رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (چهلم)

فصل چهلم 

 

دینا به سامان نزدیک شد و آروم زیر گوشش گفت: 

-سامی.. ترو خدا منو هر جوری میتونی از اینجا ببر بیرون که حالم داره بد میشه.. خواهش میکنم زود باش..!

سامان با تعجب به سمتش برگشت، اول چند لحظه موشکافانه و با دقت نگاهش کرد و بعد پوزخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت:

-چیه.!؟ داری از دست عشقت فرار میکنی.!؟ یادمه قبلنا آرزوی یه گوشه چشمی ازش داشتی و از دست بی توجهیاش به من پناه میاوردی .!!  الان برعکس شده.!؟

دینا با غیض چشم ازش گرفت و گفت:

-هر طور میخوای فکر کن..فعلا نظرت هیچ اهمیتی نداره.. الان فقط ازت کمک میخوام همین.!

ساسان اوند و در دو قدمیشون ایستاد و در حالیکه چشماشوریز کرده بود با حالت مشکوکی نگاهشون کرد درست مثل کسی که مچ دو نفرو در حال عشقبازی گرفته باشه. 

سامان با خونسردی به سمتش برگشت و با حرکت سر و گردن گفت؛ چیه.!؟ کاری داشتی.!؟

-تو بودی که چراغا رو روشن کردی نه.!؟

-منظور.!؟

-هیچی.! فقط میخوام بدونم، چرا.!؟

-تو فکر کن سادیسم دارم...

ساسان عصبانی ابروهاشو تو هم کشید و با یه قدم بلند خودشو رسوند جلوش..! 

همه ی اونایی که اون دور و بر بودن زوم کرده بودن رو اون دو تا.. انگار اونا هم حس کرده بودن که دعوا سرِ چیه و میخواستن ببینن آخر این مشاجره به کجا میرسه.!

دینا بازوی سامانو که بی هیچ گارد دفاعی خشک و محکم ایستاده بود گرفت و از پشت کشید، با اینکه این کارش بیفایده بود و حتی یه ذره هم نتونست تکونش بده ولی باز هم جلوی قدم بعدی اون رو گرفت..

ساسان که همونطور ژست حمله ی خودشو حفظ کرده بود، از میون فک منقبض شده ش صدای آروم و پر از عصبانیتشو داد بیرون و گفت:

-به نفعته که سر به سر من نذاری سامان... فکر نکن همیشه از این کارهای احمقانه ت چشم پوشی میکنم و میذارم هر غلطی دلت خواست بکنی.! بهتره پاتو از تو کفش من بیاری بیرون و بری دنبال همون کثافت کاریهای سابقت.! وگرنه کاری میکنم که ...

-که چی.!؟ 

ساسان از حرص لبهاشو محکم رو هم فشار داد.. اول نگاه گذرایی به دینا که هنوز بازوی سامان رو سفت چسبیده بود انداخت و بعد هم عقب کشید و با قدمهای محکمی که نشون دهنده ی عصبانیت بیش از حدش بود از اونجا دور شد.!

همه ی اونایی که شاهد ماجرا بودن و از ترس دعوای دو برادر، ساکت و بیصدا بهشون زل زده  بودند، نفس حبس شده شون رو به آرومی بیرون فرستادن و روشونو برگردوندن.!

دینا بازوی سامان رو دوباره کشید و سعی کرد اونو به سمت خودش برگردونه و چون موفق نشد ، با حرص اومد و روبروش ایستاد..

-این چه کاری بود.!؟ چرا جلوی مردم بچه بازی دراوردین.!؟

سامان با خونسردی شونه ای بالا انداخت و گفت:

-تقصیر خودش بود..باید میفهمید که این سامان ، دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و قرار نیست مثل سابق جلوش کوتاه بیاد.! در ضمن این کارو بخاطر تو نکردم پس لطفا به خودت نگیر.!

دینا متعجب از این همه جبهه گیریش ، با تأسف و ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:

-خیلی بچه ای سامان.. واقعا برات متاسفم که  منو اینطوری شناختی.!

بعد از نگاه عمیقی به چشمای سیاهش ،آه تلخی کشید و روشو برگردوند که بره ولی بازوی چپش محکم کشیده شد و اونو دوباره به جای اولش برگردوند.! سامان صورتشو نزدیک آورد و با لحن پرخاشگری گفت:

-برو برای خودت متأسف باش دینا خانوم که اینقدر منو خر فرض کردی.. در ضمن این موش و گربه بازیهای مسخره تونم ببرین جای دیگه، چون من اصلا حوصله ی دعواهای عاشقانه رو ندارم.. فهمیدی.!؟ 

-نه نفهمیدم..! تو فکر کردی کی هستی که به خودت حق میدی اینطوری در مورد بقیه قضاوت کنی.!؟ من اگه میخواستم باهاش به جایی برسم مطمئن باش از این ترفندهای بچه گونه استفاده نمیکردم..! تو هم بهتره بری عقل ناقصتو ترمیم کنی که بدجور آب و روغن قاطی کرده.!

دینا با لحن پر از حرصی حرفشو زد و قبل از اینکه جوابی بگیره راهشو کشید و رفت.!

•••

ساعتی بعد مهمونی به آخر رسید و هر کس طبق قراری که از قبل تعیین شده بود به جایی رفت.! 

همه از خستگی خیلی سریع خوابشون برد و حتی از صدای رعد و برق و بارون شدیدی که میبارید هم بیدار نشدن.

صبح ، دینا با نوازش دستی از خواب بیدار شد،  لای پلکشو باز کرد و با دیدن شروین (خواهرزاده ش) که بالای سرش نشسته بود لبخند مهربونی زد و لپای قرمز و تپلشو کشید، شروین هم با خنده ی قشنگی که دندونای ریخته شو به نمایش میذاشت خودشو تو بغل او انداخت و خودشو لوس کرد:

-خاله.. میای بریم کنار دریا.!؟

-کنار دریا.!؟ خودمون دو تایی.!؟

-اوهوم

-چی شده که میخوای با من بری.!؟

-آخه دیگه کسی نیست که باهام بیاد.. همه میخوان فرار کنن.. 

-آها.. اونوقت چون هیچکی محلِت نذاشت تو هم دیواری کوتاهتر از من پیدا نکردی، آره،!؟

-اوهوم

-اولا که اوهوم نه و بله..دوما تو صبحونه ت رو خوردی که میخوای بری شن بازی کنی.!؟

-اوهوم.. یعنی ، بله، خوردم

دینا بخاطر این حرف شِنَویش خنده ی ذوق زده ای کرد و از لپاش یه ماچ آبدار گرفت..بعد هم با لحن بچه گونه ای گفت:

-باشه جوجو.. میام.. بذار برم دست و صورتمو بشورم و دو تایی با هم بریم شن بازی.. اوکی.!؟

-اوکی

-آی قربون پسر خوشکلم برم .. بدو برو لباس گرماتو بپوش تا من بیام

-چشم

•••••

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.