رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و ششم)

فصل پنجاه و ششم

 

 

امروز ١١ فروردین بود و قرار بود فردا برای سیزده به در همه ی خانواده و فامیل تو خونه باغ پدربزرگشون که الان در اختیار دایی سعید بود، دور هم جمع بشن ..نزدیک به دو ماه از نبودن و ندیدنِ سامان میگذشت.. نه اون زنگ زده بود و نه حتی دینا حالی ازش پرسیده بود.!! انگار هر دوشون میخواستن با فاصله گرفتن از هم ، راه رو برای یه انتخاب درست ، هموار کنن..! 

همه ، وسایلاشونو جمع کرده بودن و برای فردا کاملا آماده بودن، دینا هم با اینکه میدونست تو این گردهمایی خانوادگی ، مطمئنا هم سامان رو میبینه و هم ساسان رو ، ولی آروم بود..! یه آرامشی که مسلما از دیدار دوباره ی عشقش نشأت میگرفت..! با اینکه تو این دو ماه چندین بار یواشکی رفته و سامان رو از دور دیده بود، ولی بازم لمس این نزدیکی ، یه حس دیگه داشت.

یه چیزی بهش میگفت اونم به همین اندازه مشتاق دیدنه ، درسته که باورش سخت بود، ولی بازم بهش امید میداد تا بتونه راحت تر این دوری رو تحمل کنه.

شب که اصلا خوابش نبرد و تا صبح فقط تو رختخوابش غلطید و به این فکر کرد که چطور باهاش روبرو بشه.!؟ چه واکنشی نشون بده که کسی بهشون شک نکنه.!! 

صبح هم با قیافه ای که بیخوابیِ دیشبشو داد میزد ، حوله شو برداشت و رفت تو وان حموم اتاقش تا یه ذره آرامش پیدا کنه.! دوست نداشت بعد از دو ماه، با یه صورت داغون به دیدنش بره.! با اینکه میدونست اون اصلا به شکل و قیافه های دخترونه اهمیتی نمیده ولی بازم دلش میخواست جلوش همیشه خوشکل و لوند باشه.!

اینقدر تو آب موند تا صدای مامانش که داشت با فریاد ازش میخواست زودتر آماده بشه و بره برای صبحونه ، بلند شد.

تندی حوله شو پوشید و رفت تو اتاق سراغ کمدش.. یه بلور نارنجی یقه اسکی با یه شلوار تنگ خاکی پوشید و روی اونم یه پانچوی خیلی شیک مشکی به همراه کیف و بوت همون رنگ به تن کرد و موهاشم تو یه کلاه نرم و پاییزه ی قهواه ای مخفی کرد تا مجبور نباشه شال و روسری سرش کنه.! تو آینه یه نگاه انداخت ، با اون آرایشی که تازگیا یاد گرفته بود و چشمهای عسلیشو بیشتر به رخ میکشید به نظر خیلی خوشکل تر جلوه میکرد... به خودش تو آینه لبخند غمگینی زد و گفت: خب دینا خانوم ، بزن بریم به سوی محبوب سیاه چشم و سنگدل که بدجور دلتنگشم.

کیف به بغل رفت تو آشپزخونه و با یه چایی سر و ته صبحونه شو هم آورد تا مامانشم بیشتر از این گیر نده بهش.!

•••

وقتی به باغ رسیدن، همه اومده و جاگیر شده بودن..البته جای بزرگی برای موندن نبود ، در کل یه سالن نسبتا بزرگ با دو تا اتاق کوچک در گوشه ای اون ، به همراه یه آشپزخونه بی در و پیکر و یه حموم و دستشویی قدیمی و داغون.! چون کسی به اونجا رفت و امد نداشت، معمولا کارگرای باغ توی ساختمون می موندن ، الانم معلوم نبود چرا بعد از مدتها یهو همه تصمیم گرفتن بیان و با کمترین امکاناتِ موجود، دو روز رو اونجا بگذرونن.!

