-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و پنجم)
دوشنبه 20 آبان 1392 13:46
فصل سی و پنجم دینا ساعت پنج و ربع که از در دانشگاه خارج شد با چشم دنبال ساسان گشت ، ولی در کمال تعجب به جای او، با بنیامین روبرو شد.!! رفت جلوتر و با لحن متعجبی گفت: -تو اینجا چیکار میکنی.!؟ بنیامین لبخندی بهش زد و با لحن پدرانه ای گفت: -دینا خانوم، آدم با بزرگترش اینجوری صحبت نمیکنه..سؤالت یه جورایی توهین آمیز بود...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و چهارم)
جمعه 17 آبان 1392 21:09
فصل سی و چهارم دانیال خودشو بهش رسوند ، زیر بازوشو گرفت و بلندش کرد و بردش رو مبل تا یه ذره دراز بکِشه.. با رفتارهای اون دو تا نمیدونست چه فکری باید بکنه.! فکرای بد بیشتر جولان میدادن و ذهنشو خراب میکردن...تقریبا مطمئن بود هر چی که هست چیزِ خوبی نبوده.! حسش بد بود و زهرِ این حس دهنشو هم داشت تلخ میکرد.! رفت و با دو تا...
-
رمان سکوت عشق| از فاطیما (فصل سی و سوم)
پنجشنبه 16 آبان 1392 16:01
فصل سی و سوم با بسته شدن در دسشویی همزمان در اتاق هم باز شد و دانیال اومد بیرون...موهای خیسش نشون میداد که تازه از حموم خارج شده... سرشو بلند کرد و به سامان که روی مبل نشسته و تو فکر عمیقی فرو رفته بود نگاهی انداخت و گفت: -عشقم، ناهار درست کنم یا از بیرون میگیریم.!؟ -... -سامی جون.. سامان.. -... وقتی که دید ساکته و...
-
رمان سکوت عشق| از فاطیما (فصل سی و دوم)
پنجشنبه 16 آبان 1392 10:10
فصل سی و دوم دینا قهوه شو خورد و دستگاه پخش رو روشن کرد، صدای بلند و جیغ مانند زنی که یکباره به اسپیکرها منتقل شد، اونو از جا پروند... فوری دستشو جلو برد و ولومِشو پایینتر آورد... با اینکه اصلا از موزیکهای خارجی خوشش نمیومد ولی انگار مجبور بود الان با همین بسازه.. برای اینکه حوصله ش سر نره به طرف قفسه ی کنار تلوزیون...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و یکم)
سهشنبه 14 آبان 1392 21:03
فصل سی و یکم بلاخره ساعت دو بود که همه رضایت دادن و مهمونی رو ترک کردن.. دینا که جلوجلو رفت و تو ماشین نشست... دیگه حوصله ی هـیچ کیو نداشت...به اندازه ی کافی امروز از دست همه اذیت شده بود.! فقط الان یه موضوعی بدجور کلافه ش میکرد اونم اینکه حسش نسبت به سامان چرا این شکلیه.!! همه ش به خودش میگفت: یعنی چه رابطه ای بین...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی ام)
دوشنبه 13 آبان 1392 22:54
فصل سی ام سامان با اخمی عمیق ایستاده بود و به رفتنِ ساسان نگاه میکرد... دوست نداشت دینا بخاطر اون با همه دربیفته.! نمیدونست چرا این دختر همیشه میخواد خودشو سپربلا بکنه.!! از این کارش حس بدی پیدا میکرد، دلش نمیخواست یه دختر، تکیه گاهِ اون بشه.!! با خودش میگفت: همیشه مردها باید محکم باشن و زنها بهشون تکیه کنن ولی کار ما...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیست و نهم)
یکشنبه 12 آبان 1392 20:06
فصل بیست و نهم بنیامین با صدای باز شدنِ دوباره ی در، سرشو برگردوند و با دیدنِ سامان ، لبخند دوستانه ای بهش زد : -به قول ساسان؛ به به، چقدر امروز خوش شانسم من که اینجوری تندتند دارم شماها رو میبینم.!! سامان که منظورشو از "شماها" متوجه شده بود سعی کرد حالت دوستانه تری به خودش بگیره: -نه خیر بنیامین جان، اختیار...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیست و هشتم)
