رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل پایانی)

فصل شصت و دوم (پایانی)

 

 

وقتی وارد شدن ، همه ی سرها به سمتشون برگشت و با حالت عجیبی به سامان که الان آرومتر شده بود نگاه کردن.! شاید با خودشون فکر میکردن این پسر چقدر پوستش کلفته که با اون همه داد و قال و درگیری ، دوباره اینجوری برگشته و بیخیال داره به همه پوزخند میزنه.!

سامان دست مامانشو ول کرد و با صدای آرومی گفت:

-من میرم اتاق آقاجون..زیاد جلوی چشم نباشم بهتره.

-باشه.. برو.. ولی هر وقت صدات کردم بیا..

سامان سرشو به علامت تأیید تکون داد و به سمت اتاق تهِ هال راه افتاد..جلوی در بزرگ و قهوه ای اتاق ایستاد و دستگیره شو پایین کشید ولی هر کاری کرد باز نشد.! انگار قفل بود.! دور و برشو نگاه کرد ببینه کسی نیست تا ازش بپرسه این در چرا قفله که صدای چرخش کلید اومد و در باز شد.!

سامان منتظرانه ایستاده بود ببینه کی داخل اتاق بوده و ازش میاد بیرون ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و در همونطور نیمه باز رها شد.!

ابروهاشو از تعجب جمع کرد و به آرومی جلو رفت و از لای در ، به داخل سرک کشید.! از اونجایی که او ایستاده بود فقط نصف اتاق دیده میشد و برای دیدنِ بقیه ش باید درو کاملا باز میکرد و وارد میشد و چون کسیو تو محدوده ی دیدش پیدا نکرد ، درو با دست هل داد و رفت تو.!

سرشو به سمت راست که پنجره ی بزرگ اتاق قرار داشت چرخوند ... ولی با دیدنِ دینا ، دوباره نفسش بند اومد و سرجاش خشک شد.! این دینا انگار امروز با این ظهورهای ناگهانیش هی میخواست دل اونو به تکاپو بندازه.! 

دینا که فکر کرده بود خواهرش پشت در بوده و بیصدا اومده داخل و الان پشت سرش ایستاده، بدون اینکه از پنجره ی مقابلش چشم برداره ، به آرومی گفت:

-سامان چِش بود.!؟ بازم با کسی دعواش شد.!؟ دیدمش داشت با خاله تو حیاط بحث میکرد.!

دیدی اوضاع و احوالشو.! فکر کنم این مدتم حال و روز درستی نداشته که اینقدر قیافه ش درهم برهمه.!

آه عمیقی کشید و بدون اینکه منتظر جواب بمونه، ادامه داد:

-با این سر و وضعی که برای خودش درست کرده وقتی دیدمش حس کردم سالها ازش دور بودم.! نمیدونم با این همه بی مهری و بی وفایی که ازش دیدم، چرا نتونستم ازش متنفر بشم..! دست خودم نیست، انگار با نبودنش، یه حفره ی بزرگ و عمیق تو قلبم خالی می مونه.!

...

-منم همینطور

دینا با شنیدن صدای سامان، یه لحظه حس کرد توهم زده و ساکت و بیحرکت سرجاش موند، ولی با صدای قدمهای محکم و مردونه ای که بهش نزدیک میشد، روشو برگردوند تا پشت سرشو ببینه که یکی از پشت بغلش کرد و سرشو اینقدر خم کرد تا چونه ش رو گودی گردن او قرار بگیره.!

حتی اگه صداشم نمیشنید از بوی عطری که یهو همه ی فضای اطرافشو پر کرد می تونست بفهمه  کیه.! تو اون هوای نفس گیر ، انگار فقط بوی اونو کم داشت چون با نفس عمیقی تموم کمبود اکسیژنش رو جبران کرد ولی باز دوباره به حالت قبل برگشت.! انگار همین برای دل بیتاب و بیقرارش کافی بود.! 

