رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و هفتم)

فصل سی و هفتم 


 

به خونه که رسید مامانش خبر ورود ساسان رو بهش داد و تازه با کلی ذوق هم اعلام کرد که هفته ی دیگه قراره یه جشن بخاطر برگشتنش بگیرن.! دینا هم با حرص تو دلش غر زد: 

-هه...حالا انگار رفته اونجا دکتراشو گرفته اومده که ملت اینقدر خوشحالن.! خوبه همون فوق لیسانسه هم نصفه نیمه ول کرد و برگشت.!!من نمیدونم این خانواده به چیِ این بشر اینقدر مینازن.!!

-چیه داری یواشکی غرغر میکنی.!؟ خب بلند بگو تا ما هم بشنویم.!

-نه خیر مامانِ من..! غرغر کدومه.! دارم تو دلم به این یگانه شازده پسر کل خاندان افتخار میکنم.!! به هر حال هر چی باشه هم از این طرف و هم از اون طرف تنها پسر کل فامیله.. بایدم برای کسی که قراره جلوی انقراض نسل دو تا خاندان رو بگیره ارزش قائل شد.!!

و با پوزخند مسخره ای که به حرفهای طعنه آمیز خودش میزد از جلوی مامانش دور شد و به اتاقش رفت.! 

اینقدر روزها سریع میگذشت که دینا نفهمید کی روز موعود مهمونی رسید.. صبح از کله ی سحر مامانش بلند شده بود و داشت تدارک میدید.. دینا که دید بیخود و بی جهت خواب تعطیلات عزیزش هم داره به فنا میره با حرص پتوشو کنار زد و با همون لباس خواب و چشمهای نیمه باز به سمت هال به راه افتاد.. مامانش طوری در تکاپو بود که انگار میخواست به سفر قندهار بره.!! تند تند داشت عین مورچه های کارگر از اینور به اونور میرفت و چیزمیز جمع میکرد.! دینا که همونطور با چشمهای ریز شده از فرط خواب و تعجب ایستاده و داشت به کارهای عجیب مامانش نگاه میکرد بعد از چند دقیقه که یه خورده خواب از کله ش پریده و کنجکاویش به اوج رسید ، یهو پرید جلوی مامانش و با دستهای باز مقابلش ایستاد و گفت:

-مامان اینجا چه خبره.!؟ چیکار داری میکنی.!؟


-وا.!! دینا حالت خوبه.!؟ من که اون هفته بهت گفتم که جمعه ، خاله ت اینا مهمونی گرفتن.! یادت نیست.!؟ 

-چرا اونو یادمه.. ولی یادم نمیاد گفته باشین قراره بعد از مهمونی ، مسافرت هم بریم.!!

-مسافرت بریم.!؟ کجا.!؟

-چه میدونم ، شما دارین چمدون میبندین.!

مامانش با نگرانی نمادینی دستشو روی پیشونی او گذاشت و گفت:

-تب هم که نداری.!! پس چته.!؟ من که گفتم مهمونیشون قراره توی ویلاشون برگزار بشه..

دینا با چشمهای گرد شده پرید وسط حرفش :

-تو ویلاشون.!!!؟ یعنی همه قراره برن شمال.!؟؟ اونم فقط بخاطر یه مهمونی چند ساعته.!!!؟

-نه خیر قراره مهمونی سه روزه باشه و فقط هم فامیل مادریشون قراره ویلای اونا بمونن، دو تا عموهاش خودشون ویلا دارن و بقیه ی مهمونای پدری قراره اونجا مستقر بشن.

دینا که از این خبر ناگهانی هم هیجان زده شده بود و هم نگران با لحن پر از استرسی گفت:

-وای مامان.! الان باید اینا رو بگی.!؟ من حالا چطوری باید تو چند ساعت ساک ببندم.!؟ بعدشم  اگه مهمونی قراره سه روز طول بکشه من چجوری باید به امتحان سه شنبه م برسم.!؟ اصلا مگه من میتونم توی این شلوغی درس بخونم.!؟

شما اصلا به این چیزا هم فکر کردین.!؟

مامانش با کف دست تو صورت خودش کوبید و با ناراحتی گفت:

-وای.. !!! راست میگی.!؟ تو که گفته بودی از هفته ی دیگه امتحانات شروع میشه.!! 

-نه خیر مادرِ من.! اون هفته بهت گفتم از سه شنبه ی هفته ی دیگه شروع میشه که یعنی چهار روز دیگه.!

- خاک به سرم.!! حالا جواب خاله ت رو چی بدم.!؟ همه ی قول و قرارا رو گذاشته و دیگه نمیتونه تغییرش بده.! چیکار کنیم.!؟

-هیچی.. بگین ما نمیایم.. اونا خودشون برن بدونِ ما مهمونی بگیرن.!

