رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهل و ششم)

فصل چهل و ششم

 

 

بدون اینکه روشو برگردونه نفس عمیق و آرومی کشید و با لبخندی که انگار رو صورتش نقاشی شده بود به طرف اتاقش راه افتاد.. دوست داشت برای بقیه ی عمرش این لبخند رو لبش بمونه و حتی یه لحظه هم رو به پایین خم نشه.! دلش میخواست در ازای این ٢٦ سال زندگی که اخم و بغض و گریه مهمون دائمی و همیشگیش بوده الان فقط بخنده، خوش باشه و به این خوشبختی لبخند بزنه.. میدونست خواستن کسی که نمیشه داشتِش کار اشتباهیه.. میفهمید که با پس نزدنِ این عشق فقط داره در حق دینا ظلم میکنه ، ولی بازم دست خودش نبود.. همیشه با خودش میگفت آدم لازم نیست هرچی که میخواد و دوست داره رو بدست بیاره، همین که بدونی یکیو دوست داری و اونم تو رو دوست داره کافیه.! نیازی نیست که حتما مال تو بشه!

شاید بخاطر این بود که تا حالا کسی با غیرتش بازی نکرده بود تا بفهمه معنای خواستن و نداشتن یعنی چی..!!

•••

دینا همونجا رو کاناپای تهِ سالن خوابش برده بود، انگار از بس به حرفای خودش فکر کرده بود همونجا بدون اینکه بتونه چند صفحه درس بخونه به خواب رفته بود.!

با سر و صدایی که از آشپزخونه میومد، خوابش پاره شد..از رو مبل سرشو بلند کرد و  چشمهاشو کمی مالید تا به خودش بیاد.! 

-به به ساعت خواب.. صبح بخیر..!!

با شنیدنِ صدا، دستشو از رو چشماش برداشت و به ساسان که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.! هر کاری کرد به روش لبخند بزنه نتونست و بدتر قیافه ش تو هم رفت و با همون حالت آویزون جوابشو داد: 

-سلام.. صبح تو هم بخیر

-دیشب رو کلاً اینجا خوابیدی.!؟  به نظر  اوضاعت زیاد روبراه نیست.!

-نه.. صبح برای درس خوندن پاشدم اومدم اینجا ولی نمیدونم چطور خوابم برده.! حالمم خوبه، چیزیم نیست..الانم اگه بازجویی صبحگاهیت تموم شده برو تا به کارم برسم.

ساسان خنده ای کرد و دستشو دراز کرد تا بلندش کنه و در همون حال گفت:

-نه خیر، بنده به همین راحتی بیخیال جنابعالی نمیشم.. پاشو .. پاشو که دیگه هر چی درس خوندی بسِته.. این دو روزه همه ش تو خونه چپیدی و سرتو کردی تو درس و کتابات..بابا مثلا اومدیم گشت و گذار نه اینکه به کارای عقب مونده مون برسیم.! دستتو بده بلند شو..آفرین دختر خوب.!

دینا که هنوز بین خواب و بیداری بود و داشت مثل آدم ندیده ها بهش نگاه میکرد ، خنده ی مسخره ای کرد و دستشو پس زد، میخواست جوابشم بده که صدای مامانش که از آشپزخونه داشت صداش میکرد بره صبحونه بخوره مانعش شد.!

ساسان که هم ، از حالت عجیب غریب نگاه کردنش و هم ضدحالی که خورده بود ، داشت به آرومی میخندید دوباره به حرف اومد:

-میدونی با این وضع و حالت به یاد کی افتادم.!؟ دقیقا مثل اصحاب کهف که بعد از سیصد سال از خواب بیدار شدن و راه افتادن تو خیابونای شهر.! تو هم همونطوری داری نگاه میکنی.! دقیقا مثل کسی که زمان و مکانشو گم کرده.!