اخمهای عمیقشو تو هم کشید و با خشونت هلش داد عقب ، وقتی مطمئن شد ازش فاصله گرفته، خودشم برگشت و با عصبانیت گفت:

-تو اینجا چیکار میکنی.!؟ 

سامان با غمی که انگار مهمون همیشگی چشماش شده بود تو نگاهِ خشمگینش زل زد و زمزمه کرد:

-دلم برات تنگ شده بود.. برای صدات.. برای بوی موهات.. برای دیدنت

با اینکه این اولین بار بود سامان اینقدر بی پروا حرفی از دل میزد ، ولی انگار دیگه دینا 

نمیخواست خامِ چیزی بشه.! چون با تموم عشقی که یهو تو نگاهش جوشید ، حالت بیروح صورتش هیچ تغییر نکرد و با همون بداخلاقی گفت:

-ولی من اصلا دلم برای تو تنگ نشده بود.. با خودت چی فکر کردی.!؟ که اگه ایندفعه حرف نگاهتو بریزی رو زبونت و بیای جلو، من بازم خر میشم و دنبالت راه میفتم.!؟ پوف...

نمیبخشمت سامان ...بخاطر کاری که با من و احساسم کردی هیچوقت نمیبخشمت..شاید نتونم فراموشت کنم یا عشقتو از دلم بیرون بندازم ولی با دیدنتم عذاب میکِشم.. حضورت منو یادِ خیلی چیزا میندازه.. چیزایی که کابوسِش تا آخر عمر باهام همراهه.! 

سامان آه غمداری کشید و با صدایی که از بغض میلرزید زمزمه کرد:

-از همون ١٨، ١٩ سالگیم، از همون لحظه ای که حس کردم با دیدنت ، ریتم قلبم عوض میشه، از همون وقتایی که تو دنبال ساسان میدوییدی و برای یه ذره توجه ش به آب و آتیش میزدی، از همون موقع ها با خودم عهد کردم هیچ وقت این رازو علنی نکنم.! عشق تو یه بحران بود تو زندگیِ من.! بحرانی که نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم.! اولاش سعی میکردم ازت فرار کنم.. از اینکه اون همه نزدیکم بودی و حتی نمیتونستم با عشق لمست کنم، عذاب میکشیدم.! ولی کم کم سعی کردم بذارمت کنارِ دانیال .. اینطوری همه چی برام کامل میشد..با عشق تو تحریک میشدم و با دانیال به اوج لذت میرسیدم.! نمیدونم این اسمش چی بود، شاید اینجوری داشتم خودمو گول میزدم ، ولی هر چی که بود من قانع بودم.! حداقل همه مون از این رابطه راضی بودیم.!


به اینجای حرفش که رسید ، با مکث کوتاهی ، قطره اشکی که افتاد رو صورتشو پاک کرد و با همون بغضی که مثل خنجر گلوشو خراش میداد، دوباره به حرف اومد:

-تا اینکه اون بلا سرت اومد و از ساسان کنده شدی.! نمیدونم اون روزی که منو بوسیدی ، چه حسی داشتی و تو ذهنت چی میگذشت ولی با اون کارت ، من و تمام عقایدمو نابود کردی.!

 من به وضعی که داشتم عادت کرده بودم ، یا شاید حداقل فکر میکردم که عادت کردم، ولی تو زدی و همه چیو به هم ریختی.!! نمیدونستم این کارت رو باید پای چی بذارم.! عشق یا فقط یه واکنش غیر ارادی.! به هر حال هر چی که بود برای من یه طعم دیگه داشت.! مثل یه چیزی که همیشه سعی کردی خودتو از خوردنش منع کنی و بعد یهو یکی بیاد بریزه تو حلقت.! نمیگم تا اون موقع ریاضت کشیده بودم، ولی مطمئنم که از اون به بعدشو کشیدم.! رفتنت، نداشتنت، از دست دادنت، از دانیال دورم کرد.. خیلی دور.. اونقدر که حتی دیگه چیزی که محتاجش بود رو هم ازش دریغ کردم.! همیشه بهم میگی خودخواهم.. آره هستم.. خیلیَم خودخواهم..خیلی

انگار دیگه نمیتونست ادامه بده ، سرشو زیر انداخت و لبهاشو رو هم فشار داد تا بتونه بغضشو پس بزنه.. هنوز هم دلش نمیخواست جلوی یه دختر گریه کنه.. نمیخواست ضعیف باشه و با بغض از احساسش چیزی بگه.. 

