رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و دوم)

فصل چهل و دوم

 

 

ساسان دستشو دراز کرد و با حالت بامزه ای رو به دینا گفت: سرکار خانوم، افتخار میدین با من برقصین.!؟

دینا خودشو عقب کشید و خواست جواب رد بده که همون لحظه ورود سه غریبه ، باعث شد او و بقیه ساکت شده و با تعجب به در ورودی سالن خیره بمونن.! 

دوتاشون خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بودن ولی سومی قیافه و رفتارش یه جوری بود و حرکاتش شباهت عجیبی به دانیال داشت.! اونقدر که دینا با دیدنش فوری فهمید داستان چیه و قضیه از چه قراره.! 

چشم چرخوند تا ببینه سامان کجاست که دید با همون آرامش خاص خودش از در آشپزخونه بیرون اومد و به سمت اونا که هنوز دم در ایستاده بودن ، رفت.!

با ناراحتی و تأسف سرشو تکون داد و نفس حبس شده شو محکم بیرون فرستاد.. خودش خوب میدونست دلیل این غمی که یهو رو دلش چنگ انداخت چیه..! با اینکه از وضعیت سامان و کاراش با خبر بود ولی الان انگار در نبودِ دانیال توقع داشت یه ذره از اون حال و هوای قبلنش درومده باشه.!

سرشو زیر انداخت و با قدمهایی محکم از بین جمعیت رد شد و به سمت دسشویی رفت.! شاید میخواست تا آروم شدنِ جو بدی که درست شده بود اونجا خودشو مخفی کنه..! نمیتونست ببینه بقیه اینطوری به عشقش نگاه میکنن و کاری از دستش برنمیاد.!

ساسان چند قدمی دنبالش رفت ولی وقتی دید داره به طرف دسشویی میره متوقف شد و به جای اولش یعنی کنار خاله ش برگشت.!

روی صندلیِ دینا نشست و سرشو که اندازه ی یه کوه روی بدنش سنگینی میکرد بین دستاش گرفت.. همیشه از کارهای سامان عصبی میشد و به این حال و روز میفتاد.. مثل کسی بود که یه عده آدم لندهور و عوضی جلوش دارن به ناموسش تجاوز میکنن و اونم هیچ کاری نمیتونه بکنه.. با اینکه میدونست سامان با خواست و اراده ی خودش داره اینکارا رو میکنه ولی بازم نمیتونست جلوی حسشو بگیره و ناخواداگاه قاطی میکرد.!

با صدای مامانش که بالای سرش ایستاده بود، به خودش حرکتی داد و سعی کرد صاف بشینه.. او همینطور یه ریز داشت غُر میزد و از ساسان میخواست که هر طور میتونه اون آدمای مزخرفو بندازه بیرون.! 

مغزش به هیچ کاری فرمان نمیداد ، فقط گیج و سردرگُم نشسته بود و به دهن مامانش که تندتند باز و بسته میشد نگاه میکرد.! انگار ذهنش از همه چی خالی شده بود.! 

با همون نگاه ، برگشت و به خاله ش زل زد که شاید حداقل اون بتونه یه کمکی بکنه ، ولی اونم انگار بدجور تو شوک اتفاقای فرو رفته بود که انطور با اخمهای دَرهم نشسته و به سامان و دوستاش که اون طرف سالن بودن، نگاه میکرد.!

پس بیخیال حرفهای مامان و نگاههای خاله ش شد و با عصبانیت به سمت دیگه ی هال به راه افتاد.. با قدمهای بزرگی که برمیداشت خیلی زود کنارشون رسید و با خشونت دست سامان رو گرفت و به گوشه ی خلوتی کشید.. گردنشو صاف کرد و سرشو بالا گرفت تا بتونه مستقیم به  چشمهای او نگاه کنه.. سامان یه سر و گردن از او بلندتر بود و خیلی راحت میتونست با یه حرکت  ناک اوتش کنه ، ولی در مقابل تمام خشمی که تو نگاه ساسان موج میزد ، او خیلی خونسرد و آروم جلوش ایستاده بود و پرسشگرانه نگاهش میکرد.! 

هیچکدوم انگار خیال حرف زدن نداشتن ، چون هر دوشون با حالتهایی کاملا متفاوت مقابل هم وایساده بودن و با نگاه هاشون داشتن برای هم خط و نشون میکشیدن.! 

با صدای باباشون که برای اولین بار داشت با عصبانیت سامان رو صدا میکرد، هر دو روو برگردوندن و به او چشم دوختن.! 

ساسان نیشخند زهرداری زد و زیرلب گفت:

-بگیر که اومد داداش جون.!! برو حالشو ببر.!

-هه.. اینچیزا برای من تازگی نداره که بخوام بترسم.. شما میتونی بری تو سوراخت قایم شی موش کوچولو.!

