رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و نهم)

فصل چهل و نهم

 

 

دینا با حالی خراب، پیش بقیه برگشت.. همه بزرگترا عصرونه شونو خورده و به ویلا برگشته بودن، فقط جوونا دور آتیش حلقه زده و داشتن بدون آهنگ ، یه ترانه ی دست جمعی میخوندن.! 


"وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد


ای که تویی همه کَسم ، بی تو میگیره نفسم 

وقتی تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم

نه من تو رو واسه خودم ، نه از سر هوس میخوام

عمر دوباره ی منی ، تو رو واسه نفس میخوام..

...

همون لحظه با اومدن یه نفر و گیتاری که تو دستش بود همه وسط شعر، جیغ و هورا کشیدن و با هیجان جا براش باز کردن.. دینا بدون اینکه سرشو بلند کنه ، از صندل سفید رنگی که تو این هوای سرد پاش بود فهمید سامانه.!

سرشو بیشتر تو یقه ی پالتوی پشمیش فرو برد و خودشو مخفی کرد، نه از سرما بلکه برای دیده نشدن و ندیدن.! میدونست که با اولین نگاه او، دوباره اشکش سرازیر میشه.!

سامان نشست، گیتارشو رو پاهاش تنظیم کرد ، انگشتاشو با آرامش روی سیمها کشید و بدون اینکه چیزی بگه، آهنگ رو شروع کرد... 

اصلا ریتم آشنایی نداشت و به نظر میرسید جدید باشه ، همه ساکت نشسته بودن ببینن چی قراره خونده بشه.!


خیلی وقته نفساتو کم دارم

واسه من آخه مثه تو کی میشه

آخه کی مثل تو پاک و مهربون

واسه من مثل فرشته ها میشه


تو یه احساس عجیبی که برام

معنی سادگی و نجابتی

تو یه احساس قشنگی تو برام

تو برام یه عشق با شرافتی


نزار بمونم تو کُما به قلب من نفس بده

زندگیمو فقط چشات به من میتونه پس بده

نزار تو سایه های شب بدون تو تموم بشم

بیا تو دستمو بگیر هرچی بخوای همون میشم


دینا بدون اینکه سرشو بالا ببره چشمهای غرق اشکشو آروم آروم بالا برد ، از بین شعله های آتیش گذشت ، گیتار و دستهاشو هم پشت سر گذاشت و با توقف کوتاهی رو تک تک اجزای لباسش ، بلاخره به صورت و سپس چشمهاش رسید.! چشمهایی که بسته بود و احساس درونیشو داشت مثل همیشه پشت پرده ی ضخیم پلکاش مخفی میکرد.!

اشک های گرم او هم از حلقه ی چشماش رها شد و ریخت رو گونه های سرد و یخ زده ش.. یه لحظه صدای خواننده هم لرزید و از ریتم خارج شد، انگار اونم گریه شو حس کرده بود.!

دینا سریع دستشو از زمین کَند تا ببره بالا و صورت خیسشو پاک کنه ولی گرمای دستی که انگشتاشو گرفت، اجازه ی اینکارو بهش نداد.! سرشو به سمت راست چرخوند تا ببینه کی کنارش نشسته .!، با دیدن نیمرخ ساسان که با اخم عمیقی به آتیش زل زده بود آهی از سر درد و ناراحتی کشید.!

درک میکرد که چقدر سخته کسی بدونه ، عشقش داره برای یکی دیگه اشک میریزه و او فقط بتونه برای زخمهاش مَرهم بیاره تا دیگه از درد گریه نکنه.! 

لبهاشو اینقدر رو هم فشار داد تا جلوی رها شدنِ بغضشو بگیره.!

هر کدومشون به نوعی داشتن عذاب میکشیدن.. خودش از یه طرف ، سامان از یه طرف و ساسان از طرف دیگه.!

با تموم شدنِ آهنگ، همه براش دست زدن و ازش خواستن یه ترانه ی دیگه هم بخونه ولی او سرشو تکون داد و از جا بلند شد.! انگار فقط اومده بود همینو بخونه و بره و یا شاید هم میخواست حرف دلشو در قالب ترانه به گوش کسی برسونه.! 

