رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و هفتم)

فصل چهل و هفتم

 

 

بعد از گشت و گذاری تو شهر ساسان نزدیک یه رستوران شیک و تمیز پارک کرد و رو به دینا گفت:

-خب .. حالا بریم یه ناهار دو نفره هم بخوریم که دیگه تفریح امروزمون کامل بشه..!

-وای نه ساسان برو خونه.. حالا همه منتظر ما هستن، زشته اینطور بقیه رو قال گذاشتیم و اومدیم واسه خودمون گردش.!

-تو نگران اونا نباش ... من خودم به مامان زنگ زدم و گفتم که برای ناهار نمیریم خونه..مطمئن باش تا الان خواب بعد ازظهرشونم تموم کردن و لب ساحل دارن عصرونه میخورن.! 

دینا خنده ای کرد و پیاده شد، با اینکه دلش نمیخواست روابطشون اینقدر گرم و صمیمی پیش بره که برای او سوءتفاهمی پیش بیاد، ولی از طرف دیگه هم دوست داشت یه جورایی کمکش کنه تا از این منجلاب فاسدی که برای خودش ساخته ، نجاتش بده.! میدونست که اگه اینقدر ناامیدانه به زندگیش ادامه بده هیچوقت تا آخر عمر ازدواج نمیکنه.! باید یه جورایی بهش روحیه میداد و از این فکرای بدی که درمورد آینده داشت میکِشیدش بیرون. باید بهش میفهموند که همه ی زنها بخاطر بچه دار شدن ازدواج نمیکنن و دخترایی هم پیدا میشن که به خاطر عشقشون حتی قید مادر شدن هم میزنن.!

وارد رستوران شدن و یه میز دو نفره ی کنار پنجره رو برای نشستن انتخاب کردن.. غذاشونو که سفارش دادن، ساسان بعد از سکوت کوتاهی، نفسشو به شکل آه بیرون فرستاد و در حالیکه به او نگاه میکرد گفت:

-دینا... میخوام ازت یه سؤالی بپرسم.!

-هوم...بپرس

-تو واقعا منو دوست نداری.!؟

دینا ابروهاشو بالا انداخت و حالت متعجبی به خودش گرفت و در سکوت بهش زل زد.. میخواست بگه این حرفو دیگه از کجا آوردی.!؟ ولی همین که دهنشو باز کرد، ساسان میون حرفش پرید و دستشو به علامت سکوت بالا برد.!

-میدونم.. لابد میخوای بگی "نه، این چه حرفیه، من دوسِت دارم ، فقط متاسفانه عاشقت نیستم"..! اینقدر از این جمله ی کلیشه ای بدم میاد که ترجیح میدم اصلا نگی.! ببین دینا، من تو رو دوست دارم ، از همون زمانهایی که دور و برَم میچرخیدی و به طمع بدست آوردن دلم ، هر کاری میگفتم میکردی، از همون موقع ها ازت خوشم میومد.. از این صاف و ساده بودنت .. از اون همه معصومیت و بی ریاییت.. ولی ماجرا از جایی شروع شد که به اون پارتی دعوتت کردم و تو اونجوری عین یه فرشته جلوم ظاهر شدی، همون موقع دلم لرزید..از همون لحظه دیگه نتونستم نادیده بگیرمت و ازت بگذرم.! دوست داشتم مراقبت باشم تا آسیبی بهت نرسه.. تو اون شب مثل یه بلور شکستنی بودی که هر لحظه میترسیدم از دستم لیز بخوری و بشکنی.! خیلی سعی کردم که نگاه و حرفهای کثیف بچه های اونجا به پاکی و معصومیتت لطمه نزنه و دلتو نلرزونه.! 

به اینجای حرفش که رسید مکث نسبتا طولانی کرد و با آهی که انگار از اعماق وجودش کشید ادامه داد:

- ای کاش میتونستم به اون شب برگردم و از دست خودم نجاتت بدم.! از دست اون آدم هرزه ی مست و بیشعوری که هیچیو غیر از هوس و شهوتش نمیدید.! از اون نامردی که مردونگیشو به یه دختر کوچولوی معصوم نشون داد و یهو از عالم بچگی پرتش کرد تو دنیای کثیف آدم بزرگا.! دینا تو نمیدونی من اون شب چی کشیدم.! وقتی سامان اومد و با تموم قدرت مشتشو خوابوند تو صورتم ، تازه از خواب بیدار شدم.! تازه فهمیدم چی شده و چیکار کردم.! هزار بار خودمو لعنت کردم..هزار بار سامانو لعنت کردم که چرا زودتر نرسید.! چرا با چند ساعت تأخیر پیداش شد و از زیر اون منِ کثافت کشیدت بیرون.!  مثل یه حیوون شده بودم که هیچی نمیفهمه و فقط با غریزه ش پیش میره.!