سامان اینو گفت و به سمت پدرش که بالای پله ها ایستاده و منتظرش بود به راه افتاد.! با همون آرامش و خونسردی دستاشو تو جیبش کرد و از پله ها بالا رفت.

باباش با دیدنش فک منقبض شده شو محکمتر به هم فشرد و از لای دندوناش غرید:

-بیا تو اتاقت ، باید حرف بزنیم 

-بله ، چشم، حرف میزنیم.. فقط اینو بگم همونطور که انتظار دارین من شماها رو درک کنم حق دارم که درکم کنین..پس اگه بازم تموم ژشت های روشنفکریتونو برای پسر بزرگتون خرج کردین و الان میخواین از من یه هیولای بی شاخ و دم بسازین از حالا بگم که هیچ گوشی برای شنیدن ندارم..!

باباش با خشمی که انگار دیگه غیر قابل کنترل شده بود یقه شو میون انگشتاش گرفت و با قدرت به سمت دیوار کنار نرده ها هُلش داد.. اینقدر سریع و ناغافل اینکارو کرد که سامان به شدت به دیوار برخورد کرد و صورتش از درد جمع شد.! ولی هیچ واکنشی در مقابل این حرکت عصبیِ باباش نشون نداد و همونطور بیصدا به او زل زد.! دلش میخواست قدرتشو داشت و میتونست جلوی این بیعدالتی ها وایسه .. مگه همینا نبودن که ساسان آزادانه جلوشون هر غلطتی میخواست میکرد و اصلا به روشون نمیاوردن .!؟ مگه همین پدر و مادر در جواب تمام دختربازیهای پسرشون ادعای روشنفکری نمیکردن.!؟ مگه اون برادر بی همه چیزش ده تا دخترو بی ناموس نکرده بود و تازه با کمال افتخار همه جا راه افتاده و اعلام میکرد که اینکارا عُرضه میخواد.!!! 

پس چرا کسی جلوی اونو نمیگرفت.!! یعنی دخترای بیچاره رو گول زدن و به گند کشیدن آینده شون کار اشتباهی نیست و فقط کارهای او خطا و گناهه.!؟ 

چشمهای سیاهشو که تاریکتر از همیشه به نظر میرسید به زیر انداخت و سعی کرد آتیشی که توی دلشه رو خاموش کنه... نمیخواست جلوی بابا و مامانش بی حرمتی کنه و عصبانیتشو نشون بده.. اونا هر چی که بودن حضورشون بزرگترین نعمت بود.. دانیال هم اگه خانواده شو کنارِ خودش نگه داشته بود شاید هیچ وقت عاقبتش به اینجا کشیده نمیشد.!

نفس عمیقی از ته دل کشید و خواست حرف بزنه که صدای "هیــن" گفتنِ دینا از کنار دستش مانع شد.! پدر و پسر هر دو سرشونو چرخوندن و به او نگاه کردن.. به او که دستشو جلوی دهنش گرفته بود و با ترس و اضطراب داشت به صحنه درگیری اونا نگاه میکرد.!

بابای سامان با حرص دستشو پایین انداخت و با همون اخم عمیقش به سمت پله ها رفت.. سامان هم با خونسردی مصنوعی سینه شو صاف کرد و به طرف اتاقش به راه افتاد.!

دینا که همونطور با شگفتی داشت حرکاتشو نگاه میکرد، با عبورش ، به خودش حرکتی داد و برگشت و بازوهای عضلانیشو از پشت محکم گرفت، نمیتونست بذاره همینطور بی هیچ توضیحی از کنارش رد شه و بره.!

سامان سر جاش ایستاد و بدون اینکه به طرفش برگرده گفت:

-بله.. 

-کجا داری میری،!؟ وایسا باهات کار دارم.!

-چیه ،!؟ باید به تو هم توضیح بدم.!؟

دینا بازوشو به شدت رها کرد و با دو گام خودشو رسوند جلوی روش..! میخواست رو در رو حرف بزنه و ازش جواب بگیره.!

-بله که باید توضیح بدی.!؟ سامان این کارات چه معنایی داره.!؟میخوای اعلان جنگ کنی.!؟ با کی.!؟

سامان با یه نگاه عمیق زل زد تو چشمهای قشنگ و عصبانیش و هیچی نگفت.. شاید با سکوتش میخواست بگه سوالت اشتباهه.. خواست بهش بفهمونه تو منو میشناسی.. پس چو دانی و پرسی سوالت خطاست.!