دینا از ماشین پیاده شد و ساک کوچیکشو پشت سر رو زمین کشید. بدون اینکه منتظر مامان و باباش بشه از چهارتا پله ی پهن و کوتاه مقابلش بالا رفت و درِ بزرگ و شیشه ای ساختمونو باز کرد.. همه ی خانواده تو سالن نشسته و مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.. با باز شدنِ در همه یهو ساکت شده و به سمت او چرخیدن.. اونم بی هیچ تأملی با لبخند گشادی که رو لبش بود جلو رفت و سلام بلند بالایی کرد.. با اون انرژی مثبتی که مثل همیشه همراه خودش به جمع منتقل کرد، همه با لبخند از جاشون بلند شده و به سمتش اومدن.. همونطور که در حال خوش و بش و سلام علیک بود مامان و باباش هم وارد شدن و سر و صدا رو دو برابر کردن.! هر کس چیزی میگفت و حرفی میزد.! دینا هم از این شلوغیها ، استفاده کرد و با نگاهش دور سالن رو یه نگاه اجمالی انداخت.. با اینکه وانمود میکرد فقط داره در و دیوارو دید میزنه ولی مشخصا داشت دنبال کسی میگشت.! 

با کشیده شدن دسته ی چمدونش ، با این فکر که گمشده ش رو پیدا کرده، مشتاقانه به عقب برگشت و به شخصی که ساکشو گرفته بود نگاه کرد.! ولی با پی بردن به اشتباهاش انگار بادش خالی شد.! چون نفس عمیقشو بیرون فرستاد و به او زل زد.!   

ساسان دسته ی چمدونو دست به دست کرد و با دیدنِ برق چشمهاش، لبخند پرمهری به روش پاشید و گفت:

-خوش اومدی..بیا بریم اون اتاق لباستو عوض کن.

دینا سرشو به علامت "باشه"، تکون داد و دنبالش به راه افتاد.. چقدر دلش میخواست به جای او سامان میبود.! با اینکه حس کرد انگار اصلا نیومده و ترجیح داده باز هم فاصله رو طولانی تر کنه ولی خودش میدونست که نمیتونه جلوی خواهشهای دلِ بیتابشو بگیره.!

اتاق پر از ساک و چمدون بود و با توجه به رنگ و شکلشون ، به نظر میرسید به خانومها اختصاص داشته باشه.

ساسان چمدون کوچیکشو گوشه ی اتاق گذاشت و با همون لبخند عجیبی که از لبش جدا نمیشد گفت:

-خب دینا خانوم.. چه خبرا.!؟ کجایی ، خیلی وقته پیدات نیست.! خونه هم که انگار نمیای،! با سامان قهری.!؟ به این زودی دعواتون شد.!؟

-نه خیر ، میرم خونه ش میبینمش، ما هیچ مشکلی نداریم که بخوایم بخاطرش جر و بحث کنیم.!

-جداً..!!! تا جایی که من خبر دارم سامان خونه شو تحویل داده و یک ماهیه که برگشته اتاق خودش.!! نکنه اونجا میری کس دیگه رو ملاقات میکنی شیطون.!؟

دینا که از این خبر ناگهانی واقعا شوکه شده بود چشمهای گرد شده ش رو به او دوخت و بی هیچ فکر و تأملی گفت:

-واقعا.!؟؟ من فکر میکردم اونجا خونه ی خودشه.!!

ساسان از این حرف او که نشون میداد بجای نگرانیش درباره اینکه مچش گرفته شده ، به خونه و مالکیتش فکر میکنه، خنده ش گرفت و با همون حال گفت:

-واقعا که خیلی دیوونه ای.!! یعنی الان جوابت باید این باشه دختره ی مسخره.!؟ مثلا من داشتم مُچ گیری میکردم و تو باید جلوی این آبرویی که ازت رفته یه ذره سرخ و سفید بشی و از اینکه صاف صاف داری تو چشمام نگاه میکنی و دروغ میگی، خجالت بکشی.!!!

-هه.. من تو رو اصلا در حدی نمیبینم که بخوام بخاطرت خجالت بکشم.! بهتره تو سرخ و سفید بشی که داری با زن داداشت اینجوری حرف میزنی.!

-زن داداش.!!!! هاهاها...هه هه هه... !!! مثل اینکه زیادی جَو اون نامزدی گرفتدت عزیزم.!! بهتر نیست یه ذره از این دنیای قشنگ دخترونه و صورتیِ بیای بیرون و اطرافت رو دُرست تر ببینی.!؟؟سامان مردی نیست که بخوای روش حساب کنی، یعنی در واقع باید اینجوری بگم؛ "سامان اصلا مرد نیست.! "

دینا با چند قدم بلند خودشو به او رسوند و با عصبانیت یقه شو چنگ زد :

-تو هم بهتره خفه شی ... اگه "مردی" به لاس زدن با دختراست ، همون بهتر که فقط نامردایی مثل تو اسم مرد روشون باشه.! 