دینا با دیدن سکوت جمع ، سرشو بلند کرد و به سامان نگاه کرد، البته فقط او نبود که داشت بهش نگاه میکرد ، همه ساکت شده و به او که انگار برای گفتن حرفی داشت پا به پا میکرد چشم دوخته بودن.!

سامان بعد از نگاه عمیقی که به چشمهای غمگین دینا کرد، بیحرف روشو برگردوند و به سمت ویلا راه افتاد.!

همه اول با نگاه، اونو بدرقه کردن ، بعد هم برگشتن و با حالت مشکوکی به دینا زل زدن.! انگار فهمیده بودن یه جریانی بین این دو سه نفر هست که اینطوری از هم فرار میکنن.!

دینا با دیدن چشمهای ریز شده و مشکوک اونا ، فوری دستشو از زیرِ دست ساسان کشید بیرون و با حالت دستپاچه ای گفت:

-چیه.!؟ چتونه.!؟ چرا اینجوری نگام میکنین.!؟ 

-هیچی.. داشتیم فکر میکردیم تو آخرشم با این چشات ، جون چند نفرو میگیری خدا میدونه..! لامصب انگار سگ داره.!

دُنیا برای عوض کردن جو ، اینو گفت و از جاش بلند شد.. خاکهای احتمالی پشتشو تکوند و رو به بقیه هم غُر زد:

-دِ پاشین دیگه دیر شد.. الان مهمونا میرسن،  شما هم باید با همین سر و وضع جلوشون وایسین سلام علیک کنینا..!

اول شوهر خودشو کشوند و از زمین جداش کرد بعد هم به بقیه تشر زد و مثل چوپانی که گلّه شو هِی میکنه، همه رو به سمت ویلا هدایت کرد.!

•••

نزدیکهای ساعت ١٠ بود و همه سر میز ایستاده  و با سر و صدا داشتن غذا میکشیدن که یهو با ورورد همون سه نفر غریبه دوباره فضا سنگین شد..! انگار همه احتمال یه دعوای دیگه رو میدادن .! تنها سامان با خوش رویی به سمتشون رفت و بی انکه به روی خودش بیاره که ملت دارن با چه حالت منزجر کننده ای نگاهش میکنن ، بهشون خوش آمد گفت.!

برای اینکه فضا عوض بشه ، ساسان با صدای بلندی جمعیت رو دعوت به خوردن شام کرد و ازشون خواست زودتر غذاشونو بخورن که قراره این شبِ آخری رو بترکونن.. همه به دستورات بامزه ی او خندیدن و سعی کردن سامان و دوستاشو تا جایی که میشه نادیده بگیرن.!

دینا نفس پر حرصشو فوت کرد و با بشقاب غذاش رفت رو یه صندلی نشست.. دلش میخواست بره هر سه نفرشونو که بعد از اتفاق دیشب اینطور با پُررویی و وقاحت پاشده و اومده بودن ، سر ببُره.! 

با خودش زیر لب غُر زد: آخه آدم چقدر میتونه بیشعور باشه که با دیدن جنگ دیشب بازم پاشه بیاد.! سامان هم که انگار نه انگار .! حرف و نگاه بقیه براش هیچ اهمیتی نداره.! یکی نیست بهش بگه خب بچه جان تو برای چی هی پا میکنی تو کفش این و اون تا اینطوری بهت بی احترامی کنن.!!

-چیه بازم داری مثل پیرزنا غُرغر میکنی.!! 

با صدای مامانش، به سمتش چرخید و با صدای آرومی گفت:

-وای، مامان .! تو با این همه اتفاق ، هنوزم میگی "چی شده".! مگه نمیبینی اوضاع چقدر بَل بشوـه.! همه دارن پچ پچ میکنن..من میدونم آخرشم یه دعوای دیگه راه میفته.!

-راه نمیفته نترس.. خاله ت اینا دارن فضا رو آروم میکنن.. میخوان با بی اهمیت جلوه دادن موضوع ، پچ پچ ها رو بخوابونن..! تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، زودتر غذاتو بخور و برو بالا ، سر درس و مشقت.!

