رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق| از فاطیما (فصل سی و دوم)

فصل سی و دوم

 

 

دینا قهوه شو خورد و دستگاه پخش رو روشن کرد، صدای بلند و جیغ مانند زنی که یکباره به اسپیکرها منتقل شد، اونو از جا پروند... فوری دستشو جلو برد و ولومِشو پایینتر آورد... با اینکه اصلا از موزیکهای خارجی خوشش نمیومد ولی انگار مجبور بود الان با همین بسازه..  برای اینکه حوصله ش سر نره به طرف قفسه ی کنار تلوزیون رفت و به چند کتابی که اونجا ردیف شده بود نگاه کرد.. کتاب شعری از اونجا بیرون کشید و به سمت مبل حرکت کرد تا سرِ خودشو با مطالعه گرم کنه.! زیر لب با خودش گفت؛ از بیکاری که بهتره.!

شاعر ناآشنایی داشت، کتاب رو مثل حافظ بین دستاش گرفت و صفحه ای رو به طور تصادفی باز کرد..


تو به من میخندی

و من از پشت همین خنده ی تو

درد را میفهمم

کاش معصومیت چشمانت

خواب چشمان مرا بردارد

و به جایش هر روز

گل صد خنده و شادی

به لبت بنشاند...


با خوندن همین چند خط ، تصویر سامان تو ذهنش شکل گرفت، چراشو نمیدونست ولی انگار شعر تقدیم به او شده بود..!


تو سراپا دردی

ولی انگار دلت میخواهد

به جهان شب و آیینه و گل برگردی

دل من میخواهد

غصه را از دل تو بردارد...


سامان سراپا درد بود، غم و غصه بود... هر چند میخندید و به همه وانمود میکرد که هیچ کدوم از این عذابها نمیتونه از پا درِش بیاره.!


بار غم سنگین است

من به دستان خدا محتاجم

ابرهای اندوه در دلت بسیارند

و پس از صاعقه کوتاهی

سالها میبارند


کاش میشد اونم بتونه قدمی براش برداره، کاش میتونست یه کم از درد و غمهاشو از رو شونه هاش کنار بزنه تا اینقدر سنگینی این بار سخت ، اذیتش نکنه..!


از خدا میخواهم

نور را از شب من بردارد

به تو تقدیم کند

تا از آن نور، دل تاریکت خانه ماه شود

دست غم از دل تو

کاش کوتاه شود

کاش دریای دلت پس بزند طوفان را

پس زند تلخی این دوران را

و خدا در قلبت

عشق آغاز کند


"شاعر: لیلا خرم گاه"


آهی از اعماق وجودش کشید و کتاب رو بست و زیر لب گفت: "ای کاش میشد.."

سرشو زیر انداخت و به او فکر کرد، به چشمهای پُر از سیاهیِ او.. به غمی که همیشه در نگاهش موج میزد... به برق عجیبی که یکباره میون اون چاه ظلمانی میدرخشید و میتونست یه نور امید باشه که شاید با یه جرقه گُر بگیره و شعله ور بشه.! این نور کوچیک میتونست بزرگ و بزرگتر بشه... اونقدر که همه ی تاریکیهاشو از بین ببره.! 

ولی اینکه چطور و به دست کی.!؟ سوال مهمی بود که جواب نداشت و او باید پیداش میکرد.!

••••

با صدای قفل در اتاق که باز شد سرشو بالا آورد و به سامان که داشت تیشرت سورمه ایشو میپوشید نگاه کرد.. یه لحظه چشماش افتاد به هیکل خوش فرم و عضلانیش.. به پوست سفیدی که روی اون همه ماهیچه رو پوشونده بود و سینه و بازوهای محکمشو به رخ میکشید.!

هیچوقت به چشم یک پسر بهش نگاه نکرده بود، به چشمِ کسی که بتونه با این قد و هیکل دلبری کنه و چشم دخترا رو به دنبال خودش بکشونه.! با خودش گفت؛ یعنی واقعا دخترای این شهر کور بودن که از کنارش به همین راحتی گذشتن و بهش نخ ندادن.!؟

-یا شاید دادن و خودش نخواسته بگیره.!

با صدای پرخنده ی سامان که خودشو روی مبل بغلی انداخت به خودش اومد و فهمید که بازم بلند فکر کرده.!! با خنده ی بلندی سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد.. : 

-خیلی بیشعوری سامان.. حالا دیگه فالگوش وامیستی.!! 

