رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاهم)

فصل پنجاهم

 

 

دینا از همونجا با چشم رفتنشونو دنبال کرد، انگار هر قدمشون، روی قلب او بود که اینقدر سخت و سنگین فرود میومد.! از دردِ این عذاب ، دستای ساسان رو اینقدر فشار داده بود که رنگش به سفیدی میزد.! با اینکه سعی داشت با نفسهای عمیق بغضشو فرو ببره ولی باز هم با رسیدن پای او به آخرین پله ، اشک ، ناخوداگاه از کاسه ی چشماش سرریز شد.!

دستشو از رو شونه ی ساسان پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد: تموم شد.. تو اصلا براش مهم نیستی..! بهتره دست از این تلاشهای بیحاصلت برداری و مثل همه ی این سالها بری به زندگی خودت برسی.! 

سرشو زیر انداخت و از تاریکی سالن استفاده کرد تا از وسط جمعیت عبور کنه و بره تو حیاط.! دیگه نمیخواست بیشتر از این خودشو بچسبونه به دیگران و آخرشم همه ی بدبختیها رو به تنهایی تحمل کنه.! 

بدون اینکه لباس گرمی برداره از در خارج شد و رفت رو همون نیمکت وسط حیاط نشست.! دلش میخواست قدرتشو داشت و همین الان برمیگشت تهران تا دیگه چشمش به هیچکدوم از فک و فامیل و اون همه نگاه های مسخره شون نیفته.!

نفس عمیقی از حرص و بغض کشید و از جا بلند شد، دستاشو از سرما دور خودش پیچید تا حداقل گرمای تنش حفظ بشه، با حسرت سرشو بلند کرد و به پنجره ی اتاق سامان چشم دوخت.. دلش میخواست مثل اسپایدرمن میتونست تارهای عنکبوتیشو بندازه رو پنجره و بره از اون اتاق لعنتی بِکشدِش بیرون.!

قبل ازاینکه سرشو بندازه پایین، پرده ی اتاق تکونی خورد و سامان در حالیکه پنجره رو باز میکرد جلوش ظاهر شد.! انگار هنوز متوجه او نشده بود چون گردنشو بالا گرفته و با دود سیگارش داشت رو هوا اشکال مختلفی درست میکرد.! لباسش هم که هنوز تنِش بود و به نظر نمیومد تغییری تو وضع ظاهریش رخ داده باشه.! 

با حس سنگینی نگاهی ، سرشو پایین آورد و نگاهش تو چشمهای غمدار دینا قفل شد. میدونست کار اشتباهی کرده و با حرفش اونو رنجونده ولی باز هم غرورش اجازه نداد حتی از همین راه دور عذرخواهی کنه یا حداقل براش توضیح بده که بینشون با پویا هیچ اتفاقی نیفتاده.! بدون اینکه نگاه خونسرد و آرومشو برداره پک محکمی به سیگارش زد و به سمت او فوت کرد.! انگار داشت میگفت همونقدر که تو از دستم ناراحتی ، منم ازت دلخورم...تو حق نداشتی با عشقت معامله کنی..کسی که عاشقه در مقابل قلبی که داده ، تقاضای چیزی نمیکنه.! "دل فروختنی نیست جانم... سپُردنیه"... در ازای چیزی که به کسی مسپری ، حق نداری چیز دیگه ای ازش طلب کنی.! 

 دینا با آه عمیقی ، از لبهای خاموش و نگاه پر حرفش دل کند و به سمت سالن به راه افتاد.! خوشحال بود که بلاخره فردا میره و از این تشنج روحی و ذهنی رها میشه. تصمیم گرفت به اتاقش بره و تا فردا صبح هم بیرون نیاد تا چشمش به کسی نیفته.! دوست داشت خودشو مشغول چیزایی بکنه که همه ی این سالها سرگرمش میکردن و از فکر و خیالهای بیهوده نجاتش میدادن.! پس رفت تا دوباره سرشو با همراهانِ همیشگیش یعنی درس و کتابهاش گرم کنه.

•••

نزدیکهای صبح چشمهای خسته شو مالید و سرشو از رو کتاب قطوری که جلوش بود بلند کرد، اینقدر خونده بود که دیگه کلمه ها داشتن از جلوی چشماش فرار میکردن.! لیوان گوشه ی میز رو برداشت تا گلویی تازه کنه ولی دریغ از یه قطره آب.! همون لحظه صدای قار و قور شکمش هم از گرسنگی بلند شد.! بیخیال گشنگی و تشنگی شد و به سمت بالکن اتاق رفت.. میخواست یه هوایی به کله ش بخوره تا بلکه این خواب مزاحم از سرش بپره.! همین که در کشویی بالکنو یه ذره باز کرد همچین سوز سرمایی اومد تو اتاق که فوری پشیمون شد و بستش.! نمیدونست چیکار کنه.. میترسید با سر و صدایی که راه انداخته بچه ها رو بیدار کنه.!  پس آروم و با نوک پا از اتاق خارج شد و به سمت پله ها راه افتاد.! وسطای راهرو بود که با صدای پچ پچی که از اتاق سامان شنید یه لحظه ایستاد.! بیصدا به در نزدیک شد و گوششو چسبوند به در اتاق.! میدونست کارش زشته ولی فضولیش گل کرده بود و میخواست ببینه این موقع صبح کی تو اتاقشه که دارن اینجوری یواشکی حرف میزنن.!