-اِ مامان .! مگه من بچه دبستانیم که هی میگی برو سر درس و مشقت.! بعدشم من با این اوضاع و احوال مگه میتونم تمرکز کنم.! می مونم که اگه خواست اتفاقی بیفته ، یه کمکی بکنم.

-مگه تو کلانتر محله ای.! بیا برو به کارِت برس.. اینا هم هر چی میخوان تو سر همدیگه بزنن، به ما چه.! چرا الکی خودتو میندازی وسط و  دخالت میکنی.؟؟! اینا یه خانواده ن ، گوشت همدیگه رو بخورن استخون همو دور نمیندازن.! 

-وا.. مامان.! چرا اینجوری حرف میزنی.!؟ مثلا خانواده ی خواهرته ها..! والا غریبه ها هم به بیخیالی شما نیستن.!

-وقتی خواهرم خودش اینجوری میگه من چیکار کنم.! صبح سر حرف شد ، اونم جوابمونو اینجوری داد.. میگفت ولشون کنین، اینا از یه رگ و ریشه ن .. هر چی حرف بزنی بعدا میکنن چماق میکوبن تو سرت.! پس نه خوبیشونو بگین و نه بدیشونو..! بذارین خودشون حلش کنن.! الانم مگه ندیدی ساسان چطوری قضیه رو جمعش کرد.! انگار نه انگار که دیشب اونجوری به جون هم افتاده بودن.!!

دینا با تموم شدن غذاش از کنار مامانش بلند شد و بشقاب خالیشو به میز برگردوند.. یه نگاه به سامان که گرم صحبت با دوستاش بود انداخت و با یه نفس گیری اساسی به سمتشون راه افتاد.! انگار میخواست به میدون جنگ بره که اونطور برای ریلکس شدن ، نفسهای عمیق میکشید.!

سامان روبروی مبین و ادیب ایستاده بود و پویا هم مثل همیشه دستاشو دور بازوی راستش حلقه کرده و آویزونش شده بود.! دینا هم بی تعلل رفت و خیلی آروم سمت دیگرش ایستاد. اول اون دو تا که روبرو بودن متوجه حضورش شدن و با حالت متعجبی بهش خیره شدن.! سامان که مشغول حرف زدن بود، با نگاه خیره ی اون دوتا سرشو برگردوند و به دینا که خیلی راحت کنارش ، دست به بغل ایستاده بود چشم دوخت، با دیدنش ابروهاش از این سوپرایز عجیب بالا رفت و نگاهش رنگ تعجب گرفت.! 

دینا که بی تفاوت ، همونجا سرجاش ایستاده بود، با خونسردی رو به اون دو نفر سلام و احوالپرسی کرد و با کمی خم کردن کمرش به سمت راستِ سامان، یه سلام سرد و کوتاه هم نثار پویا کرد که از صد تا فحش بدتر بود.!

بعد هم صاف ایستاد و رو به سامان با لبخند مظلومانه ای گفت:

-میتونم کنارتون وایسم.!؟ آخه حوصله م خیلی سر رفته.!

سامان لحظه ای مکث کرد و سپس با نگاه مشوکانه ای جواب داد:

-اگه وایسادنت فقط در همین حده اشکال نداره.. ولی اگه میخوای تیکه و طعنه و کنایه بزنی...

-باشه، چشم.. قول میدم اصلا حرف نزنم.. قول مردونه

پویا با ناز خندید و گفت: باید بگی قول زنونه عزیزم.. تو که مرد نیستی.!

-هه..اگه شما مَردین پس منم میتونم مرد باشم.!

سامان چشم غره ای بهش رفت و با اخم گفت:

-دینا...!! تو همین الان قول دادی که حرف نزنی.! بهتره سر قولت بمونی.!

دینا بدون اهمیت به او ، دوباره گردنشو به سمت پویا کج کرد و گفت:

-پویا جون، میتونم یه سوالی ازت بپرسم.!؟

-بله، بپرس عزیزم

-میگم شما چرا عمل نمیکنین تا یه جنس کامل بشین...!؟ اینطوری که نه دخترین نه پسر، خیلی عذاب آوره.. نیست.!؟

-خب.. یه ذره سخت هست، ولی یه خوبیهایی هم داره دیگه.! 

