاشتم بمیره.!!
خب حالا دیگه کاریش نمیشه کرد، ببخشید
به یکی دیگه شون دل ببند ..!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.