صدای ساسان رو شناخت که داشت با حالت خفه ای حرف میزد:

-سامان تو که همه چیِ منو میدونی دیگه چرا این اداها رو در میاری.!؟ تو که نمیتونی ازدواج کنی، منم که نمیتونم بچه دار بشم ، پس تکلیف این همه ارث و میراث خانوادگی چی میشه.!؟ یعنی ما قراره باعث انقراض نسل خاندانمون بشیم.!؟ آخه تو چرا یه ذره عقل و درک نداری.!؟

صدای سامان بلندتر میومد ، انگار میخواست داد بزنه ولی جلوی خودشو میگرفت:

-تو چرا نمیفهمی الاغ.! من میگم ما حق نداریم بدون اینکه از اون دختر بدبخت نظر بخوایم براش تصمیم بگیریم.! شاید اون اصلا راضی نباشه با تو ازدواج کنه.! میخوای به زور وادارش کنی.!؟

-آره میخوام مجبورش کنم.. من غیر از اون با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم، اینو به مامان و بابا هم گفتم، خودشم کم و بیش در جریانه.! بعدشم اون از شرایط همه ی ما خبر داره و مسلماً دلش نمیخواد آخر ماجرایی که میتونه به خوبی و خوشی تموم بشه رو با یه خودخواهی بیمورد به هم بریزه.! 

سامان تک خنده ی تلخی کرد و با لحن درمونده ای گفت:

-ساسان به خدا اون دختر هم آدمه، احساس داره، عروسک خیمه شب بازی تو نیست که هر طرف بخوای بندشو بکشونی و بازیش بدی.! دست از سرش بردار، این همه دختر ریخته که دارن دنبالت لَه له میزنن.! برو سراغ یکی از همونا، من مطمئنم که با همه ی شرایطت هم کنار میان.!

ساسان پوزخند صداداری زد و با بحن بدی گفت: 

-من میدونم که اون دختر دلش دنبال توئه، پس مطمئنا بدش نمیاد وقتی هم که داره با من زندگی میکنه ، بچه ی تو رو تو شکمش داشته باشه.! به هر حال اینم تاوان یه عشق پوچ و بی سرانجامه دیگه.!

-خفه شو ساسان، خیلی کثافتی که داری در مورد یه دختر معصوم اینطوری قضاوت میکنی.! تو اگه واقعا عاشقش بودی هیچوقت این مزخرفاتو درموردش نمیگفتی.! الانم میدونم از کجا داری میسوزی که اینقدر چرت و پرت میگی.! برو گمشو از اتاقم بیرون، دست از سر اون دختر بیچاره هم بردار وگرنه با خودم طرفی.!

در ضمن مطمئن باش هیچوقت راضی نمیشم بچه ی منو بکارن تو شکم زن تو.! میتونی بری از یکی دیگه اسپرم بگیری و زنتو بارور کنی.! 

-خب آخه بیشعور، اگه میخواستم اینکارو بکنم میرفتم بچه از پرورشگاه برمیداشتم و بزرگش میکردم.! این قوم عجوج مجوج میگن نوه شون باید از تخم و ترکه ی خودشون باشه.! این وسط از مشکل من هیچکی خبر نداره ، و تا وقتی هم که میشه مسئله رو بین خودمون حلش کنیم ، نمیخوام کسی جریانو بدونه .! من نمیدونم چرا هر چی میگم تو باز برمیگردی سر پله ی اولت.! دینا تنها کسیه که میتونه همه چیو ختم بخیر کنه.! هر زن دیگه ای بیاد، مطمئنا داستان یه جورایی لو میره.! تو زنها رو نمیشناسی که چه موجودات آب زیرکاهی هستن.! وقتی ببینن چیزی داره بر خلاف میل و سلیقه شون پیش میره شروع میکنن به باجگیری و تهدید.! اون موقع ست که دیگه باید خر بیاری و باقالی بار کنی.!

سامان انگار از این بحث بیمورد خسته شد چون با صدای بیرمق و ناامیدی گفت:

-خیله خب.. حالا تو اول برو با دینا صحبت کن ببین اصلا راضی میشه همچین کاری بکنه بعدش میشینیم در مورد مسائل بعدی مفصل حرف میزنیم..! الانم دیگه برو که میخوام بخوابم، سرم داره میترکه.!

