رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پنجاه و هفتم)

فصل پنجاه و هفتم

 

 

سامان با صدای بسته شدنِ در، به عقب برگشت و به دینا نگاه کرد.! با اینکه خیلی خوب میتونست غم و دلتنگی رو از تو چشمهاش بخونه ولی ابروهاشو بالا انداخت و با لحن مسخره و بی احساسی گفت:

-دلت برام تنگ نشده بود.!؟ فکر کنم دو ماهی میشه که همدیگه رو ندیدیم.!

دینا یهو غم چشمهاش هزار برابر شد و لبهای لرزون از بغضشو به هم فشرد تا از این همه بی مهری اشکش سرازیر نشه.! نمیفهمید این همه نامهربونی، سزای کدوم خطای ناکرده ست که باید تحمل کنه.! سرشو زیر انداخت و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:

-تو نمیدونی وقتی هم که پیشمی من دلتنگتم، مثل الان که کنارمی و ندارمِت... مثل همیشه که حس کردم نداشتنت چقدر برام سخت تر از ندیدنته.!

-تو مشکلت چیه دینا.!؟ مگه خودت نبودی که گفتی عشق و شهوت جدا از همن.!؟ مگه قول ندادی از من چیزی که خارج از توانمه رو نخوای.!؟پس این قهر و کنایه هات برای چیه.!؟ برای عوض کردن من.!؟ 

-نه.. دست خودم نیست... باور کن

سامان آه عمیقی کشید ، جلوتر اومد ، دستاشو بالا آورد و با نوک انگشت ، موهای ریخته رو صورتش رو با غمی که تو تک تک حرکاتش پیدا بود، کنار زد.. میخواست بهش بگه صبور باش.. میخواست بگه من با این عشق دارم بیشتر از همه به خودم آسیب میزنم.. میخواست بگه عذابی که من دارم میکِشم هزار برابر توئه.!

ولی باز هم سکوت کرد، سکوتی که برخاسته از حرفهای ناگفته ی قلبش بود، سکوتی که باز هم شکسته نشد.!

دینا سرشو بالا آورد و عسل چشمهاشو به سیاهی چاه عمیق نگاهش ریخت و انگار که با این شهد ، مسخش کرد.! خیسی صورتشو به کف دست او که همونجا بیحرکت مونده بود ، مالید و با لبخند غمگینی ازش فاصله گرفت.  

•••

نزدیکای ظهر همه رفتن بیرون و بساط کباب و مخلفاتش رو راه انداختن..همه چیز آماده ی به سیخ کشیده شدن بود و مردها هم آماده ی کباب کردنشون.

دینا کنار منقل ایستاده بود و با اصرار بادبزن رو از آرش گرفته و داشت تندتند زغالها رو باد میزد.. سامان هم چند قدم دورتر مشغول به سیخ کشیدن مرغها بود و بی هیچ توجهی به اطرافش فقط کارشو انجام میداد ، با صدایی از بغل گوشش از جا پرید، سرشو چرخوند و به مامانش که کنار میز ایستاده و منتظرِ جواب بهش زل زده بود نگاه کرد.! اصلا متوجه حرف مامانش نشده بود پس با حالت گنگی ، سرشو تکون داد که یعنی؛ چیه.!؟

-کجایی.!؟ 

-هیچ جا.! چی شده.!؟

-هیچی.. میگم با دینا مشکلی دارین.!؟ چرا اون رابطه ای که باید بینتون باشه ،نیست.!؟ الانم که مثل غریبه ها با هم رفتار میکنین.! اگه فکر میکنی نمیتونی براش شوهر مناسبی باشی، از همین الان بگو ، تا دختر بیچاره رو بفرستیم بره پی خوشبختیش.الکی درگیر خودت نکُنِش.

سامان نفسشو با حرص فوت کرد و گفت:

-این حرفا رو از کجا آوردین دیگه.!! از ساسان.!؟

-حالا از هر جا.! خودمون کور که نیستیم.! رابطه تون از هزار فرسخی داد میزنه که معمولی نیست.! قبلنا با هم راحت تر بودین تا الان که مثلاً نامزدین.!  

-مامانِ من.! یعنی چی.!؟ مگه حالا چون نامزدیم باید جلوی جمع از سر و کول هم بریم بالا.!؟ این دیگه چه قانونیه.!

