رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل شصتم)

فصل شصتم 

 

سامان با چشمهایی که با سیاهیِ غمِ درونش تیره تر از همیشه به نظر میرسید، فقط ایستاد و رفتنشو تماشا کرد.. شاید میدونست دیگه هر چه قدر هم که برای برگشتنش تلاش کنه اون از تصمیمی که گرفته برنمیگرده.!

بدون اینکه به هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای فکر کنه، دستاشو تو جیبش کرد و به سمت خونه شون به راه افتاد..! باید میرفت و به این حال زار خودش گریه میکرد، انگار زندگی همیشه یه چیزی ازش طلبکار بود که هیچ وقت نمیذاشت یه آب خوش از گلوش پایین بره.!! 

قلبی که تو سینه ش یخ بسته بود ، داشت قطره قطره آب میشد و او با هر آهی که از اعماق وجودش میکِشید ، این قطره ها بخار شده و از گلوی سوزانش خارج میشد.!

تو فکرهای پوچ و بی معنی خودش غرق بود که با صدای بوق بلند ماشینی ، با حالت گیج و منگی، سرشو بلند کرد و اول به ماشین و راننده و بعد هم به خودش که وسط خیابون ایستاده بود نگاه کرد.! اصلا نمیدونست کجا هست و چجوری تا اینجا اومده.!  پوزخندی به این حال و روز افتضاح خودش زد و زیر لب گفت:

-ای سامان بیچاره، دیدی بلاخره تو هم رفتی و تو افق محو شدی.!! حالا برو بمیر پسره ی احمق.!

ای کاش یکی بود سرش داد میزد و از این کارهای مسخره منعش میکرد.! ولی حیف که هیچوقت هیچکس نبود.!

دور و برشو نگاه کرد تا حداقل بفهمه بی هدف سر از کجا دراورده، و وقتی فهمید که بدون برداشتنِ ماشینش این همه راه اومده و الان مجبوره دوباره برگرده، از حرص این همه گندکاری، سنگِ جلوی پاشو شوت کرد و با صدای بلند فریاد کشید:

-آشغال لعنتی.. حقته که تو همین تنهایی دق کنی.

•••••

یک هفته ی سخت از اون ماجرای وحشتناک میگذشت و هنوز از دینا خبری نبود.! سامان مثل همه ی این هفت روز تو اتاقش چمپاتمه زده و پشت سر هم سیگار دود میکرد.! اینقدر حالش خراب بود که هیچکس جرأت نداشت بهش نزدیک بشه..! اصلا نمیفهمید این روزها چطور دارن سپری میشن، طبق عادت،  صبح میرفت سر کار و عصر هم مثل جنازه ای بیروح و بیجان برمیگشت.! همه فهمیده بودن یه اتفاقی افتاده و کسی هنوز شجاعتشو پیدا نکرده بود ازش بپرسه چی شده.!

ریموت ضبطشو برداشت تا دوباره سی دی مورد علاقه شو بزنه از اول که در اتاقش با شدت باز شد و ساسان با اخمهایی گره کرده جلوش ظاهر  شد.! انگار بیش از حد عصبانی بود که اونطور چشمهاشو درشت کرده و با حرص نفس میکشید.! 

سامان خونسردانه نیم نگاهی بهش کرد و بدون اینکه اهمیتی بهش بده، دکمه ی ریموت رو زد:

** بعضی حرفا رو نمیشه زد و من

از همین حرفها یه عمره که پُرم

من یه عمره از خودم حرف میخورم

معنی سکوت من ، سکوت نیست

وقتی که از چشم تو افتاده ام

دیگه هیچ افتادنی ، سقوط نیست.!**

...

ساسان که انگار با دیدن حال خرابش، کمی آروم گرفته بود، نفسشو فوت کرد و با همون اخم وارد شد و اومد کنار تختش ایستاد.! تا اومد شروع کنه به داد و قال ، سامان بی اینکه نگاهش کنه زیرلب زمزمه کرد:

-برو بیرون .. حوصله ت رو ندارم.!

-هه.. خیلی پررویی سامان.! معلومه چه مرگته.!؟  این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی.!؟ دیوونه شدی.!؟

سامان باز هم بی هیچ عکس العملی فقط سرشو زیر انداخت و همونطور زمزمه وار گفت:

-به تو ربطی نداره.. برو ردِ کارت.