دینا تکیه شو از در برداشت و با شوک عظیمی که از شنیدن اون همه نقشه ای که براش کِشیده بودن، بهش وارد شده بود سعی کرد از اونجا فرار کنه.! اینا مثلا کسایی بودن که ادعای عاشقی داشتن ، اگه دشمنش بودن دیگه چیکار میخواستن بکنن.! هر کاری کرد که قدم از قدم برداره انگار وزنه ی صدکیلویی به پاهاش بسته بودن که اونطور به زمین چسبیده بود..! بغض سرکشی گلوشو بند آورد و راه نفسشو هم بست.! دیگه نه چیزی میدید و نه میشنید، فقط صدایی تو سرش فریاد میزد ؛ بس کن، دلتو بردار و برو.! ناتوان و بی چاره همونجا تکیه به دیوار زد و رو به زمین لیز خورد.! نمیخواست تو این وضع کسی ببیندِش ولی انگار هیچی تحت کنترلش نبود، حتی اعضای بدنش.!     

با باز شدن در اتاق، سرشو رو زانوهای جمع شده ش گذاشت تا حداقل بتونه این همه ضعف و درموندگیش رو مخفی کنه.!

ساسان وارد راهرو شد و بدون اینکه درو ببنده به راست چرخید تا به طرف پله ها بره که چشمش به جسم سیاهی افتاد که در تاریکی چمپاتمه زده و تو خودش مچاله شده بود.! چشمهاشو کمی باز و بسته کرد و با نگاه دقیقتری هیکل دینا رو شناخت. به محض اینکه تو اون وضع و اوضاع دیدش ، همه ی ماجرا براش روشن شد و فهمید که حرفاشونو شنیده.! جلوتر رفت، دستاشو زیر بغلش گرفت و با یه حرکت از زمین بلندش کرد..!

دینا بی هیچ مقاومتی مثل جسدی که روح از بدنش رمیده، به سمت اتاق سامان کشیده شد. هیچ حسی نداشت فقط از بین تمام حواس پنچگانه ش ، گوشاش میشنید.. بدنش که سِر شده بود ، چشمهاشو هم رو هم گذاشته بود تا اشکاش راهی برای فرار پیدا نکنن.! 

صدای سامان رو شنید که با نگرانی گفت:

-چی شده.!؟ چیکارش کردی.!؟

ساسان با حالت کلافه ای دستای بی حسشو رو شونه جا به جا کرد و دوباره به راه افتاد.. دینا آروم لای پلکاشو باز کرد و سعی کرد بدنشو تکون بده ولی انگار بیفایده بود چون حتی وقتی هم که روی تخت خوابونده شد ، هیچ حسی نداشت.! 

ساسان دستاشو از زیر سرش دراورد و بالای سرش ایستاد تا بهتر بتونه ببیندِش.! وقتی چشمهای نیمه بازشو دید، نفسی از راحتی کشید و با لبخندی کاملا مصنوعی گفت:  

-خوبی عزیزم.!؟ تو که منو ترسوندی.! فکر کردم غش کردی.!

صدای سامان دوباره اومد که با لحن تندی گفت:

-ساسان میگم چی شده.!؟ چرا به این حال و روز افتاده .!؟ چیکارش کردی.!؟

-آخه دیوونه، من اصلا وقت کردم که کاریش بکنم.!؟ همین که رفتم بیرون دیدم رو زمین افتاده، دستشو گرفتم آوردمش تو.! 

سامان اونو کنار زد و با نگرانی که تو نگاه و حرکاتش به خوبی پیدا بود ، دستشو روی پیشونی یخ زده ی دینا گذاشت .! با دیدن رنگ و روی پریده و بی حال او ، سرشو نزدیک صورتش برد و به آرومی گفت:

-صدای منو میشنوی.!؟ حالت خوبه.!؟

دینا با باز و بسته کردن چشم ، جواب مثبت داد و به سمت ساسان نگاه کرد.. انگار نمیخواست تو چشمهای سیاه و نگرانش نگاه کنه و حرفهایی که شنیده بود رو به یاد بیاره.! 

ساسان سرشو زیر انداخت و با آه عمیقی گفت:

-میدونم که حرفامونو شنیدی.! باور کن اصلا دلم نمیخواست اینجوری بشه.. ولی چاره ی دیگه ای ندارم.. خودتم میدونی که سامان نمیتونه ازدواج کنه و.. با یه زن .. بخوابه.! ببخشید اینقدر رک و صریح دارم حرف میزنم، میخوام الان که خودت از برنامه ی من باخبر شدی ، کامل برات توضیح بدم تا فکر نکنی از سر حسادت و اینچیزا همچین تصمیمیو گرفتم.! 