-کی.!؟ من.!؟ بابا تو یه ساعته زل زدی به من و بلند بلند فکر میکنی، به من چه.!؟ خواستم حداقل جواب همین چندتا سوالی که به زبونت میانو بدم ، بقیه شون که تو همون ذهنت می مونن و فقط با نگاهت میپرسیشون.! البته اونا رو هم منتظرم که یه روز جرأتشو پیدا کنی و از اون بالا به زبونت انتقال بدی.!

دینا با همون نگاهی که الان دیگه هیچ ردی از خنده توش نبود بهش خیره شد..:

-تو از کجا میدونی تو نگاه من چیه.!؟

-نگاه، وقتی پاک و زلال باشه ، خیلی قشنگ میشه خوندش... مثل آبی که از شدت صافیش بشه سنگهای کَفشو دید.!

دینا سعی کرد از نگاه سنگین و عمیقش چشم بکَنه ولی باز هم نتونست.. باز هم گیر افتاد و فرو رفت در اون گودیِ تاریک.! با همون حال عجیبش زیر لب زمزمه کرد:

-چرا من نمیتونم عمق نگاهتو بخونم.. 

-چون زلال نیست.. 

دینا انگار مست شد..چشمهای او شراب کهنه ای بود که میتونست خیلی راحت مستِش کنه.. لبهای خشک و به هم چسبیده شو باز کرد و صدای گنگ و لرزانش ناخوداگاه از حنجره ش خارج شد..:

-نگاه تو مثل یه باتلاقه... وقتی میفتم توش دیگه نمیتونم بیام بیرون.!  

سامان با همون نگاه عجیب و صدایی که حتی خودشم به زور شنید زمزمه کرد:

-پس همونجا بمون...نترس.. نمیذارم آسیبی بهت برسه..

دینا داشت نفس کم میآورد ، سعی کرد با قورت دادن آب دهانش ، راه نفسشو باز کنه.. نگاهش داشت فرو میرفت تو اون باتلاق و کاری نمیتونست یا شاید نمیخواست بکنه..! دستشو به سمت گلوش برد و فشار داد.. واقعا مثل کسی که هیپنوتیزم شده حس میکرد داره زیر یه خروار آب و گِل مدفون میشه.. با اون فشاری که دستاش به گلوش وارد میکرد،  سینه ش به خس خس افتاد..  

سامان یهو رنگ نگاهش نگران شد، با اخمهایی که از ترس ، صورتشو پوشونده بود، دستای دینا رو محکم کشید و از گردنش جدا کرد، صورت قرمزشو بین دستاش گرفت و با صدای لرزانی گفت:

-دینا.. دینا چت شد.!؟ نفس بکش.. نفس بکش دختر.. 

و دینا انگار منتظر دستور او بود ، چون یکباره نفسشو رها کرد و با دم و بازدمِ عمیقی سعی کرد نفساشو منظم کنه.! هنوز نگاهش محو چشمهای تاریک و عمیق او بود..! نمیدونست حسش چیه و چه حالی داره فقط انگار کنترل کاراش دست خودش نبود..! یه حسی بود که شاید داشت اونو از از داخل  هدایت میکرد... یه قدرت درونی که یکباره از یه جایی رها شد و به مغزش منتقل شد.!! با همون حس ، یه دفعه دستهای یخزده ی سامان رو از خودش جدا کرد و به سمت او کشیده شد.. اینقدر ناگهانی و محکم لبهاشو به لبهای او رسوند که خودش هم شوکه شد.. سامان همونطور خشک و بی حرکت نشسته و دستاش هنوز از دو طرف باز بود.. دینا چشمهاشو بسته و با دستاش محکم صورت اونو فشار میداد.. این بوسیدن نبود مثل یه انرژی اضافی بود که داشت از راه لبهاش به دهان او وارد میکرد...همون انرژی که چند لحظه ی قبل از راه نگاه از او گرفته بود، الان داشت بهش پس میداد..! 

همه ی این اتفاقها چند ثانیه هم نشد، سامان سریع لبشو از لبهای سرخ و خیس او جدا کرد و خودشو عقب کشید.. چشماش از تعجب و ناباوری داشت از جا میپرید بیرون.!

دینا با همون چشمهای بسته ، نفسشو پرصدا بیرون فرستاد و انگار تخلیه شد.. بدون اینکه به او که هنوز تو حال شوک بود نگاهی بندازه به سمت دستشویی تهِ راهرو دوید.. خودش هم هنوز نمیدونست چی شده.. پس ترجیح داد اول بره و برای خودش جوابی پیدا کنه و بعد به سؤالهای او جواب بده.! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.