-سامان، برای من فیلم بازی نکن.! دیگه اینقدرا دینا رو میشناسم که این همه غم و غصه ای که تو صورتشه رو پای چیزی غیر از این نذارم.! بهتره تا دختره رو بیشتر از این داغونش نکردی، دست از این کارات برداری و بچسبی به زندگیت وگرنه خودم دست به کار میشم.!

سامان کامل به سمتش چرخید و با عصبانیت داد زد:

-مثلا چیکار میکنین.. ها.!؟ از من میگیرینش و میدین دست گل پسرِ دیگه تون.!؟؟ فکر کردین با اینکار خوشبختش میکنین.!؟ 

همه ی سرها برگشت به سمتشون و با تعجبی که صورتهاشونو پوشونده بود به اونا زل زدن.! دینا که نزدیکتر بود، جلو اومد و کنار سامان ایستاد، اول نگاهی به خاله ش کرد و بعد هم با ترس به سامان خیره شد.! چند بار دهنش باز شد که بپرسه چی شده ، ولی باز هم صدایی ازش درنیومد و ساکت همونجا وایساد.!

سامان یه قدم کوتاه به سمت مامانش برداشت و با لحن تهدیدآمیزی زیرلب غرید:

-به خدا اگه بخواین به ساز ساسان برقصین و دینا رو ازم بگیرینش ، کاری میکنم که هیچکس روی خوشبختی رو نبینه.! میدونین که اینکارو میکنم، پس پا روی دُم من نذارین.

دینا با دستِ لرزون ، از پشت ، لباسشو گرفت و کِشیدش عقب.. فهمیده بود دعوا سرِ خودشه، نمیخواست بخاطرش همه به جونِ هم بیفتن.! البته میشد گفت ، همه یه طرف ایستاده و به شدت جلوی سامان جبهه گرفته بودن.! 

خاله ش جلو اومد ، مُچشو گرفت و اونو کشید پُشتِ خودش.! انگار میخواست برای "بازیِ وسطی" یارکِشی کنه که اینطوری بدون نظرخواهی پرید و اونو یارِ خودش کرد.! 

سامان چشمهاشو از نگاه هجومیِ مامانش گرفت و به دینا دوخت.. نمیخواست جلوی جمع کشمکش راه بندازه و داستانو از اینی که هست بدترش کنه ، ولی نمیتونست همینطوری هم دست رو دست بذاره تا مثل همیشه حقشو ازش بگیرن.! پس دستشو به سمت دینا دراز کرد و به آرومی گفت:دینا، تو مال منی ، مگه نه.!؟

دینا با نگاه عمیقی که تمام احساس شیفتگیشو منتقل میکرد، بهش خیره شد و بی هیچ حرف و تأملی، انگشتای یخ کرده و لطیفشو تو دستای گرم و مردونه ی او گذاشت..نمیخواست هیچکس به خودش اجازه بده بینشون فاصله بندازه حتی پدر و مادراشون .!

سامان با لبخند تلخی تو چشمهای مامانش نگاه کرد و گفت:

-مطمئن باشید اگه منم بخوام ، اونو نمیتونید از عشقش جدا کنید..! اون بخاطر این عشق ، از خیلی چیزا گذشته، حتی از خودم..! از همین سامانی که میبینید.!

دینا چشمهای پرآبشو به خاله ش دوخت و رفت پشتِ سامان ایستاد و باز هم از سنگر محکمی که داشت پر از غرور شد.

••••

شب قرار بود جوونا ، محفل شور و شوق راه بندازن و پدر و مادرا هم کنار همدیگه اونا رو تماشا کنن..ساسان سی دی مخصوصشو تو دستگاه گذاشته و داشت با حالت عجیب غریبی خودشو تکون میداد، یا به عبارتی میرقصید.! بقیه هم دور هم نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن.! دینا که بعد از اون شب نحس، دیگه لب به مشروب نمیزد، میخواست امشب پا به پای بقیه یه ذره مزه ش کنه، دستشو به سمت سینی دراز کرد و خواست یه لیوان برداره که دستش از بغل کشیده شد و سامان کنار گوشش زمزمه کرد:

-دست نزن.. میرم برات آبمیوه میارم..

دینا با تعجب به طرفش برگشت و آروم گفت:

-اِ.!! تو خودت چرا میخوری.!؟ از قدیم گفتن رطب خورده ، منع رطب کی کند.!!