-وا .. نمیشه که مادر.! خاله ت بیشتر بخاطر ما انداخت این هفته..من بهش گفتم قبل از امتحانا دو هفته بهتون تعطیلی دادن ، وگرنه قرار بود اون هفته ی بگیرن.! 

-خب میگی چیکار کنم.!؟ انتظار داری بخاطر یه مهمونی مسخره یه درس مهم سه واحدی رو بیفتم.!؟

-نه عزیز دلم.. برای چی بیفتی.! میتونیم طوری برنامه ریزی کنیم که به همه ی کارامون برسیم.. امروز باهاشون میریم و روز دوشنبه صبح هم برمیگردیم.! یعنی بجای اینکه عصر با بقیه برگردیم ، صبح راه میفتیم که تا ظهر هم تهران باشیم..!چطوره.!؟

دینا که از این خونسردی مامانش داشت حرص میخورد با غیض گفت:

-آهان..!! اونوقت من کی درس بخونم.!؟ لابد از ظهر دوشنبه تا صبح سه شنبه هم یه کتاب دویست صفحه ای رو بشینم یه کَله بخونم.!؟ ها.!؟

-نه خیر .. اولا شما یک ترم وقت داشتی که اون کتاب دویست صفحه ای رو بخونی ، در ضمن توی این سه روز هم میتونی بازخونی و مرورشون کنی.! همه ش که مهمونی و بزن برقص نیست.. فقط شبهاس که اونم میتونی فقط یکی دو ساعت بمونی و بعدش دوباره برگردی تو اتاق سر درسِت.!

-ولی آخه..

-ولی آخه نداره...همین که گفتم ، والسلام... حالام برو زودتر آماده شو که قراره ظهر راه بیفتیم.. بدو

دینا نفسشو فوت کرد بیرون و سمت اتاقش به راه افتاد.!

***

قرار بود هر خانواده با یه ماشین برن ولی بازم انگار زور جوونا زیاد شده و جدای از پدر و مادراشون هر کدوم یه ماشین آورده بودن.! البته غیر از دینا که مثل همیشه ترجیح داد رانندگی تو این جاده ی پر پیچ و خم رو به اهلش بسپره و با باباش همراه بشه.!

نزدیکهای ساعت نه شب بود که رسیدن.. جاده تو این برفها لغزنده بود و نمیشد تندتر از این رانندگی کرد.. دینا با اینکه تو ماشین همش خواب بود ولی انگار بازم دلش نمیخواست چشمهاشو باز کنه.! با همون چشمهای خواب آلود ساک چرخ دارشو از ماشین بیرون آورد و به دنبال خودش رو زمین کشید.!

به پله های ویلا که رسید نگاهشو با استیصال به ١٠ پله ی کم ارتفاع مقابلش دوخت و آهی از سر ناامیدی کشید.! داشت با خودش میگفت؛ ای دینای بیچاره ، حتی یکیو نداری که ساکت رو برات بالا ببره.!! آخه تو چقدر بداقبالی دختر.!! 

یهو احساس کرد ساکش از زمین بلند شد و به سمت جلو رفت.. از این حرکت ناگهانی اینقدر ترسید که جیغ کوتاهی کشید و چون دستش به ساک تکیه داشت با رها شدن از اون، بیهوا کفِ زمین ولو شد.! اون شخص انگار اصلا قصد ایستادن نداشت ، چون بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه یک سره همه ی پله ها رو بالا رفت و خیلی آروم چمدونو زمین گذاشت، بدونِ اینکه برگرده، چند لحظه ای مکث کرد و بعد هم از جلوی چشمهای مات و مبهوت او غیب شد.!

دینا که هنوز از این اتفاق چند لحظه ای گیج و منگ بود همونطور رو زمین نشسته و ناباورانه داشت به چمدون و جای خالی او نگاه میکرد.!

همون لحظه با قرار گرفتن دستی مقابل صورتش یهو از جا پرید و سرشو بالا گرفت و با دیدن ساسان و دست دراز شده ش که برای کمک به سمتش گرفته شده بود، به طور ناگهانی اخماش تو هم رفت ، سرشو برگردوند و با کمک دستهای خودش که تکیه به زمین زده بود از جا بلند شد.

پشت لباسشو از خاکهای احتمالی تکوند و زیر لب سلام کرد ، بعد هم بی حرف به طرف پله ها به راه افتاد.!ساسان هم که انگار از حرکات او اصلا تعجب نکرده بود خیلی خونسرد و بیخیال پشت سرش حرکت کرد.!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.