-ساسان الان جاش نیست.. ساکت شو.. فعلا برو یه لیوان آب قندی شربتی چیزی براش بیار تا به خودش بیاد بعد هر چرت و پرتی خواستی بگو.. برو.!

سامان اینو گفت و با دست به سمت در هُلش داد.. وقتی که از رفتنش مطمئن شد ، به طرف او برگشت و با نگاه شرمنده ای به چشمهای سرخ و بیروحش خیره شد. دلش میخواست کنارش بشینه و ازش معذرت خواهی کنه ولی باز هم مثل همیشه سر جاش موند و تکون نخورد.! 

دینا لبهای خشک شده ش رو باز کرد و با صدای خش داری گفت:

-ازت متنفرم سامان..اینقدر که دلم میخواد برم باهاش ازدواج کنم تا بفهمی دیدنم کنار همین برادری که میخوای در حقش لطف کنی چه حسی داره.! میدونم که عاشقمی و چون این با تموم چیزایی که یه عمر بخاطرشون جلوی بقیه وایسادی تناقض داره، میخوای نادیده ش بگیری.! ولی من بهت ثابت میکنم که عشق ، هیچوقت طبق برنامه ی آدما پیش نمیره.! تو نمیتونی با مغزت هم عاشق بشی و هم به آینده فکر کنی.! عشق مال قلبه ، پس اگه با منطقت سازگار نبود سعی نکن بندازیش دور.! بهتره بجای اینکه با جسمی بدون عشق زندگی کنی ، یه راهی از قلب مبتلا شده ت به مغز تمیزت باز کنی تا اونم عاشق بشه.! فقط یه لحظه پادزهرو تزریق نکن تا ببینی که این ویروس چقدر سریع میتونه تو کل بدنت تکثیر بشه و به یه درد بیدرمون دچارت کنه.! 

سامان لباشو رو هم فشرد تا بغضشو سرکوب کنه.! قلبش داشت خودشو به قفس سینه ش میکوبید تا راهی پیدا کنه و بزنه بیرون..! انگار دیگه تحمل اون جای تنگ و تاریک رو نداشت.! 

مثل فنری شده بود که همینطور لحظه به لحظه داشت برای رها نشدنش بیشتر بهش فشار میاورد..اینقدر فنر این عشق رو فشرد که دیگه نگه داشتنش غیرممکن شد و ناگهان از حصار قلب و تنش رها شد.! پاهاش بی اراده حرکت کرد و به سمت تخت راه افتاد.! کنارش ایستاد ، با خشونت موهاشو چنگ زد و سرشو بالا گرفت و لبهای خیس و داغشو به کویر خشک و بیرنگ لبهای او رسوند ... اینقدر با ولع لبهاشو میبوسید که انگار میخواست تلافی این همه سال تشنگی رو یه جا دربیاره.! اشکی هم که تو چشمهاش گیر کره بود رو صورتش جاری شد و به لبهاشون رطوبت تازه ای داد.! 

دینا که تا چند لحظه شوکه شده بود و فقط داشت به این فوران ناگهانی احساس او نگاه میکرد، با حس شیرینی لبهایی که برای اولین بار داشت میبوسیدش ، و شوری اشکی که دهنشو مزده دار کرده بود، چشمهاشو بست و با دستی که به آرومی لای موهاش برد، همراهیش کرد.!

با اینکه بوسیدنش هم زیادی مردونه و خشن بود ولی باز هم دردی از اون همه فشار حس نمیکرد..! 

هر دو در اوج احساسی کاملا متفاوت غرق بودند که یهو در باز شد و ساسان ، سینی در دست وارد شد.! با صدای در ، هر دو با ترس و اضطراب از هم جدا شده و به اون سمت نگاه کردند.! هر دو نفس نفس میزدن و از هیجان صورتشون رنگ گرفته بود.! 

ساسان با دهانی باز مونده از تعجب و چشمهایی که داشت از حدقه بیرون میزد ، بهشون زل زده و هر لحظه نگاهش رو یکیشون ثابت میشد.! مسلما منتظر هر چیزی بود جز این.!

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلا یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 17:42

عالی بود عزیزم.فوق العاده مینویسی.بدون اغراق و بی تعارف.وقتی داشتم میخوندمش قلبم داشت از جا کنده میشد.و این توانا بودن قلم زیبات در همراه کردن خواننده رو نشون میده.دمت گرم

مرسی عزیزم...کلی روحیه و انرژی گرفتم

nastaran52 یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 13:32

وقتی داشتم این پست و میخوندم قلبم داشت میومد تو دهنم وای نکنه این دو تا برادر دست به این کار بزنن خدا کنه این سامان سر عقل بیاد با دینا عروسی کنه ممنون گلم از این بسیار زیبایت

منم امیدوارم که سرعقل بیاد..!
مرسی از نظرت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.