-آها.. مثلا چه خوبیهایی.!؟ اینکه مثل شترمرغ وقتی بهتون میگن بار ببره میگین من مرغم ، وقتی هم بهتون میگن پرواز کن میگین من شترم.!؟؟ جالبه .. فکر خوبیه.!

سامان و مبین و ادیب ، خنده شون گرفت ولی هرسه دهنشونو بسته بودن تا صدای خنده شون در نیاد، پویا با اخمی که صورتشو پُر کرده بود گفت:

-نه خیر، اصلا هم اینطور نیست.! آدم باید از هر چیزی که داره استفاده کنه.! برای چی وقتی میتونم از هر دو جنسم بهره ببرم ، بیام یکیشو نابود کنم.! 

-اِ .! یعنی الان داری از هر دو جنست بهره میبری.!؟ خوبه .. چشم پسرخاله م روشن.!!

-اَه.. آخه وقتی اطلاعاتت اینقدر کمه برای چی داری در موردش بحث میکنی.!؟ میتونی بری از اینترنت هر چی میخوای پیدا کنی.. من حوصله ی جواب دادن به سوالایی که نیاز به پیش زمینه ی علمی و پزشکی داره، ندارم.!

-اتفاقا من در مورد نوعِ شما اطلاعات جامعی دارم.. خدا رو شکر کنجکاوی زیادم باعث مطالعه م شد..ولی الان مسئله ی من اینه که شما اگه از نظر جسمی مشکل دارین چرا با عمل و جراحی درستش نمیکنین.! چرا هم پسرین و هم تمایل دارین با پسرا باشین.!؟

-به همون دلیلی که این آقایون ، هم پسرن و هم تمایل دارن با پسرا بخوابن.. بلاخره باید یکی هم باشه که بره زیرشون.!

با صدای عصبانی سامان که با تشر رو بهش گفت: خفه شو پویا.. دیگه داری زیاده روی میکنی.!  او سرشو زیر انداخت و با حالت قهر روشو برگردوند.!

دینا لبخندی از پیروزی زد و سرشو بالا گرفت.. میدونست حرف خیلی بدی شنیده ولی از اینکه همین واقعیت تونست سامان رو عصبانی کنه ، خوشحال بود.! 

یکی از اون دو تا که معلوم نبود مبین ـه یا ادیب، با لحن دلجویانه ای رو به پویا گفت:

-پویا جان، ناراحت نشو، ولی آدم هر حرفی و هر جایی نمیزنه.! ماها دیگه باید به این سوال و جوابا عادت کرده باشیم..نمیشه که با چند تا حرف اینجوری از کوره دربریم و هر حرفی ، رو زبنمون اومد بگیم که.! بهتره یه ذره مراعات بقیه رو هم بکنیم عزیزم.! درسته.!؟

پویا همچنان به حالت قهر خودش باقی موند و اصلا جوابی به سخنرانی غرای او نداد..

همون لحظه یهو چراغها خاموش شد و آهنگ آروم و عاشقانه ای از اسپیکرهای بزرگ سالن شروع به پخش شد.! همه روشونو به سمت قسمت رقص کردن و به زوجهایی که آماده ی رقص تو بغل هم بودن چشم دوختن.! 

دینا با چشم دنبال ساسان گشت و دید یه گوشه ساکت ایستاده و به او زل زده.! میدونست که الان دلش میخواد بیاد و به او پیشنهاد رقص بده ولی انگار یه سری چیزا مانع اینکارش شده بود.! 

-خب چرا نمیری باهاش برقصی.؟! نمیبینی چطور مظلومانه داره نگاهت میکنه.؟!

دینا به سمت سامان برگشت و با دلخوری تو چشمهای براقش نگاه کرد.! واقعا از حرفش رنجیده بود..این پسر انگار اصلا احساس نداشت.! با صدای آرومی تو صورتش گفت:

-تو دیگه کی هستی سامان .!؟ یعنی واقعا برات مهم نیست که برم تو بغلش برقصم.!؟

-باید مهم باشه.!؟

-هه.. نه..! چون به قول ساسان کسایی مثل شما که نمیدونن غیرت چیه.! این چیزیه که فقط مال مرداست ، مسلّماً شامل شماها که خودتونم نمیدونین چی هستین نمیشه.! 

