رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و یکم)

فصل پنجاه و یکم

 

 

سامان که انگار تازه به خودش اومده بود، اخمهاشو کشید تو هم و با پشت دست اول چشمهای خیسشو و بعد هم لبهای سرخ و ملتهبش رو با حالت خشنی پاک کرد.! مثل اوندفعه که وسواس گرفته بود یه دستمال کاغذی هم برداشت و با حرص رو دهنش کشید.! 

دینا که تا الان به ساسان زل زده بود ، با این حرکات عجیب غریب سامان به سمتش چرخید و مات و مبهوت بهش خیره شد.! فهمید که دوباره حالش خراب شده و نیاز به تنهایی داره، پس سعی کرد از جا بلند شه، پاشو از تخت پایین انداخت و خواست بره که ساسان تازه نُطقش باز شد، جلو اومد و با صدای پُر تمسخری گفت:

-به به..! میبینم که اوضاع بهتر از اونی که فکر میکردم داره پیش میره.!! مثل اینکه آقا سامان یک شَبه تغییر عقیده دادن و گرایششون عوض شده.! چشممون روشن.!

-خفه شو ساسان... برو گمشو از اتاقم بیرون میخوام بخوابم.!

-چیه.!؟ چت شد دوباره ، باز رم کردی.!؟

دینا که دید بازم اوضاع داره خراب میشه ، خودشو انداخت وسط و رو به ساسان گفت:

-ساسان.. میشه بریم بیرون حرف بزنیم.!؟

-اهوم... بریم .! منم فکر کنم در مورد خیلی چیزا باید صحبت کنیم.!

لحظه ای که خواستن از در اتاق خارج بشن سامان با همون اخمهای عمیق باز نشدنیش جلوی برادرش ایستاد و خیلی جدی و محکم گفت:

-قبول میکنم.. فقط یه شرط دارم.!

ساسان و دینا لحظه ای خشک شدن و به او که با قیافه ای کاملا عصبی مقابلشون ایستاده بود و داشت یه مسئله حل نشده رو با شرط قبول میکرد ، زل زدن.! هر دو از این تغییرات لحظه ای او شوکه شده بودن و نمیدونستن باید چه واکنشی نشون بدن.!

دینا با همون بُهت، تو چشماش خیره شد و گفت:

-سامان.! چی داری میگی.!؟ چیو قبول میکنی.!؟ پیشنهاد احمقانه ی ساسانو.!؟ بدون اینکه به نظر و احساس من اهمیت بدی.!؟ 

سامان نگاه کلافه و عصبیشو از چشمهای ناباور او گرفت و با لحن خشنی گفت:

-احساس و نظرت رو برای خودت نگه دار، من کاری باهاشون ندارم.! فکر نکن بخاطر یه اتفاق چندلحظه ای که بینمون افتاده من از این رو به اون رو میشم.! خودت میدونی که بعضی کارهای آدما اختیاری نیستن.! این اشتباه الان منو هم بعنوان تلافی کار دو سال پیشِت فرض کن.! با اینکه به اندازه ی اون موقعِ من برای تو عذاب آور نبود ولی مسلماً زجر و شکنجه ی از این به بعدش میتونه تاوان خوبی برات باشه.!

دینا یه آن احساس کرد تمام وجودش شکست و پودر شد.! پاهاش سست شد و روی دو زانو به زمین نشست، مثل ساختمونی که با شلیک یه بمب به وسط کمرش از بالا به پایین متلاشی میشه و فرو میریزه.! چه درد وحشتناکی داشت اصابت ناگهانی اون خمپاره به قفسه ی سینه ش.! انگار که همون لحظه تو قلبش منفجر شد و ترکشای تیزش تموم تنش رو تیکه پاره کرد.!! چه تراژدی کُشنده ایه نابودی به دست نزدیکترین کَست و از طرف بزرگترین عشق زندگیت.! راسته که میگن ؛ همیشه بزرگترین ضربه رو از مطمئن ترین شخص زندگیت میخوری.! 

ساسان به سمتش خم شد و در حالیکه زیربازوشو گرفت تا بلندش کنه با نگرانی گفت:

-دینا، عزیزم.! بیا ببرمت تو حال یه ذره استراحت کن.. اینجوری پیش بری که تا صبح چیزی ازت نمی مونه.! 

دینا با همون ضعفی که کل بدنشو گرفته بود دست اونو پس زد و به زور سعی کرد که خودش بلند شه.. دیگه نمیخواست هیچ کدومشونو ببینه، این دو نفر بزرگترین آسیب زندگی رو بهش وارد کرده بودن یکی جسمانی و یکی احساسی.! از هر دوشون متنفر بود.! 

فقط لحظه ای که خواست از در خارج بشه به سمت سامان برگشت ، با نفرت تو چشماش نگاه کرد و با بغض فروخورده ای زمزمه کرد:

-ای کاش منم بتونم اینقدر متنفر شم که با سلاحی به نام "عشق" ازت انتقام بگیرم.! 

سامان لبهاشو به هم فشرد تا باز هم بُغضی که تو گلوش پیچیده بود رو همونجا خفه ش کنه.! دیگه نمیتونست بیشتر از این شاهد عذاب کشیدن کسی باشه که تموم زندگیش بود و اینطور داشت بخاطر آدمی مثل او نابود میشد.! میدونست که داشتنش مساویه با بدبخت شدن او پس نمیخواست اجازه بده این عشق نحس و بدشگون به قیمت یه عمر شکنجه و عذابش تموم بشه.! 