-خیله خب ، منم دیگه نمیخورم... اصلا پاشو برو برقص، خوبه.!؟

دینا انگشتشو بالا آورد و با قیافه ی مظلومانه ای گفت:

-فقط یه دونه.!! قول میدونم .!

-گفتم نه یعنی نه.. اگه اصرار کنی از رقص هم محرومیا.!

-هاهاها.. مثل اینکه جَو شوهری بدجوری خِفتت کرده عزیزم..!! الان،  هم میخورم ، هم مست میکنم و هم پامیشم میرقصم ، ببینم چی کار میخوای بکنی آقای شوهر.!!!

سامان سرشو جلوتر آورد و با اخم غلیظی زمزمه کرد:

-بهت گفتم سعی نکن منو امتحان کنی...خودت میدونی از اوناش نیستم که حرفم باد هوا باشه.. پس قبل هر کدوم از کارایی که میخوای انجام بدی، به عواقبشم فکر کن.!

دینا گردنشو کج کرد، همونطور که تو چشماش زوم کرده بود ، دستشو به سمت میز برد و یکی از لیوانا رو برداشت و بی انکه نگاهشو از او بگیره تا ته سر کشید..! طعمش اونقدر بد بود که یاداوریشون مزه ی دهنشو تلختر کرد ، ولی بازم کوتاه نیومد و یکی دیگه برداشت، باز هم بی هیچ تاملی لیوانو خالی کرد.! دست برد سومی رو هم برداشت و جلوی لبش نگه داشت، چند ثانیه منتظر موند تا ببینه سامان بلاخره میخواد چه واکنشی نشون بده، ولی وقتی دید بی هیچ تغییری تو چهره و حالتش زل زده بهش ، اونو هم بالا رفت.! الان واقعا نمیدونست داره با خودش لج میکنه یا او، ولی هر چی که بود حلقشو آتیش زده و معده ش هم به سوزش انداخته بود.! با وقفه ی کوتاهی، دست دراز کرد لیوان چهارم رو برداره که با صدای ساسان ، که گفت: "دینا، بسه دیگه"، یه لحظه متوقف شد، ولی نگاهش نچرخید و همونطور رو صورت آروم و پُر اخمِ سامان باقی موند.! با کمی تاخیر لیوان چهارم هم تموم کرد و با حال بدی رو میز کوبید، طوری که پایه ی درازش شکست و فرو رفت تو دستش.! سامان برای چند ثانیه نگاهشو از چشمهای سرخ و خمارش گرفت و به دست زخمی و پرخونش دوخت، ولی باز هم بی هیچ عکس العملی به سمت چشمهاش برگشت.!! انگار هر دو لج کرده بودن و میخواستن ببینن کی زودتر کوتاه میاد.! یه دوئل احمقانه و یا شاید عاشقانه راه انداخته بودن و هیچکدوم هم حاضر به عقب نشینی نبودن.!

با جاری شدنِ خون از دستش، صدای جیغ دنیا بلند شد ، در حالیکه به سمتش میومد با صدای خفه ای داد زد:

-خاک بر سرت کنن دینا.! ببین با خودت چیکار کردی.!؟ دیوونه شدی.!؟؟

انگار خانواده ها که اونطرف سالن نشسته بودن سر و صداشونو نشنیده بودن چون همچنان با بیخیالی، مشغول میوه خوردن و بگو بخند خودشون بودن.!

دنیا  رو به ساسان که بالای سرشون ایستاده و با شوک داشت به این صحنه های عجیب و غریب نگاه میکرد، گفت: 

-ساسی بدو برو یه دستمالی ، حوله ای چیزی خیس کن بیار، بدو.!

ساسان به سمت دسشویی دوید و کوچکترین حوله رو برداشت و با عجله برگشت.

دنیا ، دور دستشو با چند تا دستمال کاغذی و همون حوله محکم پیچوند و فشار داد تا خونش بند بیاد.! 

عجیب اینجا بود که دینا هنوز هم هیچ واکنشی نسبت به خونریزی دستش نشون نمیداد، انگار اصلا حسش نمیکرد، چون همونطور بی انکه حتی اخمی از درد رو صورتش بشینه ، به چشمهای سامان زل زده بود.!

دنیا از جا بلند شد ، دستشو با عصبانیت کشید و به سمت دستشویی کشوندش.! بیشتر ، بخاطر همین خونسردی عجیبش داشت حرص میخورد.! 