-برم ردِ کارم که تو بشینی و بازم بری تو هپروت پسره ی احمق.!؟ ببین چه وضعی درست کردی.!؟  اتاقت که از بوی سیگار نمیشه توش نفس کشید.! ریخت و قیافه ت هم از ژولیدگی و پریشونی نمیشه بهش نگاه کرد.! اخلاقتم که از بس گَنده، نمیشه تحملش کرد.! این چه اوضاعیه.! پاشو خودتو جمع کن پسره ی روانی.! مامان و بابا دارن از دستت دق میکنن.. ببین چقدر سگ شدی که بیچاره ها اومدن دست به دامنِ من شدن که بیام ازت حرف بکِشم.! 

سامان بدونِ اینکه سرشو بالا بیاره ، به فکِ منقبض شده ش دستی کشید و با صدایی که سعی کرد همچنان پایین نگهش داره گفت:

-گفتم برو گمشو تا خودم به زور ننداختمت بیرون.!

ساسان که انگار کوتاه بیا نبود، وقتی دید داره عصبانیش میکنه، از یه راه دیگه وارد شد ، کنارش نشست و با همون لحن ولی صدای آرومتری گفت:

-آخه تو چته سامان.!؟ چه بلایی سرت اومده.!؟ خب حرف بزن.!! بیماری چیزی گرفتی.!؟ اتفاقی برات افتاده.!؟ بگو شاید بتونیم کمکت کنیم.!

سامان پوزخندی زد و به تلخی نگاهش کرد و تلختر جوابش داد:

-از کی تا حالا من اینقدر مهم شدم.!؟ نکنه قراره بمیرم و خودم خبر ندارم.!؟

-خیلی بی چشم و رویی سامان.! با اون همه کارهای مسخره ای که کردی انتظار داشتی قابت بگیریم و به دیوار آویزونت کنیم.!! همینم که کاری باهات نداشتیم و سنگ جلوی پات ننداختیم تا به کثافتکاریات ادامه بدی ، باید بری خدا رو شکر کنی.!! هر پدر و مادر دیگه ای بودن از خونه که طردت میکردن هیچ، حتی نمیذاشتن یه نفس راحت بکِشی.! 

-به نظرت من تا الان داشتم نفس راحت میکِشیدم.!؟ یعنی تو هم اینجوری نفس راحت میکِشی.!؟ 

-اینقدر منو با خودت مقایسه نکن.! توقع نداشته باش با من و تو یه جور رفتار بشه.! خودتم میدونی من هیچوقت کاری نکردم که باعث سرافکندگی خانواده م باشم.!

-هه..اینو که واقعاً خوب اومدی.!! با این همه پاکدامنیت باید بری صومعه ، کشیشی ، پدر روحانیی چیزی بشی ..!! منم میرم برات همه ی دخترایی که از تخت خوابت پاک و مطهر اومدن بیرون رو میارم تا بعنوان خواهرهای روحانی در خدمتت باشن.!!! خوبه.!؟

-اینقدر خوشمزگی نکن.!! بنال ببینم حرف حسابت چیه.!؟

-پاشو برو بیرون، من هیچ حرف حسابی ندارم که به تو بزنم.!

-هه..جداً.! حتی اگه از حال دینا برات خبر آورده باشم.!؟

سامان با خشم نگاهشو تو چشمهای منتظرش انداخت و با لحن بدی گفت:

-به نفعته اسم دینا رو دیگه از دهنت نشنوم وگرنه باید فاتحه ی دندوناتو بخونی.!

ساسان پوزخندی زد و زمزمه کرد:

-من که گفته بودم ازت سیر میشه و میره.. نگفته بودم.!؟

-خفه شو ساسان.! رو اعصابم نرو که بد میبینی.!

-میدونم اونروز با چه صحنه ای روبرو شد که اونطور قیدتو زد.! اصلا بخاطر همین آوردمش تا با چشمهای خودش کثافت کاریهاتو ببینه و بفهمه با چه حیوونایی دمخور شده.!!