سرش رو زیر انداخت و بی توجه به ساسان ، به سمت تختش رفت و خودشو پرتاب کرد روش و زیر لب زمزمه کرد:

-ساسان، من بدون شرط پیشنهادتو قبول میکنم، تو فقط کافیه دینا رو راضی کنی، پس برو تا دیر نشده اقدام کن، مطمئنم همین امشب میتونی رضایتشو بگیری.!

ساسان بدون اینکه حرفی بزنه از در بیرون رفت.. میخواست به گفته ی سامان عمل کنه و تا تنور داغه ، خمیرو بچسبونه.! 

دینا روی کاناپه ی تو سالن دراز کشیده و بازوشو روی چشماش گذاشته بود.. انگار حسابی تو فکر بود که اصلا متوجه حضور ساسان نشد و با شنیدن صداش یهو از جا پرید.! مشخص بود که فشار زیادی رو داره تحمل میکنه چون رنگ صورتش کاملا پریده بود و لباش میلرزید.!

ساسان به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آبقند برگشت، کنارش رو کاناپه نشست و لیوانو آروم به لبش نزدیک کرد.. چند قُلپشو که به خوردش داد، دوباره بلند شد رفت پتوی کوچیکی آورد و روی دوشش انداخت.! 

اینقدر کنارش ساکت و بی حرف نشست تا حس کرد حالش بهتر شده، سرشو نزدیک صورتش برد و به آرومی گفت:

-حالت بهتره.!؟ میتونیم حرف بزنیم.!؟

-اوهوم

-اوکی.. تو فقط گوش کن و اگه لازم شد ، میتونی جوابمو با سرت بدی.. نیازی نیست به خودت فشار بیاری.. چون میدونم که تا چند ساعت دیگه قراره برگردین میخوام الان حرف بزنیم، متأسفم که با این حالت دارم اذیتت میکنم.! 

دینا به علامت اشکالی نداره سرشو تکون داد و منتظرانه بهش خیره شد تا ببینه چی میخواد بگه.!

ساسان نفس عمیقی کشید و با صدای آروم و ملایمی شروع کرد:

-ببین دینا ، تو خودت میدونی که من چقدر دوسِت دارم، و اینم میدونی که مشکلم چیه..! نیاز به گفتن اینم نیست که سامان چه وضعی داره .! 

من نمیخوام وارد این جزئیات بشم ، چون خودت از همه چی خبر داری.! فقط یه توضیح بهت بدهکارم، اونم اینه که من تصمیمو همون موقعی که از علاقه م بهت گفتم ، گرفته بودم.. اون زمان مطرحش نکردم چون نمیخواستم تو بدون عشق و فقط از سر خیرخواهی باهام ازدواج کنی.! 

الانم برگشتم فقط بخاطر همین موضوع.! میتونستم همونجا ازدواج کنم ،یه بچه از پرورشگاه بگیرم و به همه بگم بچه ی خودمه ولی به چند دلیل اینکارو نکردم..! اول اینکه دوست نداشتم تا وقتی میتونم بچه ای از خون خودمون داشته باشم برم یه بچه ای که معلوم نیست مال کیه و حلالزاده ست یا نه ، بردارم بزرگ کنم.! دوم اینکه دختر مورد دلخواهمو که بتونم بهش اعتماد کنم پیدا نکردم...! سوم اینکه احتمال دادم بعدنا کسی بفهمه و اون همه ارث و میراث خانوادگیمون از دست بره.! چهارم اینکه عاشق تو بودم و نمیخواستم کسی بیاد ازم بگیردِت.! تو مورد اعتمادترین کسی هستی که میتونم با خیال راحت همه چیو بسپرم دستت و مطمئن باشم بهم نارو نمیزنی..!  

الانم زندگی و آینده ی همه ی ما به تصمیم تو بستگی داره، امیدوارم خوب فکر کنی و درست تصمیم بگیری.! سامان هم قبول کرده که اینکارو میکنه، با چند تا دکتر خارج از کشور هم صحبت کردم، میتونیم به اسم ماه عسل بریم و کارمونو انجام بدیم.. البته اگه تو راضی بشی.! 

دینا اشکهای گرمی که بی وقفه از چشمهاش سرازیر میشد و رو صورتش میریخت ، با کف دست پاک کرد و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:

-میخوام بیشتر فکر کنم.. 

ساسان با لبخندی که یکباره تمام صورتشو پوشوند، دست یخ زده شو گرفت و آروم بوسید، بعد هم بی انکه حرفی بزنه از کنارش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.! نمیخواست حسشو خراب کنه و با یه حرف اشتباه دوباره همه چیو به هم بریزه.. باید بهش زمان میداد تا در مورد حرفاش فکر کنه.! امیدوار بود که این مخالفت نکردنش نشونه ی خوبی باشه.!

•••

  

نظرات 2 + ارسال نظر
nastaran52 دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 15:33

سلام فاطیما خانمی اینکه زن ساسان باشه نطفه از سامان بگیره بچه حرومزاده نیست نمی دونم چرا دینا خودشو الت دست اینا کرده ممنون گلم

نه عزیزم... همه جای دنیا حتی تو ایران دارن اینکارو میکنن.. البته به کسی نباید بگن نطفه از کی بوده تا کسی بعدا ادعایی نداشته باشه.. ولی برای خانواده هایی که بچه دار نمیشن و مشکل از مرده ست میتونن اینکارو بکنن.!

لیلا دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 11:54

:( :-(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.