رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و یکم)

فصل سی و یکم

 

 

بلاخره ساعت دو بود که همه رضایت دادن و مهمونی رو ترک کردن.. دینا که جلوجلو رفت و تو ماشین نشست... دیگه حوصله ی هـیچ کیو نداشت...به اندازه ی کافی امروز از دست همه اذیت شده بود.! فقط الان یه موضوعی بدجور کلافه ش میکرد اونم اینکه حسش نسبت به سامان چرا این شکلیه.!! همه ش به خودش میگفت: یعنی چه رابطه ای بین نگاه های اون و لرزشهای دل وامونده ی من وجود داره.!! چرا تو چشماش که خیره میشم، کنترل این حس از دستم در میره.!؟ یعنی چی که مثل مسخ شده ها فقط میایستم و بهش زل میزنم.!!

با این سوالهایی که ذهنشو پر کرده بود سرش داشت منفجر میشد..!! نه میتونست جوابی براشون پیدا کنه و نه قابل پاک کردن بودن.! انگار روز به روز به تعدادشون هم اضافه میشد.!! 

با ترمز شدید ماشین دینا از فکر پرید بیرون و با ترس به جلو خیره شد.! باباش نزدیک بود تصادف کنه.. از شدت خواب و خستگی پلکاش افتاده بود رو هم و داشته میرفته تو باقالیا که یهو با نور بالا زدنِ ماشین روبرویی بیدار میشه و میزنه رو ترمز.! چقدر خوب شد که بخیر گذشت.! زیر لب گفت: اینم از سومین اتفاق امشب، انگار همیشه تا سه نشه تموم نمیشه.!!

*****

از فردای اون روز دیگه هیچکدوم از پسرا از دست بنیامین آرامش و آسایش نداشتن.. انگار تصمیم گرفته بود توی این دو ماهی که اینجاست تلافی اون همه سال دوری از ایران رو دربیاره و همه جا رو بگرده.!!! سامان بیچاره که یه پاش دانشگاه بود و یه پاشم لنگ لنگون دنبال اون و دوستاش.! ساسان هم که روزهای دیگه شو پُر میکرد و در نبودِ سامان ، جور اونو میکشید.! هر دوتاشون دیگه کلافه شده بودن.. تو این سه هفته حتی بهشون یه وقت استراحت هم نداده بود تا حداقل بتونن به بقیه ی کاراشون برسن.!! بعد از ٢٠ روز آخرشم بلاخره نق نق های سامان کار خودشو کرد و یه روز جمعه که بنیامین با رفیقهای جدیدش قرار کوه گذاشته بود، بهش اجازه ی استراحت داد.! 

صبح زود از خواب بیدار شد و آماده و شیک و تمیز راه افتاد که بره پیش دنی جونِش که بعد از سه هفته مشتاقانه منتظرش بود.!

چون طبق معمول ماشینشو آقا بنیامین صاحب شده بود اجبارا باید با تاکسی میرفت.!

به محض اینکه درو باز کرد ، چشمش افتاد به دینا که با لبخند جلوش وایساده بود و حالا با شوق نگاهش میکرد...ابروهای پرپشتش رفت بالا و با تعجب گفت:

-تو این وقت صبح اینجا چیکار میکنی بچه.!؟

دینا یه قدم باقیمونده ی بینشون رو برداشت و درست روبروش ایستاد.. اگه مطمئن نبود که از بغل کردن و لمس شدن بدِش میاد حتما شیرجه میرفت تو آغوش گرمش.. ولی به سختی جلوی خودشو گرفت و فقط به همون نگاهِ مشتاق بسنده کرد.! اینقدر چشماش حس دلتنگیشو فریاد میزد که سامان رو به خنده انداخت.! با همون لبخند گشاد مهربون، سرشو کشید تو بغلش و گفت: -کجا بودی تو فسقلی.!؟

دینا که از ذوق حرکت او ، همونطور بیحرکت تو بغلش مونده بود، با لحن بامزه ای گفت:

-منم میتونم.!؟

-چیو.!؟

-بغلت کنم.!؟

سامان با صدای بلند خندید و سرشو تکون داد: -ای بدجنس، تو هم خوب بلدی سواستفاده کنیا.!! حالا برای اینکه تو ذوقت نخوره ، باشه ، میتونی یه کوچولو بغل کنی.!ولی فقط سه ثانیه.!