شنبه 11 آبان 1392 11:21
فصل بیست و هشتم همه ی جوونترها به سمت انتهای سالن رفته و اونجا اجتماع کردن.! خیلی همه چی آروم بود و هر کس با بغل دستیش پچ پچ میکرد و بعضیا هم در همون حال مشغول خوردن میوه و شربت بودن.! ساسان که هنوز داشت با بنیامین حرف میزد و حواسش به بقیه نبود.. سامان هم مثل همیشه گوشه ای ایستاده و تو خودش بود.! دینا که به خواست...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما..فصل بیست و هفتم
جمعه 10 آبان 1392 11:33
فصل بیست و هفتم همونطور که روی تراس ایستاده و پشت سرشو نگاه میکرد، صدای مامانشو شنید که داشت از همون پایین صداش میزد.! اومد جلو و نزدیک پله ها ایستاد تا اونها برسن بالا..اول از همه با خانوم شیک پوشی روبرو شد که حدس زد باید عمه خانوم باشن ... خودشو معرفی کرد و خیلی باوقار دستشو به سمت او دراز کرد... بعد از سلام و...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیست و ششم)
پنجشنبه 9 آبان 1392 08:14
فصل بیست و ششم مسافرها قرار بود ساعت ٩ شب برسن..الانم فقط نیم ساعت تا اومدنشون مونده بود.. یه سری از بزرگترا برای استقبال رفته بودن فرودگاه و بقیه پیش جوونا و بچه ها مونده بودن.. با اینکه تعداد مهمونا زیاد نبود و به پنجاه نفرم نمیرسید ولی باز هم جَو یه جورایی سنگین بود.. یه سری از دوستهای خانوادگیشون و حتی فامیلهای...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیست و پنجم)
چهارشنبه 8 آبان 1392 16:40
فصل بیست و پنجم اون سال دینا با کمک های فوق العاده ی سامان دانشگاه تهران قبول شد..با اینکه رتبه ش بد نبود ولی رشته ی پزشکیو انتخاب نکرد.. نمیخواست وقتشو سر رشته ای هدر بده که هیچ علاقه ای بهش نداشت و فقط برای بقیه دهن پُرکن بود.! تقریبا هر روز سامانو میدید... برای درس خوندن و بیشتر از همه برای حرف زدن...!! انگار این...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما ( فصل بیست و چهارم)
چهارشنبه 8 آبان 1392 09:12
فصل بیست و چهارم تو ماشین هر دو ساکت بودن..حتی خودشون هم نمیدونستن درباره ی چی قراره با ساسان حرف بزنن..! پس منتظر بودن ببینن شرایط چطور پیش میاد.!! وقتی کنار ساختمون ساسان رسیدند، سامان گفت: تو همینجا باش، من برم لباساتو بیارم تو ماشین بپوش.. اینجوری نمیشه بیای تو.. یکی میبینه زشته.! دینا سرشو تکون داد و گفت: باشه...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیست و سوم)
سهشنبه 7 آبان 1392 09:26
فصل بیست و سوم دانیال که بیرون رفت، سامان رو به دینا که هنوز داشت آروم و بیصدا اشک میریخت کرد و با کلافگی گفت: -بسه دیگه.. اینقدر گریه نکن.! گفتم که نمیذاریم اتفاقی برات بیفته.. هر دومون هواتو داریم.. دینا با چشمها و صورت خیس از اشک به او نگاه کرد و با صدای گرفته ای گفت: -هر دوتون یعنی تو و کی.!؟ نکنه انتظار داری...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیست و دوم)
دوشنبه 6 آبان 1392 13:57
فصل بیست و دوم سامان با همون ابروهای در هم پیچیده از عصبانیت در اتاق رو هل داد... اول نگاه مشکوکی به برادرش که بالا تنه ی لختش بدجور تو ذوق میزد کرد و بعد با چشم ، همه ی اتاق رو از نظر گذروند..نگاهش یه لحظه از روی تخت گذشت و با بُهت دوباره به همونجا برگشت.. با هر نفسی که میکِشید چشماش گشادتر و ترسناک تر میشد..!! ساسان...