-برو ببینم دیوونه.. اگه بدونی کل دیشبو چقدر خوابیدم بهم انگ اصحاب کهف بودن نمیزنی.. اونا از خواب زیاد به اون حال و روز افتادن ، من از بیخوابیه که اینطوری گیج و منگ میزنم.!

-خب حالا هر چی.! تو هنوزم این طرز حرف زدنتو نذاشتی کنار.!؟ هنوزم مثل لاتهای سرگُذر حرف میزنی.!؟

-آره.. من همینم که هستم.. عوض بشو هم نیستم، اگه خوشِت نمیاد میتونی باهام همکلام نشی..!

ساسان دوباره دستشو دراز کرد و ایندفعه صبر نکرد که او دستشو بگیره و بلند شه، بلکه خودش بازوشو تو مشت گرفت و به آرومی از جا بلندش کرد.! میدونست که دوباره دستشو پس میزنه.. میدونست هیچ وقت به او تکیه نمیکنه و ازش کمک نمیخواد، پس مجبور بود خودش به زور کمکش کنه و دستشو بگیره.!

دینا بی هیچ اعتراضی از جا بلند شد ، اول یه نگاه به خودش کرد و سپس به سمت پله ها به راه افتاد، دوست نداشت با این ریخت و قیافه بره جلوی جمع.!ساسان هم بی هیچ حرفی دنبالش راه افتاد.. انگار امروز با خودش قرار گذاشته بود که حتی یه لحظه هم تنهاش نذاره!

•••

نزدیکای ظهر بود که ساسان با زور و اصرار دینا رو راضیش کرد که با ماشین ببره یه ذره  بیرون بگردونه.!

ماماناشون هم تأیید کردن و هر دو سوار اتومبیل داشتن از در ویلا خارج میشدن که سامان در حالیکه یه لباس گرمکن مشکی تنش بود و گوشی هدفون هم تو گوشش، سر راهشون قرار گرفت.. اولش اصلا متوجه اونا نشد ولی وقتی ساسان با بوقی ازش خواست راه رو براشون باز کنه، چشماشو ریز کرده و داخل ماشینو با دقت بیشتری از نظر گذروند.! ساسان رو که اصلا به حساب نیاورد و از روش سریع گذشت ولی با دیدن دینا چند لحظه ای مکث کرد ...و آروم آروم اخم کمرنگی رو صورتش نشست.! انگار داشت با خودش فکرای بدی میکرد.! ولی دینا اهمیتی نداد، دیگه نمیخواست تا وقتی که اونم به این عشق اعتراف نکرده بهش نزدیک بشه.. اینطوری میخواست یه ذره احساساتشو قلقلک بده بلکه به خودش بیاد و رگ غیرتش یه واکنشی نشون بده.! به نظرش تموم قدمهایی که باید برمیداشت رو برداشته بود و حالا نوبت او بود که به طرفش بیاد.! پس همونطور که داشت تو چشماش نگاه میکرد، بی توجه به نگاه اخمالودش ، به ساسان گفت:

-بریم دیگه.. معطل چی هستی.؟!

-اگه این آقای نیمه محترم از سر راهم بره کنار، حتما اینکارو میکنم.! 

ساسان اینو گفت و دستشو گذاشت رو بوق..! با سر و صدایی که راه انداخت سامان تکونی خورد و نگاهشو از چشمهای دینا جدا کرد و به برادرش دوخت، با دیدن صورت سرخ شده ی او ، نیشخندی زد و در قالب خونسرد خودش فرو رفت..انگار خوب نقطه ضعفشو پیدا کرده بود..! بعد از تأملی که معلوم بود از عمد داره انجام میده گوشی هدفونشو که از گوشش افتاده بود دوباره سرجاش برگردوند و بدون اینکه به روی خودش بیاره که چقدر داره حرصش میده، از جلوی ماشین کنار رفت و به سمت ویلا شروع به دویدن کرد.!!  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.