رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و دوم)

فصل پنجاه و دوم

 

 

میگن زندگی بازیهای عجیبی داره ولی هیچوقت نمیگن تنها کسی که باعث شروع این بازیها میشه خود ماییم.! اصلا چرا باید تصمیمی رو بگیریم که خودمون میدونیم آخرش غیر از تباهی و فساد چیزی نداره.!؟ ما آدما همیشه دنبال تجربه کردنیم و همینه که ما رو میندازه تو چاهی که هیچ راه خروجی ازش نیست، البته یه دلیل دیگه هم داره اونم اینه که میخوایم لج کنیم، با همه ی کسایی که اذیتمون کردن و نادیده گرفتنمون، ولی نمیدونیم همین تصمیمی که بخاطر آزاز دادنِ بقیه میگیریم ، تا آخر عمر خودمونو شکنجه میکنه.!

دینا هم انتخاب کرد و تصمیم گرفت ازدواج کنه البته نه با ساسان بلکه با اولین خواستگارش یعنی بنیامین.!! میخواست به هر دوشون ثابت کنه که نه اونا شاهن و نه خودش یه مهره ی ساده ی شطرنج که بخواد بخاطرشون بجنگه و خودشو فدا کنه.! اون دو تا مثل شاه های سیاه و سفید شطرنجی بودن که در ظاهر مقابل هم قرار گرفته و فرمان شروع جنگ رو میدادن و در اصل داشتن مهره های دیگه رو بازی میدادن تا اینقدر همدیگه رو بزنن که در آخر اون دوتا به صلح برسن.! 

دینا این وسط شاید میخواست عضوی از یه بازی باشه ولی بازیش با اون دو تا فرق داشت.!  اونا میتونستن شاه باشن ولی دینا تصمیم گرفت یک آس باشه.. برگه ی آس ِحُکم ، که هیچ شاهی نتونه شکستش بده.! اما نفهمید که این یه بازی معمولی نیست، یه قماره که هر لحظه حُکمش عوض میشه و به راحتی میتونه شکست بخوره.. شکستی که باید بابتش بهای سنگینی بپردازه،!  

••••

ساسان هیچوقت فکر نمیکرد گرهی که به راحتی میشد با دست بازش کرد اینجوری اینقدر کور بشه که دیگه دندون هم ازپَسِش برنیاد.! وقتی این تصمیمو از زبون دینا شنید به حدی شوکه شد که تا یک ساعت با چشمهای گرد شده از تعجب به دینا و بعد هم جای خالیش خیره موند.!

شاید اگه کسی صداش نمیکرد، تا شب ، همونجا خشک شده می ایستاد.! 

به خودش که اومد دینا رفته بود و او هنوز قدرت پردازش هیچ فکری نداشت.!

چیزایی بود که تو ذهنش میچرخید و هیچ جوابی براشون پیدا نمیکرد..!

همش با خودش میگفت؛ این فکر دیگه از کجا دراومد.! اصلا کِی وقت کرد همچین تصمیم احمقانه ای بگیره.!!

دلش میخواست کله شو بکوبه به درختی که کنار دستش محکم و تنومند قد علم کرده بود.! داشت کلافه میشد..! هیچ وقت فکرشو نمیکرد که برنامه ای که این همه براش نقشه کشیده و همه ی جوانبشو سنجیده بود اینطوری به گند کشیده بشه.!! سرشو زیر انداخت و به طرف اتاق سامان به راه افتاد..! حداقل دو تا فکر،  بهتر از یکیه.! شاید اونم میتونست یه کاری بکنه.! یه راه حلی بده که بشه از این بحران بیان بیرون،!

پشت در اتاق ایستاد و با تق کوتاهی وارد شد، سامان تازه از حموم درومده بود و داشت موهاشو خشک میکرد، با این ورود ناگهانی ، فوری کمر حوله ی دُورش رو گرفت و به سمت او چرخید.! میخواست با عصبانیت سرش داد بزنه که این چه طرز وارد شدنه که با دیدن رنگ و روی پریده و حال خرابش حرف تو دهنش ماسید ، به سمتش اومد و با نگرانی گفت:

-ساسان.. چی شده.!؟ این چه قیافه ایه.!؟

-بپرس چی نشده.! دختره به کل عقلشو از دست داده.!

-دختره.!؟ کدوم دختره.!؟

-اِ..!!! دینا دیگه.

-دینا.!؟ چرا.!؟ چیکار کرده،!؟ 

ساسان آه عمیقی کشید و زیر لب جواب داد:

-میخواد با بنیامین ازدواج کنه.! گفته بهش پیغام بدم که اگه هنوز میخوادِش ، بیاد خاستگاری.!

سامان با هر کلمه ای که از دهن او در میومد اخمش عمیقتر میشد و آخرشم با چهره ای که از شدت جمع شدن دیگه قابل تشخیص نبود، با حالت وحشیانه ای به سمتش حمله کرد و یقه شو چنگ زد.. اینقدر ناگهانی و بیهوا اینکارو کرد که ساسان پرت شد عقب و با دستهای فولادی او دوباره به جلو کشیده شد.! سرشو برد تو صورتش و با خشم غرید:

-به نفعته کاری کنی که از این تصمیم پشیمون بشه.! خدا شاهده اگه نتونی گندی که زدی رو جمعش کنی بلایی به سرت میارم که نتونی سرتو بالا بگیری.! فهمیدی.!؟

اینقدر محکم حرفشو زد که ساسان واقعا مطمئن شد که اگه کاری که میخوادو انجام نده، حتما تهدیدشو عملی میکنه.! پس سرشو آروم تکون داد و با صدای خفه ای که به زور از حنجره ش خارج شد گفت:

-تو میگی چیکار کنم.!؟ راه حلت چیه.!؟

-من نمیدونم چه غلطی باید بکنی ، فقط هر چه زودتر گندی که زدی رو جمعش کن.! به اون یارو بنیامین هم حق نداری حرفی از این موضوع بزنی ..فهمیدی.!؟

ساسان عصبی و کلافه خودشو عقب کشید و داد زد:

-ای بابا.. اگه من میدونستم که چیکار باید بکنم که نمیومدم پیش تو.!! 