انگار نه انگار که دستش اینقدر عمیق بریده و با این شدت داشت خونریزی میکرد.!

درِ دستشویی که رسیدن ، به داخل هُلش داد و خودشم پشت سرش وارد شد و درو قفل کرد.! دست دینا رو زیر شیر آب سرد گرفت و بهش گفت ؛ همینطوری دستتو نگه دار،!

بعد سرشو چرخوند، هر چی دور و برشو نگاه کرد هیچ اثری از کمکهای اولیه و بتادین نبود.! اجبارا یه حوله ی دیگه برداشت و رفت بیرون، با چاقو به جون حوله افتاد و یه باریکه ای از کنارش رو برید که بتونه بعنوان باند ازش استفاده کنه، بعد هم با یه سوزن قفلی که تو کیفش داشت ، دوباره به دستشویی برگشت.!

دستشو از زیر آب بیرون کشید و خشکش کرد ، بعد هم با همون باندی که درست کرده بود، بستِش و با سوزن تهشو به هم قفل کرد.

کارش که تموم شد ، رو به صورت بیرنگ خواهرش کرد و با نگرانی گفت:

-دینا، عزیزم، حالت خوبه.!؟

دینا مثل کسایی که تو هپروت دست و پا میزنن با حالت گنگی بهش زل زده بود و هیچی نمیگفت.! دنیا اینبار آروم زد تو صورتش و با ترس گفت: دینا.. دینا.. با توام.. منو میبینی.!؟

دینا با کلافگی دستشو پس زد و گفت:

-اِ...! نکن دنیا دردم گرفت.!برو کنار ببینم.!

اونو پس زد و از در خارج شد.. ساسان که پشت در با حالت نگرانی ایستاده و منتظر بود، به سمتش اومد و دست باندپیچی شده رو گرفت و گفت:

-چی شدی.!؟ حالت خوبه.!؟

دینا با اخمی که تمام صورتشو پوشونده بود و با حالتی بین مستی و هوشیاری ، تعادل خودشو حفظ کرد و دستشو محکم کشید عقب.. به طرف بچه ها نگاه کرد و بی درنگ به همون سمت راه افتاد.! سامان هنوز هم سرجاش رو مبل نشسته بود و با سری زیر افتاده تو فکر بود.! با دیدنِ دستِ باندپیچی شده ای که یهو جلوش ظاهر شد، از فکر پرید بیرون و سرشو بالا گرفت. با دیدنِ دینا که با لبخند نصفه نیمه و چشمهایی که از خماری نیم بسته ، به او دوخته شده بود، گردنشو کج کرد و پرسشگرانه بهش زل زد.! منظورشو از این دست دراز شده و چشمهای منتظر فهمیده بود ولی میخواست مطمئن بشه که او واقعا با همین حال خراب داره پیشنهاد رقص بهش میده.!! یعنی اینقدر کله شق و لجباز بود که داشت تمام کارایی که گفته بود رو انجام میداد.!!

دینا خم شد و با همون دست زخمی، انگشتای اونو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.! که البته بعد از کمی تلاش ، انگار موفق شد، چون سامان با نفس پر از حرصی که کشید ، از جا برخاست و روبروش ایستاد.! با بلند شدنِ او ، صدای کف و هورای بقیه هم بلند شد.! ملت انگار داشتن فیلم هندی تماشا میکردن که اینطوری به وجد اومده بودن .!سامان با نیمچه لبخندی که فقط یه طرف لبشو بالا برد، دستاشو دور کمر او حلقه کرد و به سمت خودش کشوند.! 

دینا با این حرکت ناگهانی، پرت شد تو بغلش ولی با عشقی که از تک تک اعضای صورتش پیدا بود، بهش لبخند زد.. دست آزادشو رو دور گردنش انداخت و پنجه هاش رو تو موهاش فرو برد.!

حرکاتش بیشتر به عشقبازی شباهت داشت تا رقصیدن.!و عجیب اینجا بود که سامان هم بی هیچ مخالفتی ، همراهیش میکرد.! شاید چون میدونست مسته و هیچ اراده ای رو کاراش نداره، واکنش بدی نشون نمیداد، ولی به هر حال هر چی که بود، هر دوشونو به حال خوشی فرو برده و داشت بهشون هزاران عشق و لذت تزریق میکرد.! هیچکدوم تو فکرای شهوت انگیزی نبودن، انگار فقط عشق بود و عشق، بدون هیچ هوسی.!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.