رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و چهارم)

فصل سی و چهارم 

 

دانیال خودشو بهش رسوند ، زیر بازوشو گرفت و بلندش کرد و بردش رو مبل تا یه ذره دراز بکِشه.. با رفتارهای اون دو تا نمیدونست چه فکری باید بکنه.! فکرای بد بیشتر جولان میدادن و ذهنشو خراب میکردن...تقریبا مطمئن بود هر چی که هست چیزِ خوبی نبوده.! حسش بد بود و زهرِ این حس دهنشو هم داشت تلخ میکرد.! 

رفت و با دو تا لیوان شربت برگشت.. یکیشو برداشت به دهانِ سامان نزدیک کرد و گفت:

-بیا اینو بخور، فشارت افتاده..!

سامان دستشو پس زد و با همون حال خراب از جا بلند شد و به سمت در رفت.!

-من باید برم.. نباید باهاش اونطوری حرف میزدم.. باید برم دنبالش

انگار داشت هذیون میگفت، چون از لرزش صداش و کج و کوله راه رفتنش مشخص بود که چقدر داغون و پریشونه.! 

دانیال به دنبالش راه افتاد تا اگه خواست بیفته کمکش کنه، میدونست با این وضعش جایی نمیتونه بره، پس همین که خواست از در خارج بشه با دو قدم بلند خودشو بهش رسوند و زیر بازوشو گرفت و با لحنی که سعی میکرد آروم باشه گفت:

-آخه عزیز دلم کجا میخوای بری.!؟ اون رفت دیگه..! تو اگه الان بری هم با این وضعیتت بهش نمیرسی.! بیا بریم یه ذره بخواب، حالت که بهتر شد خودم میبرمت دمِ خونشون باهاش صحبت کن و از دلش در بیار.! خوبه.!؟ 

سامان گردنش کج شد ، بیحال و بی حرف به دنبالش کشیده شد و به سمت اتاق خواب رفت.. سرگیجه ی بدی داشت... احتمالا بخاطر اون همه فشاری که به خودش وارد کرد به این حال و روز افتاده بود.! دانیال خوابوندش روی تخت و یه ملافه هم روش کشید و با مهربونی بوسه ای رو پیشونیش زد و گفت:

-الهی من قربونت برم.. الان یه ذره بخواب، بعد که پاشدی خودم هر جا خواستی میبرمت.. باشه.!؟

سامان سرشو به علامت تایید تکون داد و ملافه رو کشید رو صورتش.

همیشه همینطور بود، به جای پدر، مادر، برادر و همه ی خانواده ی نامهربونش بهش محبت میکرد و نازشو میکشید.. سامان هم مثل بچه ی بی کس و کاری که عقده ها و کمبودهاشو تو آغوش بقیه جستجو میکنه، همیشه به او پناه میاورد و خودشو به دست پُرعشق و علاقه ی او میسپرد.!   میدونست که او با تمام وجود عاشقشه و دوسش داره ولی خودش هیچ وقت بعنوان یه معشوق نمیدیدش، فقط مثل یه حامی و سرپناه بهش نگاه میکرد، کسی که بی هیچ چشمداشتی بهش عشق میورزید.!

••••

دینا همین که از خونه زد بیرون بغضی که جلوی اونا به زور نگهِش داشته بود ترکید، همونطور با گریه به سمت خیابون رفت تا زودتر با یه تاکسی برگرده خونه..بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود که جلوی احساسشو نتونست بگیره و اونجوری خودشو خراب کرد.! مطمئن بود که دیگه سامان حتی بهش نگاه هم نمیکنه، اون حتی از لمس شدن هم بدش میومد چه برسه به اینکه کسی بخواد لبهاشو ببوسه.!!! میدونست هیچوقت اجازه ی توضیحم بهش نمیده.. توضیحِ اینکه اون اتفاق یه عمل کاملا غیرارادی بوده و دینا قصد آزارشو نداشته.!! 

