رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و سوم)

فصل پنجاه و سوم

 

 

دینا تو اتاقش نشسته بود و داشت خودشو برای امتحان فردا آماده میکرد، سعی کرده بود ذهنشو از هر چی که مربوط به بقیه میشد خالی کنه و تمام تمرکزشو بذاره رو درسش .!

مطمئن بود که ساسان آدمی نیست که به این راحتیا کوتاه بیاد و بره در موردش با بنیامین صحبت کنه پس بیخیال اون قضیه شده و منتظر خواستگار بعدی نشسته بود.. خودشم میدونست این کله شقیش آخرشم کار دستش میده ولی باید همه ی غروری که از دست داده بود رو ازشون پس میگرفت.! و این تتها راهش بود.! وقتی به سامان و حرفاش فکر میکرد به مرز دیوونگی میرسید، نمیتونست اون بوسه ی عاشقانه شو با حرفای چند دقیقه بعدش تطبیق بده.!! احساس میکرد بدجور رودست خورده و آسیب دیده.! همش با خودش فکر میکرد؛ یعنی یه آدم میتونه تا این حد دو رنگ باشه.!؟ عشق تو چشماش فریاد میزنه ، حتی بعضی حرفها و حرکاتش حرفای دلشو لو میدن.، ولی این پس زدنای یهویی و عجیب غریبشو دیگه واقعا نمیشه درک کرد.!  

با صدای زنگ موبایلش از فکر و خیالی که امروز به جونش افتاده بود ، پرید بیرون و به طرفش شیرجه زد.. اسم ساسان رو صفحه خودنمایی میکرد..مثل تمام دوهفته ی گذشته ، همراه با نفس عمیقی ، صدای ملودی آرومشو سایلنت کرد و پرتش کرد گوشه ی تخت.! نمیخواست حرفاشو بشنوه چون میدونست دوباره با زبون چرب و نرمی که داره به راحتی میتونه خامش کنه و از تصمیمی که گرفته برگردوندِش.!

چند دقیقه بعد صدای مامانش از پشت در اومد که ازش میخواست گوشی اتاقشو جواب بده، یعنی فقط آروم گفت تلفن با تو کار داره و رفت.!

دینا نفسشو با حرص فوت کرد بیرون و کلافه گوشیو برداشت و جواب داد:

-بله .!

فقط صدای نفسهای کسی از پشت خط شنیده میشد، بدون هیچ حرف و کلامی.!

-بله.. بفرمایید.. چرا حرف نمیزنی.!؟ مسلما آدم آشنایی هستی که مامانم با خیال راحت گذاشت و رفت.! پس اگه قصد فوت کردن و این چیزا رو داری بهتره کوتاه بیای.!

-سلام

-سامان.!!!

-زنگ زدم باهات حرف بزنم.. میخوام ببینمت

دینا حس میکرد ضربان قلبش اینقدر بالا رفته که دیگه صدای آروم و زمزمه وار اونو نمیشنوه.. سعی کرد با دو تا نهیب جانانه به خودش ، نفسهای لرزونشو که داشت برای بار هزارم دستِ دلشو رو میکرد ، کنترل کنه..! دیگه به خودش که نمیتونست دروغ بگه.. اینقدر دلتنگش بود که اگه همین الان میومد پیشش، بی هیچ شرم و خجالتی میپرید بغلش میکرد.! ولی الان نه اون اینجا بود و نه غرور خورد شده ش اجازه ی همچین کاری بهش میداد.! 

با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت:

-باهام چیکار داری.!؟ من حرفی برای گفتن ندارم.. تو هم چیزایی که باید میدونستمو بهم گفتی، پس دیگه ..!

-دینا..! با من مثل ساسان حرف نزن، من مثل اون بلد نیستم ناز و غمزه ی دخترا رو جمع کنم.! همین الان میای خونه م با هم حرف میزنیم.. به نفعته که تا یه ساعت دیگه اینجا باشی وگرنه خودم میام اونجا و به زور میبرمت.! 

سامان حرفشو خیلی محکم و صریح زد و بعدم بی خداحافظی قطع کرد.!! با اینکه خیلی بی احساس و غیرمحترمانه درخواستشو مطرح کرد ولی باز هم از نظر دینا قشنگترین تهدیدی بود که میتونست از زبون کسی بشنوه.! چقدر آدم بعضی وقتا دیوونه میشه، به قول یکی که میگفت: "این همه آغوش برات بازه ولی تو اونی رو میخوای که بهت پشت کرده".!!

•••

حدود یک ساعت بعد حاضر و آماده دمِ خونه ی سامان ایستاد و زنگ رو فشرد.. بی هیچ سوال و جوابی در باز شد و او وارد شد.. با کمال تعجب، سامان که هیچوقت عادت پیشواز و مهمون نوازی نداشت دمِ در منتظرش بود و با دیدنش بی هیچ لبخند مهربانانه ای ، به داخل دعوتش کرد.!