ولی دینا انگار از نگاهش چیزی نفهمید چون با ناراحتی بیشتری سرشو تکون داد و گفت:

-سامان تو چته.؟؟! داری تلافی چیو سر کی در میاری.!؟ میخوای انتقام دانیالو از خانواده ت بگیری.!؟ که چی بشه.!؟ که هم خودتو آزار بدی و هم اونا رو.!؟ میدونی با این کارات داری همه رو از خودت دور میکنی.!؟ میدونی همه دارن بخاطرت غصه میخورن.!؟ 

-خب غصه نخورن..! مگه من همه ی این کارا رو قبلا هم نمیکردم.!؟ مگه بار اولشونه دارن اینچیزا رو از من میبینن.!؟ همونطور که تا الان کارام هیچ اهمیتی براشون نداشته الانم بیخیالی طی کنن.! کی بهشون گفته خودشونو بخاطر من آزار بدن.!؟ نکنه از اینکه اعضای فامیل فهمیدن پسرشون چیکاره ست به شخصیتشون آسیب رسیده .!؟ ... هه.. نه عزیز من ، شما میتونی بری بهشون اطمینان بدی همه ی دوستان و آشنایان بزرگوارمون از قبل، این موضوع مهم و حیاتی رو میدونستن، پس نیازی نیست زیاد خودشونو ناراحت کنن..!

دینا که دیگه از این خونسردی مسخره ی او عصبی شده بود یه قدم جلوتر رفت و یقه ی لباسشو چنگ زد:

-ببین آق پسر لوس و بیمزه..خودت میدونی که من مثل بقیه ، گولِ این حرکات احمقانه ت رو نمیخورم، پس واسه من فیلم نیا.. در ضمن بهتره این حرفای صد من یه غازت هم ببری به همون پایینیا بزنی چون من یکیو نمیتونی رنگ کنی.. فهمیدی.!؟ 

سامان با یه پوزخند و نگاه عاقل اندر سفیهی بهش زل زد و  دست لطیف و دخترونه ش رو بین دستهای قوی و مردونه ی خودش گرفت و به آرومی قفل پنجه هاش رو از یقیه ش باز کرد..

سعی کرد حالت اغواگرانه ای به خودش بگیره پس چشماشو با حالت خاصی تو نگاه خشن و عصبی او دوخت و صورتشو نزدیک برد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد:

-هیش.. آروم باش دختر کوچولو.. میدونی که از پَسِ من برنمیای ، بهتره که یه آهوی خوشکل و ملوس با دُمِ شیر بازی نکنه چون ممکنه بدجور آسیب ببینه

دینا که از نفسهای داغ او موهای بدنش سیخ شده بود ، با لرزش کوتاه و عجیبی خودشو عقب کشید و با اخم و صدایی که با نفسهای تندش ارتعاش گرفته بود گفت:

-خیلی بیشعوری سامان.. چون همیشه دست میذاری رو نقطه ضعفهای بقیه تا آزارشون بدی.!! 

سامان با لبخند خاصی ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد:

-واقعا.!؟ آخی..!! یادم رفته بود که به نقطه ی تحریکت نزدیک شدم .. ببخشید

دینا با دلخوری نگاهی به چشمای شوخ و سرخوشش انداخت و با حالت بدی گفت:

-تو از کی اینقدر عوضی شدی سام .!؟ کم کم رفتارات داره شبیه ساسان میشه ، همونقدر کثیف و همونقدر آزاردهنده..!! 

سامان آروم آروم لبخند از رو صورتش جمع شد و ابروهاش هم از وسط پیشونی تا نزدیک چشمهاش سقوط کرد.. اینقدر اخم غلیظی چهره شو پوشوند که انگار یهو بدترین فحش دنیا رو شنیده.! نفس پرحرصشو با شدت تو صورت دینا فرستاد و گفت:

-این آخرین بارت باشه منو با اون آشغال ، یکی میکنی.! فهمیدی.!؟ این دفعه رو ازت نشنیده میگیرم، چون میدونم که از سر عصبانیت این حرفو زدی، ولی اگه یه بار دیگه به هر دلیلی بخوای از من یه هرزه ی کثافت بسازی ، اونوقت خودت میدونی که به همین راحتی ولت نمیکنم...

بعد هم دینا رو با دست پس زد و به سمت اتاقش پیش رفت.! 

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفی جمعه 8 آذر 1392 ساعت 08:32

بنظر من تموم آدما یک پازل گمشده ای دارن که دنبالش می گردن و دنبال همه چیز میرن ولی بازم بهش نمی رسن در صورتی که اون خداست.اگه یکم به این فکر کنیم تو این دنیا اومدیم چکار تمام مشکلاتمون حل میشه
می دونی چرا این نظرو برای این پست دادم.چون یکم بخودون بیایم بدونیم از کجا اومدیم اومدیم توی این دنیا چکار چقد قراره بمونیم و کجا قراره بریم
دیباچه ی عشق و عاشقی باز شود
دلها همه آماده ی پرواز شود
با بوی محرم الحرام تو حسین
ایام عزا و غصه آغاز شود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.