دینا هم بی معطلی دستاشو محکم دور کمر او حلقه کرد و سرشو به گردنش چسبوند.. میخواست اینجوری اوج دلتنگی این مدتشو نشون بده .. امروز میدونست که با بنیامین نمیخواد بره  واسه همینم صبح زود راه افتاد تا از خونه بیرون نرفته گیرِش بندازه..!

سامان با چند ثانیه ارفاق، به شوخی اخمی کرد و اونو که مثل کَنه بهش چسبیده بود از خودش جدا کرد و گفت: اِ.. بسه دیگه.. برو کنار بچه.. حالم بد شد.!

دینا ازش فاصله گرفت و با لبخند و لحن مخصوص خودش غُر زد: سامی یعنی واقعا این همه مرام و معرفتت به شکل عمودی تو حلقم.!! آخه تو چقدر بی عاطفه و بی احساسی پسر.!! نه یه زنگی، نه یه اس ام اسی.. نه ایمیلی... هیچی.!! بابا واقعا نوبرشی تو.!! الانم اگه مثل جِت خودمو نرسونده بودم جیم شده بودی دیگه.! بابا ای ول داری بخدا.. دمت گرم..! 

سامان با خنده دور و برشو یه نگاه انداخت و با حالت مسخره ای گفت: اگه ساسان بود الان حالتو میگرفت با این حرف زدنت.!

دینا هم با صدا خندید و همونطور که وارد خونه میشد اونو هم هل داد داخل : حالا بیا تو بینم، کجا داری میری با این عجله.! فعلا باهات کلی کار دارم.

-اِ.. ولم کن دختر، باید برم ، با دنی قرار دارم ساعت ١٠.. دیر برسم ناراحت میشه.! بعد از سه هفته میخوام برم ببینمِش.!

-اوووه.. حالا اون که سه هفته فراقتو تحمل کرده این یه ساعت هم روش.! 

-نه به جونِ دینا اصلاً نمیشه.! نمیتونم قالِش بذارم.. خودمم بدجور دلم هواشو کرده.. باید برم..

دینا با درک احساسش، از ناراحتی نفسشو مثل آه بیرون داد و لباشو مثل بچه ها جمع کرد... سامان با دیدنِ حال گرفته ش، انگار دلش براش سوخت چون با تردید و دو دلی گفت:

-حالا اگه میخوای تو هم بیا بریم..!

دینا ناباورانه مثل برق گرفته ها از جا پرید و با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت: آخ جون، جدی میگی سامی.!؟ واقعا میتونم بیام.!؟ 

-اوهوم.. فقط حواست باشه، اونجا رفتیم، مزاحممون نمیشی.. فهمیدی.؟؟! میدونی که ، ما یه عقده ی سه هفته ای داریم که تا تخلیه نشه آروم نمیگیریم.!

دینا صورتشو با چندش جمع کرد و با جیغ کوتاهی گفت:

-سامی خدا خفه ت کنه با این کارای مسخره ت..! حالم بد شد.!

-دیگه دیگه.. همینه که هست ، خود دانی.. دوست نداری میتونی نیای.!

دینا با سرعت به سمت در دوید و گفت: نه نه میام.. شما هر کاری خواستین بکنین ، منم فقط مثل دیوار میشینم و صدامم در نمیاد.. قول میدم!

هر دوشون از خونه زدن بیرون، سامان گفت : -متاسفانه باید با تاکسی بریم.. این بنیامین از سر ماشین غراضه مونم نگذشته و صاحاب شده..! 

-اشکال نداره عزیزم.. ولش کن.. اینجوری با تاکسی کیفِش بیشتره.. هوا هم یه ذره از سردی درومده و لطیف شده.. جون میده برای پیاده روی.!

سامان سرشو به علامت تایید تکون داد و کنارش راه افتاد...

••••

دانیال بدون اینکه از تو چشمیِ در نگاه کنه درو باز کرد و خودشو پرت کرد تو بغل سامان..! لباشو رو لبهای او گذاشت و با ولع تمام شروع به بوسیدن کرد.! اینقدر با شوق دستشو دور گردن او انداخته و موهاشو از پشت میکشید که دینا با نگرانی داشت فکر میکرد؛ بیچاره سامان ، الان موهاش از جا کنده میشه.!! 

چون قول داده بود مزاحمشون نشه همونطور دست به بغل تکیه به دیوار زده بود و داشت به این بوسه ی عاشقانه ی عجیب و غریب نگاه میکرد.!! با اینکه یه ذره عادت کرده بود ولی هنوز هم با دیدنشون حس بدی پیدا میکرد.. اینطور مواقع روشو برمیگردوند ، ولی الان که اینجوری داشت خیره نگاهشون میکرد، ناخوداگاه ابروهاش جمع و صورتش از حال عادی خارج شده بود.!