سامان با خشم به طرفش حمله کرد و یقه شو طوری چنگ زد که تا سرشونه هاش جِر خورد، و با همون عصبانیت غیرقابل کنترلش زل زد تو چشمهای خونسردش و غرید:

-اگه همین الان خفه نشی خودم خفه ت میکنم.. حیوون ذات کثیف توئه که با احساست یه دختر اونطوری بازی کردی.! 

-هه..تو هیچ وقت نمیخوای خودتو مقصر بدونی، فقط دنبال کسی میگردی که اشتباهاتتو بندازی گردنش.! ولی ایندفعه رو کور خوندی داداش من، دیگه نمیذارم قهرمان بازی در بیاری و خودتو آدم خوبه نشون بدی .! مُشتت پیش دینا باز شده و حتی اگه خودتم بکُشی ، پیشِت برنمیگرده.!     

ساسان با همون پوزخند مسخره ای که گوشه ی لباش نشونده بود ، همه ی دق دلش رو خالی کرد و بعد هم دستای محکمی که یقه شو چسبیده بود پس زد و از اتاق بیرون رفت.! چقدر هم خوب تونست برادرشو از حال داغونی که داشت نجات بده.!!!

سامان با خشم مشت محکمی رو بالش کوبید و سعی کرد حرص خودشو اینطوری خالی کنه.! نمیخواست یه بلوای دیگه راه بندازه که باز هم تموم تقصیرها بیفته گردنش و اونم مثل همیشه مجبور بشه جلوی همه ی حرف های ریز و درشت بقیه فقط سکوت کنه.!!

باز هم خودش موند و خودش.. باز هم خودش موند و سکوت آزاردهنده ی اتاقش...و باز هم خودش موند و درد تنهاییِ همیشگیش.!!

دوباره سیگاری آتیش زد و ریموتو برداشت و دکمه ی پِلی رو فشار داد...ولُومش رو اونقدر بالا برد که صدای این سکوت لعنتی که داشت تموم وجودشو آزار میداد، دیگه شنیده نشه.!

خودشم نمیدونست چرا دست از این خودآزاری برنمیداره.! میتونست بجای این کارهای مسخره ، پاشه بره و باهاش حرف بزنه.! شاید میتونست قانعش کنه، شاید حداقل او درکِش میکرد.! 

اینقدر روزها اومدن و رفتن که بلاخره موعد عقد موقتی که سه ماهه براشون خونده بودن ، تموم شد.! هر چی بزرگترا پادرمیونی کردن که یکیشون از خر شیطون پیاده شن و این قهر مسخره رو تمومش کنن ، هیچکدوم زیر بار نرفتن.! سامان وقتی میدید دینا اینقدر بر جداییشون اصرار داره، دیگه همه چیو تموم شده میدید و حرفی نمیزد.! میدونست که این دختر کله شق رو هیچجوری نمیشه وادار به کاری کرد.!

خانواده ها هم دیگه خسته شدن و خودشونو کِشیدن کنار.! انگار اونا هم فهمیده بودن این ماجرا یه ریشه ی سخت داره که به این راحتیا درومدنی نیست.! 

نزدیک یک ماه از تموم شدن رابطه ی شرعی بینشون میگذشت ، که یه گردهمایی فامیلی دیگه باعث شد بعد از سه ماه همدیگه رو ببینن.!

سامان حالش کمی روبراهتر شده بود با اینکه هنوز هم فقط سرش به کار خودش گرم بود و مثل سایه ای ساکت و خاموش تو خونه میچرخید.!

روزی که مامانش خبر داد؛ قراره مراسم سالگرد فوت آقاجونشون رو برگزار کنن، فقط لحظه ای سرجاش ایستاد و به او زل زد، بعد هم آه عمیقی کشید و مثل همیشه به اتاقش پناه برد.!

نگاهش اینقدر غم داشت که هر کسی میدیدش، بی اراده غمگین و افسرده میشد.! از همون روز کذایی دیگه جواب تلفنای هیچکدوم از بچه های گروهش هم نمیداد، انگار با خودش عهد کرده بود که دیگه بهش خیانت نکنه حتی در نبودنش و حتی به خیالش.!