ساسان اخماشو کشید تو هم و هلش داد عقب:

-تو لیاقت نداری.. برو گمشو دنبال همون آشغالی که به جای دخترا با کثافتایی مثل خودش لاس میزنه.! اگه فکر کردی دنبال جنس مؤنث نبودن ، نشونه ی مردی و پاکدامنیه، بهتره از اشتباه درِت بیارم دختر خانوم..! خیانت ، خیانته.. چه با یه زنِ دیگه باشه، چه یه مردِ دیگه.! چرا شما دخترا فقط نسبت به هم جنسای خودتون احساس حسادت میکنین.!؟ یعنی اگه الان اون به جای تو ، یه مرد لندهورو بگیره تو بغلش ، برات مهم نیست.!؟؟ یعنی فقط چون هم جنست نیست ، هیچ تعصبی روش نداری.!؟ واقعا که همه تون احمق و بیشعورین.!!  

دینا دوباره به سمتش یورش برد و تو صورتش غرید:

-تو کسی نیستی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی پسرجون، فهمیدی.!؟ 

قبل از اینکه ساسان واکنشی نشون بده یهو در باز شد و هر دو مثل مجرمهایی که مُچشون گرفته شده با اضطراب به طرف در برگشتن.! 

سامان در حالیکه با ابروهای گره کرده تو درگاه ایستاده و نگاهشو زوم کرده بود تو چشمهای برادرش گفت:

-دینا، لطفا چند لحظه تنهامون بذار، من با ساسان حرف دارم

-من با تو حرفی ندارم، میتونی دستِ "زنت" رو بگیری و بری بیرون ، هر دوتون مثل همید، احمق و زبون نفهم..!

سامان با عصبانیت چند قدم جلو اومد و در حالیکه سعی میکرد صداش بالا نره گفت:

-ساسان بهتره حد خودتو بدونی.. هزار بار بهت هشدار دادم که حق نداری به دینا نزدیک بشی، اون دیگه زن منه و هیچ سر و سِری با تو نداره.. هر چی که قبلا بوده، گذشته و به نفعته بذاری گذشته ها تو گذشته بمونه و اینقدر این لجن رو به هم نزنی که بوی گندش اول خودتو خفه میکنه..! حالا هم بزن به چاک، تا بیشتر از این قاطی نکردم.!

دینا که نمیدونست از این جدالی که راه افتاده بود باید بترسه یا ذوق کنه ، سرشو زیر انداخت و لبشو گاز گرفت..! قلبش از خوشی داشت تالاپ تولوپ میکرد و یه چیزی انگار هی از اون بالای سینه ش قِل میخورد و میفتاد تو دلش.. چه حس خوبی داشت.. چقدر عاشق این غیرتی شدنای مردونه بود.! اون واقعا داشت از ناموسش دفاع میکرد و چه شیرین بود این محافظت..! برای اولین بار تو زندگیش دلش خواست به یه نفر تکیه کنه، به یه مرد.

پس به آرومی رفت پشت سر سامان ایستاد و از داشتنِِ همچین مأمن خوش قد و بالایی غرق لذت شد.! 

از اون پشت سرکی کشید تا ببینه اوضاع در چه حاله.! اینقدر تو حال خودش غرق شده بود که اصلا نفهمید اینا چی گفتن و سر چی دست به یقه شدن.!! ساسان یقه شو از دستهای محکم او بیرون کشید و با حرص غرید:

-خفه شو.. فکر کردی کسی نمیفهمه بینتون هیچی نیست.! همه رو خر فرض کردی و خودتو عقل کُل.!؟ 

-به درک که بقیه چی میفهمن و چی میگن.! من به هیچ احدی اهمیت نمیدم..مخصوصا احمقی مثل تو.!

دینا دید انگار اوضاع داره قر و قاطی میشه ، گوشه ی آستین سامان رو گرفت کشیدش عقب و به آرومی گفت:

-ولش کن سامی، زشته.. الان بقیه صداتونو میشنون ..بسه، بیا بریم بیرون..

ساسان نگاهی به دست او و آستینی که داشت میکشید انداخت و با پوزخندی که کلی حرف توش بود ، اتاق رو ترک کرد.      

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 04:33

خیلی دوس داشتم این دو تا فصل رو.خیلی زیاد.هرچی بیشتر میگذره بیشتر عاشق داستان و شخصیتاش میشم.مرسی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.