بعد از سکوت دو دقیقه ای، دوباره سرشو بالا گرفت و دستی بین موهایی که از بندِ کش رها شده و دور صورتش ریخته بودن، کشید، و ادامه داد:

وقتی از احساست بهم گفتی و فهمیدم عشقت به من واقعیه ، نمیدونستم چیکار باید بکنم..! فقط اینو میدونستم که این عشق ، پایان خوشی نداره.! یه چیزی تو دلم گفت ؛ بذار کنارت باشه، اینطوری میتونی مثل اون وقتا هم عشقتو داشته باشی و هم لذتتو ببری.! ولی به این فکر نکردم که ایندفعه فرق داره، به اینکه الان دیگه تو هم عاشقی و من نمیتونم به عشق تو با کس دیگه بخوابم.! اینبار کارم اسمِ خیانت میگرفت و این خیلی وحشتناک بود.! خیلی سعی کردم از عشقت اونقدر مست نشم که بخوام کار اشتباهی بکنم، ولی اون شب ، تقصیر خودت شد.! بوسیدنت برام اوج لذت بود و تو منو تو همون اوج رها کردی و رفتی.! این اولین تجربه ی لذت عاشقی بود.! لذتی که نمیدونستم چجوری باید تمومش کنم.!.. پس مثل احمقا رفتم و از تنها راهی که بلد بودم استفاده کردم.! 

اون روز که میدونم بدترین روز عمرت بود، برام شد بهترین تجربه.! تجربه ی اینکه بفهمم بدونِ عشق نمیشه از شهوت لذت برد.!

میدونم همه ی این حرفها ، درد تو رو تسکین نمیده، ولی حداقل میفهمی که کارم از سرِ حماقت و بیتجربگی بود، نه زرنگی و کثافت کاری.!

ازت نمیخوام منو ببخشی، چون تا وقتی خودم هنوز خودمو نبخشیدم ، هیچ انتظاری از تو ندارم، ولی حداقل بیا و دوباره بهم اعتماد کن.. ایندفعه قول میدم ، فقط با عشق لذت ببرم.. با عشق تو... 

دینا با همون صورت خیس از اشک و چشمهایی که عسلیش براق و شفاف تر از همیشه شده بود، یک قدم فاصله ی بینشونو پُر کرد و با صدای گرفته ای گفت:

-و اگه بازم از اعتمادم سواستفاده کردی چی.!؟

سامان لبخند قشنگی بهش زد و با عشقی که از تک تک اجزای صورتش پیدا بود ، زمزمه کرد:

-به نظرت میتونم .؟؟

-....

-میشه ببوسمت.!؟

دینا وسط گریه ، خندید و گفت :

-تو اول جواب منو بده..

سامان کف دستشو بعلامت قسم بالا گرفت ،  و سرشو جلو آورد و روی لبهاش زمزمه کرد: 

"من فقط از تو انرژی میگیرم، و میخوام فقط با تو انرژیمو تخلیه کنم.! اجازه میدی.!؟"


******

پایان


فاطیما. ر - (١٠/١٠/1392)

نظرات 7 + ارسال نظر
Mehran چهارشنبه 11 دی 1392 ساعت 17:32 http://www.mashinsavar.ir

های های های

شیرینک چهارشنبه 11 دی 1392 ساعت 01:47

عزیزم خسته نباشی قلمت با اینکه خیلی ساده بود خوب خواننده رو دنبال خودت کشوندی. یه ذره سریع تموم شد ولی خوبه چون مثل کوزی دلمون رو آب نکرد
ایشالله توکارای بعدی موفق تر باشی

مرسی که خوندینش و ممنون که نظرتو گفتی... خوشحالم کردی

Mehran چهارشنبه 11 دی 1392 ساعت 01:42 http://www.mashinsavar.ir

1393 ینی چی ؟؟؟؟؟؟

ها ها ها ... یک سال رفتم جلو...ببخشید

nastaran 52 سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 15:37

ممنون خسته نباشید بسیار زیبا بود

روژان سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 14:41

واااای وااای خیلی عالی بود دینایی جونم دستت درد نکنه..خوشحالم که بهم رسیدن فقط کاش عاقبت ساسان و ام مینوشتی و اخرشو یه ذره بیشتر کِش میدادی و دینا یه ذره بیشتر ناز میکرد...در کل عالی بود من که با این رمان زندگی کردم مـــردم تا بفهمم آخرش چی میشه
مرسی خســته نباشی

مرسی عزیزم..خوشحالم که خوشت اومد...راستش دیگه دیدم اگه ادامه ش بدم خیلی کِش پیدا میکنه واسه همین تمومش کردم..
ممنون که خوندی و خیلی مرسی که تشویقم کردی...

Mehran سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 13:48 http://www.mashinsavar.ir

فاطیما. ر - (١٠/١٠/١٣٩٣)
1393 ?!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Mehran سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 13:46 http://www.mashinsavar.ir

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.