دینا هم اخمهاشو کشیده بود تو هم و اصلا نشون نداد که چقدر برای دیدنش دلتنگ بوده.! وقتی که هر دو روبروی هم رو مبلاشون نشستند، یک دقیقه بی حرف به هم زل زدن، اون نگاه انگار برای هردوشون جهت رفع دلتنگی بود چون تو اون زمان بی هیچ اخم و تَخمی فقط تو چشمهای هم خیره شدن و بعد هم با آه عمیقی تمومش کردن.!

سامان با نگاهی که زیرافتاده بود، زیرلب گفت:

-خوش اومدی

-هه.. جداً..! فکر میکردم قرار نیست دیگه تو این خونه به کسی خوش آمد بگی.! مخصوصا یه دختر.!! دوست جونت کجا تشریف دارن.!؟ فرستادیش پی نخود سیاه.!؟

سامان اخم کرد و خودشو رو مبل کشید جلو و با جدیت گفت:

- دینا بهتره حرف خودمونو بزنیم و وارد جزئیات نشیم.! اینکه من با دوست پسرم چیکار میکنم و تو خونه م با کی قرار میذارم به تو ربطی نداره ، من آوردمت اینجا تا در مورد "تو" خرف بزنیم پس لطفا نزن تو جاده خاکی..!

دینا با عصبانیت از جا بلند شد و داد زد:

-اصلا تو چیکاره ای که میخوای در مورد من تصمیم بگیری.!؟ مگه خودم عقل و شعور ندارم.!؟ مگه من میام تو کارای مزخرف تو دخالت کنم که اینطوری به خودت جرأت میدی واسم نظر بدی.!؟

لابد بازم رفتی با داداش جونت جلسه شور و مشورت گذاشتی و به این نتیجه رسیدی که ایندفعه از راه زور و تهدید وارد بشی ، نه.!؟ 

سامان که با سر و صداهای او از جاش بلند شده بود به طرفش اومد و با فشار به شونه هاش دوباره نشوندش، بعد هم با همون اخمهایی که به نظر باز نشدنی میومدن، تو چشماش خیره شد و گفت:

-دینا..! خفه شو ..خب.!! می دونی که منم بلدم داد بزنم ولی نمیخوام اوضاع از اینی که هست خرابتر بشه.. پس تو هم بی زحمت لطف کن و صداتو نبر بالا.! در ضمن من نمیفهمم الان دقیقا مشکل تو چیه.!؟ روشن و واضح بگو تا قشنگ متوجه شم.!

-مشکل من.!؟ من مشکلی ندارم.!! فقط میخوام شوهر کنم، این از نظر شما ایرادی داره.!؟ 

-یعنی واقعا اینقدر داره بی شوهری بهت فشار میاره که زنِ هر ننه قمری برات اومد بشی.!! 

-تو فرض کن آره، عقده ی شوهر کردن دارم.. میخوام تا جوونم ازدواج کنم، عشق و حالامو با شوهرم بکنم... این از نظر تو ایراد داره .؟!  

-نه ایراد نداره، فقط حق نداری با زندگیت بازی کنی و از سر لجبازی ، به هر کسی اومد جلو ،  بله رو بگی.! من با اینش مشکل دارم.

-آها.!! پس لطفا میشه اینم بفرمایید زندگی خصوصی من به شما چه ربطی پیدا میکنه.!؟ خیلی دوست دارم بدونم.!! برام به شدت جای سؤاله که چطور اگه بیام با داداش جانِ شما ازدواج کنم ، مسئله حله و هیچ اشکال دیگه ای وجود نداره.!! میشه لطفا برام توضیح بدین، خیلی مشتاق شنیدنم.!!

سامان محکم روی دسته ی مبل کوبید و با صدای بلندی فریاد زد:

-لعنت به ساسان که این پیشنهاد احمقانه رو داد... لعنت به تو که کارو به اینجا کِشوندی... لعنت به من که نمیتونم مثل آدم حرف دلمو بزنم.! آخه مگه تو عقل تو کله ت نیست.!؟ من کی بهت گفتم برو با ساسان ازدواج کن.!؟؟ 

دینا دوباره بلند شد و تو صورتش داد زد:

-پس چی.!؟ تو حرف حسابت چیه.!؟

سامان با نگاه سرگردونی ، نفسشو رها کرد تو صورت سرخ شده از خشمش و با حالت کلافه ای گفت: 

-حرف حسابم اینه که کلاً از ازدواج دست بِکش، این همه آدم دارن بی شوهر زندگی میکنن تو هم یکی مثل بقیه.!! نمیمیری که.. میمیری.!؟

-هه.. اونوقت چرا.!؟

-دینا رو اعصاب من نرو..! من به اندازه ی کافی خودم دارم عذاب میکِشم.