همش با خودش میگفت: دختره ی احمق ، هر کاری باهات بکنه حقته حتی اگه بزنه تو گوشِت.! آخه این چه کار مسخره ای بود تو کردی.!؟

ولی انگار صدایی از درون داشت دلداریش میداد، شاید دلش بود که نمیخواست باور کنه سامان ازش رنجیده.! میگفت: ناراحت نباش، اون پسر هم مثل تو از دست خودش عصبانی بود که اونجوری عکس العمل نشون داد، اونم نگاهش حرفای دیگه ای میزنه.. حرفهایی که انگار با عملش یکی نیست..!

•••••

نزدیک ده روز از اون اتفاق میگذشت و هیچ خبری از سامان نداشت.. خودش هم جرأت نمیکرد با یه تماس یا اس ام اس حداقل ازش عذر خواهی کنه ، فقط منتظر نشسته بود ببینه اون بلاخره چه تصمیمی میگیره.! چند بار از طریق مامانش پیگیر کارها و برنامه هاشون شده بود و میدونست امتحانا و تحقیقات پایانیش شروع شده و وقت بیرون رفتن با بنیامین رو هم نداره.! پس خودش هم نشست پای درس و کتابهای دانشگاهش تا مشغول باشه و کمتر به اون اتفاق کذایی فکر کنه.!البته چند بار هم گوشیشو برداشت که زنگه بزنه به دانیال و ازش کمک بخواد ولی خیلی زود پشیمون میشد و موبایلشو انداخت کنار.! چون اگه دانیال از اون جریان باخبر میشد ممکن بود رو سامان حساس بشه و قضیه رو از اینی که هست پیچیده تر کنه.!

اون روز توی تراس خونه شون نشسته بود و داشت از آفتاب کم جون آذر ماه لذت میرد.. با اینکه سرد بود و هوا کمی سوز داشت ولی باز هم دلش نیومد از همین یه ذره گرمای خورشید پاییزی دل بکنه و بره تو اتاقش بشینه.! 

با شنیدن صدای موبایلش سرشو از رو جزوه ای که دستش بود بلند کرد و به صفحه ی گوشیش که روشن و خانوش میشد نگاه کرد... با دیدن اسم ساسان، از تعجب نزدیک بود شاخش بزنه بیرون.!! زیر لب گفت: ساسان.!! یعنی با من چیکار داره.!!؟

گوشیو برداشت و دکمه ی سبز رنگش رو فشار داد و با صدایی که هنوز رگه هایی از تعجب توش بود گفت:

-بله.!!

-سلام دینا

-سلام.. چی شده.!؟

-هیچی .. مگه باید چیزی شده باشه..!! زنگ زدم حالتو بپرسم ...

دینا ناخوداگاه پوزخند صداداری زد و گفت:

-جدا.!! باریکلا.. مرسی از لطفت.!

ساسان آهی کشید و سکوت کرد.. دوست نداشت چیزی بگه که دوباره ناراحتش کنه.!

-...

-خب.. احوالپرسیتو کردی !؟ الان یعنی باید قطع کنم.!؟

-نه نه.. کارت دارم

-بله..بگو، گوش میدم 

-دینا .. من ... راستش .. میخواستم...

با مکث نسبتا طولانی او ، دینا به کمکش اومد:

-خب.!! میخواستی چی.!؟

-میخوام که ... این دشمنی رو کنار بذاری و بازم مثل قبلها رابطه مون دوستانه بشه.. از این فرارهای الکی و مسخره خسته شدم.. میخوام بازم مثل اون موقع ها ...