***

روز مراسم همه جمع شده بودن تو خونه ی آقابزرگ و قرار بود غذا همونجا پخته بشه و بین همسایه ها و بقیه پخشش کنن.. با اینکه هر سال براش جلسه میگرفتن ولی امسال میخواستن بر خلاف همیشه تو خونه غذا درست کنن و همه رو هم دعوت کرده بودن که بیان همونجا.!

اوایل خرداد بود ولی درختهایی که تو فضای بزرگ حیاط بودن اونقدر سایه داشتن که بشه زیرشون پخت و پز راه انداخت.!

همه اومده بودن غیر از خانواده ی دینا .! البته اونا هم تا یک ساعت دیگه میرسیدن و به بقیه ی فامیل ملحق میشدن ولی انگار جای خالیشون خیلی پیدا بود که همه میومدن و دلیل نبودنشونو از خانواده ی نامزدش میپرسیدن.!

سامان یه گوشه نشسته و بازم تو فکر و خیالات عمیقی فرو رفته بود.! با اون تریپ مشکی و ریش و موهای اصلاح نشده ، مثل کسایی شده بود که تازه عزیزشونو از دست دادن.! هر کی از کنارش رد میشد تیکه ای بهش مینداخت و وارد خونه میشد.! خودشم میدونست سرِ راه نشسته و حداقل برای کمتر متلک شنیدن ، باید بره جای دیگه بشینه ولی بازم انگار به اون پله ، میخ شده بود که نمیتونست تکون بخوره.! 

بوی سبزیهای خورد شده و سیر و پیاز داغ که یهو همه جا پیچید، او سرشو بلند کرد و به خانواده ی خاله ش که تازه رسیده و مشغول احوالپرسی با بقیه بودن، نگاه کرد. با دیدن ظرفهای بزرگی که همه چیز توش بود، سرشو تکون داد و با پوزخندی گفت: چیش، دلشون خوشه میخوان خودشون غذا درست کنن، همه چیشو که آماده کردن براتون!

همونطور که داشت با خودش حرف میزد، یهو با صدای شوهرخاله ش که با لبخند پدرانه ای بهش زل زده بود،سرشو به سمت نرده ها برگردوند.! 

-چیه با خودت غُر میزنی پیرمرد.! 

-سلام عمو جون.. خوبین.!؟

-سلام پسرم.! چطوری.!؟ میبینم که سایه ت سنگین شده.! 

سامان لبخند غمگینی زد و سر به زیر انداخت، انگار حس کرد داره بهش طعنه میزنه ولی باز هم جوابی در مقابل این حرفها نداشت.! نمیدونست دینا به خانواده ش چیا گفته و چطور تونسته راضیشون کنه ولی این برخوردهای دوستانه نشون میداد که چیزی رو گردن او ننداخته.!

با صدای سلام گفتن خاله ش، سرشو چرخوند و به جایی که چند دقیقه قبل خودش نشسته بود نگاه کرد.. دینا و مامانش کنار هم ایستاده بودن، یکی سر به زیر و اخمو و دیگری با لبخندی که شادیشو از دیدن خواهرزاده ش نشون میداد.! 

خاله ش با همون گشاده رویی جلو اومد و با سر و صدا بوسیدش، بعد هم دستی به صورتش کشید و با خنده گفت:

-این چه سر و شکلیه خاله.!!چند ماهه تیغ اصلاحتو گم کردی که این ریختی شدی.!؟ 

سامان نگاهی به دینا که الان با کنجکاوی سرشو بالا آورده و به او چشم دوخته بود ، انداخت و بدون اینکه نگاهشو بگیره، زیر لب گفت:

-عزادارم خاله..

دینا اخمهاشو بیشتر کشید تو هم و ازش رو گردوند.!

خاله ش هم انگار تو باغ نبود، چون با نگرانی گفت:

-عزای کی .!؟ بازم دوستتو گرفتن.!؟ 

و بدون اینکه جوابی بگیره نچ نچی کرد و با صدای آرومی گفت:

-عزیزم، چقدر بهت بگیم توی جمعشون نرو.! اگه خدای نکرده یه روزی هم تو رو بگیرن چی.!؟ 

سامان لبخند تلخی زد و بدون اینکه حرفی بزنه به طرف دیگرِ حیاط راه افتاد.!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.