-
رمان سکوت عشق| از فاطیما (فصل بیست و یکم)
یکشنبه 5 آبان 1392 19:33
فصل بیست و یکم ساسان و مانی هر دو به سمتش دویدند و مانی چون نزدیکتر بود زودتر بهش رسید.. زیر بازوشو گرفت و بلندش کرد و رو به ساسان گفت: -من میبرمش اتاق آخری.. تو هم لباس بپوش بیا.. دینا که دیگه هیچ قدرتی تو دست و پاش حس نمیکرد ، بی اراده دنبال او کشیده میشد..اصلا نمیدونست کجاست و این آدمایی که توی اتاقن و بهش زل زدن...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل بیستم)
یکشنبه 5 آبان 1392 18:00
فصل بیستم دینا بعد از اینکه دستی به موهاش کشید و رژ صورتیشو که کمرنگ شده بود تجدید کرد، از اتاق بیرون رفت...سعی میکرد به خودش مسلط باشه تا یه وقت جلوی اون همه دختر و پسر بزرگتر و باتجربه کم نیاره و آبروی ساسانو نبره.! با چشم یه نگاه اجمالی و کامل به سالن انداخت و بدون توجه به کسی ، رفت و روی یه مبل دونفره نشست.. سرشو...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل نوزهم)
شنبه 4 آبان 1392 19:08
فصل نوزدهم دینا دختری بود که همیشه به همه چیز از دریچه ی خوبی و زیبایی نگاه میکرد ، به همین خاطر زندگیش پر بود از شادی و خوشبختی... هیچ وقت فکر نمیکرد یه روز یه اتفاق کذایی باعث بشه زندگیش از این رو به اون رو بشه و همه چی اینجوری به هم بریزه.! شاید هم باید اون همه بلا سرش میومد تا بزرگ بشه..! تا پخته بشه و از خامی...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل هجدهم)
شنبه 4 آبان 1392 03:05
فصل هجدهم دو روزی از اون جریان گذشته بود که سامان تازه یادش افتاد به دینا یه قولهایی داده و بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش نگرفته که ببینه اصلا چیکارش داشته.!! گوشیشو از روی میز برداشت و شماره ی دینا رو گرفت و با شنیدن صدای پرانرژی او لبخندی روی لبهاش نشست: -سلام به دخترخاله ی فراری.!! کجایی تو بابا.!؟ نه به اون موقع که...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل هفدهم)
شنبه 4 آبان 1392 00:49
فصل هفدهم وقتی به مقصد رسیدن، با پارک و توقف ماشین، هر دو پیاده شدند.. به دنبال کتابهای مورد نظرشون به چند مغازه سرزدند و بلاخره همه ی اون چیزایی که ساسان میدونست به درد امتحان کنکور میخوره خریدند.. وقتی بعد از سه ساعت پیاده روی و دور زدن تو خیابونهای سرد شهر، خسته و کوفته توی ماشین نشستند ، هر دو نفسی از سر راحتی...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
پنجشنبه 2 آبان 1392 15:44
فصل شانزدهم ساسان با شنیدن صدای مامانش که میگفت : وقت ناهاره بچه ها.. بیاین سر میز... دست دینا رو رها کرد و ازش فاصله گرفت، توی چشمای خیسش زل زد و با مهربونی گفت: -بریم ناهار بخوریم.!؟ بعد هم با شیطونی چشمکی زد و ادامه داد: فکر کنم با این همه هیجان گرسنه شده باشی.! دینا با اخم خندید و با مشت، ضربه ی آرومی به بازوش زد...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پانزدهم)
پنجشنبه 2 آبان 1392 04:52
فصل پانزدهم ساسان با شنیدن صدای در اتاق، سرشو از لب تاپ روی میزش بلند کرد و گفت: -بله.. بیا تو دینا نصف کله شو داخل کرد و گفت: -اجازه هست جناب مهندس.!؟ ساسان از اون لبخندهای دخترکُشش زد و بلند شد: -خواهش میکنم دینا خانوم.. بفرمایید تو.! شما بدون اجازه هم میتونی بیای اینجا.. خودت صاحبخونه ای.! دینا جلو اومد و روبروش...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل چهاردهم)
پنجشنبه 2 آبان 1392 01:52
فصل چهاردهم سامان نشسته بود و با آوای غمباری که انگار داشت حرفهای دلشو توی گوشش فریاد میزد، همراهی میکرد: این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید... مردم خبری نیست،رهایم بکنید من را بگذارید که پامال شود... بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود من را بگذارید به پایان برسد... شاید لَت و پارَم به خیابان برسد من را بگذارید بمیرد،به درَک......