-مثل اون موقع ها چی.!؟ دوسِت داشته باشم.!؟ 

-نــه... !! یعنی.. آره

دینا خنده ای از سر حرص کرد و با لحن بدی گفت:

-ساسان تو فکر کردی با همه ی اون اتفاقا من بازم میتونم بهت اعتماد کنم.!؟ تو دیگه هیچ وقت نمیتونی برای من مثل سابق یه پسر دوست داشتنی باشی.. تو دیگه تو قلب من هیچ جایی نداری.! یعنی راستشو بخوای حالا که فکرشو میکنم ،من همون موقع ها هم عاشقت نبودم.! بیشتر یه حس بچه گونه بود.. مثل احساس یه دختربچه به عروسک پشت ویترینی که دست نیافتنیه...که وقتی میبینه همه ی دخترا میان و اونجوری با علاقه بهش زل میزنن حسودیش میشه و دوست داره که بدستش بیاره و اونو فقط مال خودش بکنه.! ولی آخر سر متوجه میشه اون عروسک هیچی غیر از جذابیت ظاهری نداره و فقط قصدش جذب کردن نگاه ها و توجه دخترای ساده و کودنی مثل منه.! من گول اون دخترای رنگ وارنگی رو خوردم که دورت پر شده بودن و میخواستن به هر راهی که شده بدستت بیارن.!!

منم دلم خواست مثل همه یه کاری کنم که ازم خوشِت بیاد.. که بین اون همه دختر شیکو قشنگ ، منِ ساده و بچه رو هم ببینی.! هیچ وقت فکر نمیکردم دیده شدنم بهایی به این سنگینی داره.! نمیدونستم برای یه گوشه چشم تو ، مجبورم روو زنانگیم قمار کنم.!! ساسان تو برای من خیلی گرون تموم شدی ، خیلی گرون.! میفهمی.!؟

ساسان اینقدر ساکت بود که فقط صدای نفسهاش نشون میداد هنوز هست و داره به حرفهای پر از درد او گوش میکنه.! سکوتش که طولانی شد، دینا دوباره به حرف اومد:

-ببین ساسان.. من دشمنت نیستم.. اینو هم هیچوقت نخواستم که این دوری و فرار اینطوری ادامه پیدا کنه.!ولی این خودت بودی که از من روگردوندی.. این خودت بودی که قایم شدی... من که همیشه و همه جا کنارت بوده و هستم..! من هیچ مشکلی باهات نداشته و ندارم،.. ماها دوستیمون مال یکی دو سال پیش نیست که با چند سال دوری فراموشمون بشه.. من با شماها بزرگ شدم.. با شماها بچگی کردم.. اصلا با شماها زندگی کردم..! حتی اگه بخوامم نمیتونم بذارمتون کنار.!

ساسان بعد از مکث کوتاهی ، نفس کشدار و پرصدایی کشید و با لحن غمزده ای گفت:

-ای کاش میشد زمان رو برگردوند عقب.! ای کاش میشد برگشت و دوباره زندگی کرد.. ای کاش بعضی تجربه ها اینقدر وحشتناک نبودن.،! 

-...

-دینا.! میشه بریم یه جایی حرف بزنیم.!؟ میخوام از خودم برات بگم.. میخوام برای اولین بار با یکی حرف بزنم.. از بدبختیام بگم.. از مشکلاتم بگم.. از چیزی بگم که هیچکی جز من و خدا ازش خبر نداره.! میشه بیای.!؟

دینا کمی فکر کرد و بعد گفت:

-باشه.. میام... کِی و کجا.!؟

-فردا ساعت ٥ میام دانشگاه دنبالت ... خوبه.!؟ -اوکی  خوبه...

و با لحن شیطونی ادامه داد:

میگم خوب از ساعت کلاسام خبر داریا.!! خودم یادم نبود تا پنج کلاس دارم.!!!

ساسان خنده ی تلخی کرد و گفت:

- من خیلی وقته از همه چیِ تو خبر دارم.. این تویی که هیچی از من نمیدونی.!

دینا با شنیدن صدای بوق ، فهمید که بازم اون دیوونه مثل همیشه بدون خداحافظی گوشیو قطع کرده.! سرشو تکون داد و به یاد گذشته ها ، لبش به لبخند شیرینی باز شد. 

نظرات 2 + ارسال نظر
ندا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 10:33

سلام چرا ادامه اش رو نمی دی؟؟؟؟؟؟؟

لیلا یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 18:15

عالی بود عزیزم.بخصوص حرفهاى دینا به ساسان.خیلی خوشم اومد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.