سامان نفس پر از حرصی کشید و با غیض روشو برگردوند.! دلش میخواست خودش بره حرف بزنه و منصرفش کنه ولی مطمئن بود که با اون چرت و پرتایی که اونروز تو صورتش زد عمراً به حرفاش گوش بده.! میدونست که سر لج افتاده و تا تصمیمشو عملی نکنه کوتاه نمیاد،! باید یه راه دیگه ای پیدا میکرد.! اینجوری حتی اگه بنیامین رو دک میکردن ، مسلما یکی دیگه پیدا میشد، پس شاید بهتر بود با همون بنیامین به توافق برسن و ازش کمک بخوان.!

ساسان وقتی دید که از برادرش هم آبی گرم نمیشه ، با ناامیدی به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.! نمیخواست بیشتر از این وقت رو هدر بده، باید زودتر یه کاری میکرد.!

شاید بهتر بود از طریق بزرگترا جلو بره، اینطوری امکان درست شدنش بیشتر بود.

با این فکر ، همون لحظه تغییر جهت داد و به سمت آشپزخونه رفت تا در این مورد با مامانش حرف بزنه.! 

-مامان.. مامان کجایی.!؟

صدای مامانشو از پشت سر شنید که آروم گفت بله.!

-مامان میخوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم .. میشه.!؟

-چی شده.!؟ چرا قیافه ت این شکلیه.!؟ اتفاقی افتاده.!؟

-نه.. یعنی ، آره.. ! حالا بیا بریم بهت میگم .!

-باشه، بریم تو حیاط.

ساسان جلو رفت و مامانش هم پست سرش.. تو حیاط روی یه نیمکت نشستن و او حرف زد.. در مورد همه چی.. البته به غیر از مشکل خودش و راه حل مسخره ای که ارائه داده بود.. فقط گفت که عاشق دیناست و میخواد باهاش ازدواج کنه ولی اون راضی نمیشه و میگه میخوام درس بخونم.! 

مامانش بدون کوچکترین تعجبی بهش زل زده بود و به حرفا و کارهایی که برای جلب رضایت دینا انجام داده بود گوش میکرد.! انگار یه داستان تکراری رو داشت میشنید که اینقدر خونسرد و بیخیال نشسته بود.!

ساسان عصبی شد و با حرص وسط حرف خودش پرید و گفت:

-اِ مامان.! مگه دارم برات لالایی میخونم که اینطوری چشماتو خمار کردی و بهم نگاه میکنی.! من دارم میگم پای زندگی و آینده م وسطه اونوقت شما عین خیالتم نیست.!؟

-خب چیکار کنم.!؟ همه ی این چیزایی که داری میگی رو خودم میدونم.! فقط منتظرم ببینم بلاخره به کجا میخوای برسی و از من چی میخوای.!؟

-از شما چی میخوام.!!! خب معلومه دیگه ، میخوام که برام برین خواستگاری.! 

-خب اینکارو که خودتم کردی و جوابتم گرفتی، بعدش چی.!؟ اگه دینا به تو جواب منفی داده ، به منم همون جوابو میده ، اونوقت باید چیکار کنم.!؟ تا کجا میخوای پیش بری،!؟ میتونی بری دم خونه شون چادر بزنی تا جواب مثبت بدن.!؟

-واای مامان .! چرا یه جوری حرف میزنی انگار که یه کار غیر ممکن قراره انجام بدیم.! من مطمئنم که شما میتونید راضی کنین.! فقط باید باهاش صحبت کنید و بگین که ساسان با هیچکی غیر از تو ازدواج نمیکنه.! اون حرفای منو باور نداره و فکر میکنه دارم برای رام کردنش این حرفا رو میزنم.! 

-خب عزیز من ، حق داره بهت اعتماد نکنه.! اون دختر اون همه سال دنبالت دوید تا یه نیم نگاه بهش بندازی و تو اصلا آدم حسابش نکردی ، الان یهویی رفتی ازش خواستگاری میکنی .! خب معلومه که مشکوک میزنی.!! مطمئنم در مقابل این ازدواج ، یه چیزی ازش خواستی.!! نگو نه که باور نمیکنم.!

-شیش.! والا تا مامانی مثل تو دارم ، دشمن دیگه نمیخوام.! آخه مادرِ من این چه حرفیه که میزنی.!؟ مگه دارم معامله میکنم که ازش سود بخوام.! 

-به هر حال اون دختر عاقلیه و خودش بلده تصمیم بگیره نیازی نیست که من برم هدایتش کنم، تو هم بهتره یه فکری دیگه برای خودت و آینده ت بکنی.! فقط سریعتر اقدام کن که همه منتظر اولین نوه ی پسری کل خاندان هستن..! 

حرفشو زد و خیلی ریلکس و خونسرد از کنارش دور شد.! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.