-عذاب.!؟؟؟ عذاب چی.!؟ عذاب وجدان.!؟

سامان آه عمیق و کِشداری کشید و به تلخی گفت: عذاب عشق

معلوم بود که واقعا داره درد میکِشه.! یه زجر کُشنده که راه علاجی نداشت، و اگه هم داشت فقط به دست خودش بود و بس..!

دینا با بغضی که یهو تو گلوش چنگ انداخت ، و چشمهایی که بیهوا غرق اشک شد تو نگاهش زل زد و گفت:

-ولی دارم میبینم که از این عذاب لذت میبری، از اینکه هم منو آزار بدی و هم خودتو.!

سامان فکشو از درد رو هم فشار داد و با صدای گرفته ای که نشون دهنده ی جنگ درونیش بود، گفت:

-تلخی نکن دینا..! اینجا چیز شیرینی وجود نداره که بشه با این همه تلخی هضمش کرد.! من نمیتونم تغییر کنم، اینو میفهمی.!؟ تو دوست داری مال کسی بشی که هیچوقت نتونه بهت نزدیک بشه.!؟ از من به تو چیزی نمیرسه.! من نمیتونم کاری کنم که تا آخر عمر حسرتِ حتی جزئی ترین روابط زناشویی به دلت بمونه.! حاضرم با تمام سختیهای نداشتنت بسازم ولی تصمیمی نگیرم که باعث بدبختیت بشه.! 

-تو چرا فکر میکنی تموم احساس آدما تو شهوتشون خلاصه میشه.!؟ همینطوری که تو اون شب بخاطر من ، از غریزه ت گذشتی و با اون پسره نخوابیدی، منم میتونم اینکارو بکنم. میدونم که برای تو سخت تر از منه ولی مطمئنم که برای تو هم بی عشق زندگی کردن عذابش خیلی بیشتر از بی س ک س زندگی کردنه.! پس با یه راه حل اشتباه ، یه سوالِ غلط رو حل نکن.!

مگه عشق این حرفای منطقی حالیشه.!؟ مگه وقتی بهش بگی "نمیشه" عقب نشینی میکنه و دست از سرت برمیداره.!؟ باور کن اینقدر عرصه رو بهت تنگ میکنه که دیگه هیچ ظرفیتی برات نمونه و از خودت سیر بشی.! من الان به اون مرحله ی سیری رسیدم، بهتره با کسی که چیزی برای از دست دادن نداره مبارزه نکنی چون تا پای مرگ مقابلت می ایسته و عقب نمیکِشه.! منم یا میمیرم ، یا خودمو به طرف نیستی میکِشونم.!

این پایان راه منه..!

سامان دستهای لرزونشو با تردید بالا برد و رو صورت خیس او گذاشت، با نوک انگشت اشکاشو پاک کرد و به نگاه شفاف عسلیش خیره شد. دوست داشت بی هیچ دیوار و سدی ، بغلش کنه و در کنارش به آرامش برسه ولی او یه میوه ی ممنوعه بود، میوه ای که خودش و غرایز مسخره ش میخواستن جلوی داشتنشو بگیرن.! 

از بین اون همه فکرهای مغشوش و درهم ، سعی کرد جمله ای بیرون بکشه و به زبون بیاره، پس چشمهاشو بست و آروم زمزمه کرد:

-اگه برات دریایی بشم که شب بهش پناه بیاری، شاید دیگه هیچ وقت نذارم به آسمون برگردی، میتونی تحمل کنی.!؟

دینا با این پیشنهاد که بازم مثل همیشه پر بود از ابهام ، شوک زده یهو میون گریه خندید و با صدایی که از بغض و خنده دورگه شده بود ، گفت:

-اجازه میدی بیام تو بغلت.!؟ قول میدم آخرین بارم باشه.!

سامان با همون چشمهای بسته لبخند عمیقی زد و دستاشو از هم باز کرد، دینا هم با همون شوق عجیبی که نمیدونست بخاطرش گریه کنه یا بخنده ، تو آغوشش فرو رفت ، سرشو تو سینه ی پهن و مردونه ش فرو برد و با تمام وجود عطر بدنشو بو کشید، بویی که شاید دیگه هیچوقت بهش اجازه داده نمیشد استشمام کنه.! عطری که باید تو تک تک سلولهای بدنش ثبت میشد تا یک عمر باهاش زندگی کنه و ازش جون بگیره.


****

+ادامه دارد...


نظرات 1 + ارسال نظر
nastaran52 پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 18:33

خوب شد سامان کوتاه اومد و دینا رو قبول کرد تا ببینیم چی پیش میاد شاید خدا خواست اونم خوب شد وبا دینا یه زندگی عادی رو پیش برد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.