دنی انگار سیر نشده بود چون همونطور در حال بوسیدن، گردن سامان رو فشار داد و کِشوندِش داخل خونه .. دینا سریع به خودش اومد و قبل از اینکه درو هم تو صورتش ببندن، خودشو پرت کرد داخل.!

اون دو تا که انگار نه انگار موجود زنده ی دیگه ای هم اونجا هست.!! کار خودشونو میکردن.! دانیال در همون حال لذت ، دستش رفت به سمت کمر سامان و خواست لباسشو از تنِش بکِشه بیرون که دینا با یه جیغ ناگهانی و بلند جلوی پیشرَویشونو گرفت..! هر دو با شنیدنِ صدای او برگشتن و با تعجب بهش زل زدن، دانیال که اصلا ندیده بودش و نمیدونست کسی غیر از خودشون اونجاست ، سامان هم انگار به قدری تو حال خودش فرو رفته بود که اصلا شخصی به نام دینا رو به خاطر نمیاورد .! 

دینا لای پلاکهای بسته شو کمی باز کرد و وقتی مطمئن شد هیچکی لخت نیست و اتفاقی هم نیفتاده ، به نگاه خیره ی هردوشون لبخند خجالت  زده ای پاشید..!!

دانیال با چشمهای سبزش که الان مثل وزغ بیرون زده بود برگشت و به سامان چشم دوخت و با همون نگاه ازش جواب خواست...!!

سامان هم سرشو پایین انداخت و با حالت شرمنده ای گوشه ی پایینی لبشو گاز گرفت و اخماش رفت تو هم .!!  

دینا که دید چه ضد حال بدی زده، سعی کرد یه جورایی ماست مالی کنه ، پس از رو مبل بلند شد و گفت: اوم..واقعا ببخشید دنی..! من نـ..نمیخواستم.. مزاحمتون بشم ، فقط.. 

دانیال عصبی پرید وسط حرفش و با لحن بدی گفت:

-حالا که شدی.!

سامان با همون اخمهاش که الان غلیظتر شده بود رو به دوستش گفت: 

-اِ .. دنی.!! این چه طرز حرف زدنه.!؟ من آوردمش.. مهمون منه ، پس مهمون تو هم هست..بهتره با مهمونت درست صحبت کنی.!!

دانیال با کلافگی دستشو تو هوا تکون داد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد.. 

سامان اومد کنار دینا ایستاد و با لحن خشنی پچ پچ کرد: تو مگه قرار نشد مزاحم ما نشی.! مگه قول ندادی.! پس این حرکت مسخره ت چی بود.!!

-خب چیکار کنم.! نمیتونستم بشینم همینجا و س ک س مشمئزکنندتونو تا آخر تماشا کنم و صدامم در نیاد.!! دیدم داره کار به جاهای باریک میکشه گفتم یه آژیر بکشم که بفهمین منم هستم تشریف ببرین تو اتاق بقیه ی کاراتونو انجام بدین.!! یعنی واقعا اگه من هیچی نمیگفتم شماها همینجا عملیاتتونو انجام میدادین.!؟ چیش..بابا شماها دیگه کی هستین.!!

دانیال با سینی چای از آشپزخونه اومد بیرون و رو به او گفت:

-اولا که جنابعالی باید از اولش حضورتو اعلام میکردی.! دوما ما اینجا هیچ وقت عملیاتی انجام نمیدیم، مطمئن باش فقط در حد همون در آوردن پیرهنامونه.. پس دفعه ی دیگه نمیخواد بترسی و آژیر بکِشی.!

دینا سرشو زیر انداخت و سرشو به نشونه ی "باشه" تکون داد.

سامان سینی رو از دست دانیال گرفت و با یه بوسه ی کوتاه ازش تشکر کرد... یکی از فنجونها رو کنار دست دینا روی میز گذاشت و گفت: تا تو اینو بخوری ما برگشتیم.. اگه هم حوصله ت سر رفت میتونی تلوزیون ببینی یا موزیک گوش کنی..  فقط یه چیزی بذار که صداش خیلی بلند باشه..! اوکی.!؟

دینا منظورشو سریع گرفت و سرشو به علامت تایید تکون داد..

اون دو تا هم بدون توجه به حضور او ، دست همدیگه رو گرفتن و به سمت اتاق دنی راه افتادن.!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 01:04

احساس میکنم سامان دانیال رو دوست نداره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.