دینا دق دلش رو خالی کرد و برگشت که بره، ولی سامان با عصبانیت مچ دستشو چنگ زد و به عقب برگردوندِش.! دست دیگه شو بالا آورد و چونه ش رو محکم گرفت و با خشم گفت:

-ببین دختر خانوم..! مردونگی به یقه جر دادن و هوار کشیدن نیست...! اگه به این چیزا بود مطمئنا ثابت میکردم که از همه ی اینایی که اینجان مردترم.! من نیاز ندارم به کسی چیزیو ثابت کنم...! تو اگه خیلی به خودت شک داری میتونی نری،  ولی منی که به عشق تو ایمان دارم اگه تو بغل یکی دیگه هم برقصی برام مهم نیست چون میدونم که قلبت اینجا پیش منه.!

حرفاشو با صدای آهسته و خش داری زد و چونه و دستشو با هم رها کرد و عقب رفت، دینا هنوز تو شوک بود، نمیدونست باید در مقابل این رفتار مسخره چه واکنشی نشون بده.! چرا فقط داشت از عشق او مایه میذاشت.! یادش بود که اوندفعه هم بهش گفته اگه عشقت اینقدر الکیه برو هر کاری دلت میخواد بکن، الانم که یه جورایی بهش فهموند من به عشق تو نسبت به خودم ایمان دارم.! 

با همون حالت شوک زده، سرشو تکون داد و عقب عقب رفت.. براش مهم نبود به کسی برخورد میکنه یا نه، فقط میخواست که او از نگاهش بخونه چقدر دلش شکسته.! میخواست بره با ساسان برقصه تا حداقل خیلی چیزا به خودش و او ثابت بشه..! باید بهش نشون میداد که عشقِ واقعی ، غیرت میاره.!

یهو با یه تصمیم آنی روشو برگردوند و به سمت ساسان رفت، آروم دم گوشش چیزی گفت و دست تو دستش به سمت قسمت رقص راه افتاد.! 

سامان همونجا ایستاده بود و محو اون دو تا که اونجوری تو بغل هم شروع به رقصیدن کردن، شده بود.! ناخوداگاه دستای تو جیبشو مشت کرد .! میدونست که دینا از لج اون داره اینکارا رو میکنه ولی بازم ترجیح داد بی هیچ واکنشی فقط تماشاگر نمایشی که خودش راه انداخته بود بشه.! 

پویا نزدیکش شد و دستشو دور بازوهای سفت شده ش حلقه کرد، دیگه فهمیده بود که سامان کسی نیست که بخواد نازشو بکشه و برای آشتی پا پیش بذاره.! پس مثل گربه های ملوس صورتشو به لُختی بازوش مالوند و با لحن لوسی گفت: سامی جونم.. میای بریم اتاقت.!؟ میخوام باهات برقصم بعدم اون حرف زشتمو از دلت دربیارم.. میای.!؟

سامان آه عمیقی کشید و با تکون دادن سرش ، زیر لب گفت : اوهوم.. بریم... و بدون اینکه دستشو از جیبش در بیاره با همون ژست مخصوص خودش، به سمت پله ها حرکت کرد.! 

نظرات 2 + ارسال نظر
nastaran 52 جمعه 15 آذر 1392 ساعت 14:57

سلام فاطیما خانمی کاش میشد دینا یه کم خودش رو جمع وجور میکرد یه کم بی محلی به سامان تا اون هم قدمی برداره اینقدر خودشو تو دست وپای سامان نمی انداخت البته با ساسانم الکی گرم نگیره

سلام عزیزم.. آره حالا دینا دقیقا میخواد همینکارو بکنه ولی با کسی مثل سامان نمیشه هیچ کاری کرد.! چون نمیخواد باور کنه که عاشقه و حتی این عشق میتونه براش گرون تموم بشه.! دینا این وسط بیشترین آسیبو داره میبینه، از دست اون دو تا.!

سلام
آیا میخواهید بازدید ورتبه الکسای خورا افزایش دهید برای این کار به لینک زیر بروید وبا ثبت آدرس وبلاگتون رتبه سایت خود را افزایش دهید
http://link-master-code.r98.ir/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.