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سیزدهم)
چهارشنبه 1 آبان 1392 10:27
فصل سیزدهم بچه ها هنوز داشتند هله هوله میخوردن و حرف میزدن...با ورود سامان ، یه لحظه همه ساکت شده و طوری نگاهش کردن که انگار میخواستن بگن :چیه.!؟ اینجا چیکار داری.!؟ ساسان هم بخاطر جَو به وجود اومده ، با ناراحتی سرشو تکون داد و رو به برادرش گفت: -کجا بودی.!؟ مگه دینا یه ساعت پیش نیومد دنبالت!؟ چرا الان میای.؟؟! خودِ...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل دوازدهم)
سهشنبه 30 مهر 1392 10:27
فصل دوازدهم ساسان بر خلاف همیشه گوشه ای نشسته بود و تو فکر بود... همه، شامشون رو خورده و داشتن برای شب نشینی، میز مستطیل شکل ناهار خوری رو به حیاط میبردن که آماده ش کنن.. سامان با دانیال تو اتاقشون بودن و دینا هم شده بود مدیر اجرایی کارها و هی دستور میداد..! بلاخره کارشون تموم شد و هر کس یه صندلی برای خودش برداشت و...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
دوشنبه 29 مهر 1392 19:29
فصل یازدهم همه تو اتاقاشون داشتن استراحت میکردن، قرار بود غروب که شد برن و کنار دریا آتیش روشن کنن و یه خورده خوش بگذرونن.. دینا که خوابش نمیبرد ، کنار پنجره ی بزرگ سالن پایین ایستاده بود و به هوای ابری و گرفته ی بیرون نگاه میکرد ...با فنجونی که یهو جلوی صورتش گرفته شد و بوی خوب قهوه ای که زد زیر دماغش به خودش اومد.!...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
دوشنبه 29 مهر 1392 14:28
فصل دهم وسط راه ایستادند و با خوراکی هایی که آورده بودن گلویی تازه کردند... دیگه هیچکس حرفی از اتفاق اول راه نمیزد... همه خوش بودن و از کنار هم بودن لذت میبردن... وقت حرکت، ساسان از دینا خواست که به ماشینش برگرده تا تنها نَمونه... واقعا این پسر انگار هیچی براش مهم نبود که بحث و جدال چند ساعت پیش رو به همین راحتی...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
یکشنبه 28 مهر 1392 11:59
فصل نهم بلاخره مهمونی به آخر رسید و همه با خداحافظی کوتاهی از هم جدا شدند... سامان که تا نزدیک صبح فقط نشست و ریه هایش را به دست سیاه سیگار سپرد.. آنهمه دود کجای سینه اش جا میشد.. !؟ چقدر میتوانست زخمهای دلش را با این دودِ سیاه آرام کند.!؟ *** ظهر با صدای زنگ موبایلش ، سرش رو از زیر بالش کشید بیرون و با صدای پر از...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
شنبه 27 مهر 1392 18:00
فصل هشتم سامان و دینا تا دم در ، با دانیال همراه شدند و با نگاه ، ماشینش را که از پیچ کوچه رد شد بدرقه کردند... -خب پسرخاله ی عزیز، حالا دعوت منو برای یه دور رقصِ باحال و رمانتیک قبول میکنی..یا برم با یکی دیگه برقصم.!؟ بخدا امشب اصلا بهم نچسبید..! حوصله م سر رفت..! سامان سرشو تکون داد و با خستگی گفت: -دینا، بخدا اصلا...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
جمعه 26 مهر 1392 01:37
فصل هفتم ساعتهای آخر شب دیگه جشن به اوج خودش رسیده بود، همه داشتن وسط سالن خودشونو تکون میدادند، دینا یک گوشه ایستاده بود و فقط با دست و سوت و جیغ به بقیه انرژی میداد، دنی هم هنوز همان جای قبلی خود در کنار سامان نشسته و از زیر میز دستای عشقشو گرفته بود و با انگشتاش بازی میکرد..همه ی خانواده و فامیل ، ناگفته متوجه...
-
رمان سکوت عشق | از فاطیما
پنجشنبه 25 مهر 1392 16:08
فصل ششم همه ی جوونها داشتن وسط سالن میرقصیدند و هیچکس حواسش به اطراف نبود ، سامان با دنی وارد شدند...یه گوشه دنج پیدا کردن و هر دوشون نشستند...یکی دو نفری از فامیل که دیدنشون با یه حالت بد و عذاب آوری بهشون خیره شدن و شروع به پچ پچ کردند.. دنی دستتشو از زیر میز برد و با انگشتاش ، پای سامان رو به آرومی فشار داد. دلش...