از ناراحتی صداش میلرزید و از عصبانیت دستاش.

سرشو زیر انداخت و مُشتشو رو زانوهاش گذاشت.. نمیخواست کسی دستهای لرزونشو ببینه ، مخصوصاً دینا که روبروش نشسته و با اشکی که تو چشماش حلقه زده بود نگاهش میکرد.! میدونست که یاداوری اون شب چقدر برای دختری مثل دینا سخته.. ولی باید میگفت، باید حرفشو میزد تا بهش بفهونه که چقدر پشیمون و ناراحته.. تا اینا رو بازگو نمیکرد نمیتونست کینه ای که تو دلش ریشه زده بود رو از بین ببره.. باید این سایه های سیاه از بین میرفت تا جاشونو با نور عشق پُر کنه.. کاری که باید همون سالها میکرد و نکرد..مثل زخمی که با دیر رسیدن چرک میکنه و هی عفونی تر میشه، اینم الان به مراحل حاد خودش رسیده بود.!

دینا با بغضی که هر لحظه لرزش صداشو بیشتر میکرد، گفت:

-میگن فاصله ی عشق و نفرت اندازه ی یه مو باریکه.! نمیدونم عاشقت بودم یا نه، مطمئن نیستم اسم احساسم بهت عشق بود یا به قول تو طمَع.. ولی هر چی که بود به نفرت تبدیل شد.. به چیزی که الان باعث میشه دیدن و تحملت برام اینقدر سخت بشه.! به حسی که زخمهای دلمو هر لحظه تازه تر میکنه.! "تو"به اینجا رسوندی منو.. به جایی که نزدیکترین کسانم رو ازم دور کرد..سامان رو.. خاله مو.. حتی خودتو.! 

منم دقیقا همون کاری رو با سامان کردم که تو با من کردی.! و الان به همونجایی رسیدم که تو رسیدی.! به عشقی که هیچ سرانجامی نداره.! 

ساسان با هر جمله ی او چشمهاش گردتر میشد..از تعجب نزدیک بود ابروهاش با موهاش یکی بشه و پوست کِش اومده ش جِر بخوره.! شاید تو تمام عمرش اینقدر شوکه نشده بود که الان با شنیدن چند تا کلمه حرف به این حال و روز افتاد.!باور کردنی نبود که دینا عاشق شده باشه.. اونم عاشق کسی که از جنس مؤنث فراریه.! یعنی این واقعا خود او بود که داشت به عشق عجیب و ناممکنش اعتراف میکرد.!؟  

همونطور بی صدا و مات به صورت خیس دینا خیره مونده بود.. به چشمهایی که از غم و ناراحتی رنگش به تیرگی میزد و دیگه عسلی نبود.! به دینایی که دیگه دلش برای او نمیتپید..! به دختری نگاه میکرد که گرچه سالها پیش جسمشو مال خودش کرده بود، ولی الان هیچ مالکیتی نداشت و سامان شده بود مالک قلب و روحش.! پسری که از زنها هیچی نمیفهمید،!

••••

هر دو در سکوت کامل غذاشونو خوردن و با چهرهایی که غم و حسرت توش بیداد میکرد به ویلا برگشتن.. هر دوشون خوب میدونستن که به یه عشق محال دچار شدن.. عشقی که هیچ رسیدنی انتظارشونو نمیکِشید.! 

دینا کیفشو رو تخت اتاق انداخت و با حرص دکمه های پالتوشو باز کرد.. خوب بود که حداقل میتونست دق و دلشو سر اینچیزا خالی کنه..! صدای مامانش از بیرون اتاق اومد که ازش میخواست زودتر لباسشو عوض کنه تا با هم به ساحل برن .. مثل اینکه اونجا بساط عصرونه پهن کرده بودن .

اولش خواست مخالفت کنه ولی دید تو خونه موندن هیچ فایده ای به حالش نداره ،با این همه فکر و خیال نه میتونه درس بخونه و نه بخوابه..! پس لباس گرم و مناسبی پوشید و با مامانش که برای بردن چیزی به ویلا اومده بود به بقیه پیوست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.