رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل سی و پنجم)

فصل سی و پنجم 

 

دینا ساعت پنج و ربع که از در دانشگاه خارج شد با چشم دنبال ساسان گشت ، ولی در کمال تعجب به جای او، با بنیامین روبرو شد.!! رفت جلوتر و با لحن متعجبی گفت: 

-تو اینجا چیکار میکنی.!؟

بنیامین لبخندی بهش زد و با لحن پدرانه ای گفت:

-دینا خانوم، آدم با بزرگترش اینجوری صحبت نمیکنه..سؤالت یه جورایی توهین آمیز بود فکر کنم.!

-اِ.!! جداً.!!ترو خدا ببخشید بابابزرگ.. حواسم نبود..! از حالا به بعد بیشتر رعایت سنتونو میکنم.!!

بنیامین نفس پرصدایی کشید و بهتر دید ساکت بمونه و جوابشو نده.!

دینا با همون لحن طلبکارانه دوباره پرسید:

-ساسان کجاست.!؟ اون قرار بود بیاد دنبالم، تو برای چی اومدی.!؟

-یه کاری براش پیش اومد، گفت که من بیام ببرمت پیشش.. 

-مگه کجاست.!؟

-تا چند دقیقه ی دیگه میره خونه.. قراره من هم تو رو ببرمت اونجا..

دینا مشکوکانه یه نگاه به چشماش انداخت و پرسید:

-چرا خودش زنگ نزد.!؟ اصلا چرا تو رو فرستاده.!؟ 

-من چه میدونم چرا زنگ نزده بهت.. بعدشم انتظار داشتی کیو بفرسته.!؟ سامان.!!؟

دینا سعی کرد جلوی عصبانیتشو بگیره پس لبهاشو محکم رو هم فشار داد و چند لحظه به زمین خیره شد تا یکم آروم بشه..! بعد هم به سمت مخالف او راهشو کشید و رفت.! بنیامین که دیگه از دستش کُفری شده بود از پشت کیفشو کشید و بهش توپید:

-کجا داری میری دختره ی دیوونه.!!!

دینا کیفشو محکم از دستش بیرون کشید و با صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت:

-ولم کن وحشی،  من با تو هیچجا نمیام..! برو به ساسان بگو اگه با من کار داره خودش تشریف بیاره دنبالم.! من نیاز به راننده سرویس ندارم.!

-باشه.. هر جور راحتی .. حیف اون بچه که همه دوستاشو پیچونده تا فقط یه ساعت تو رو ببینه.!! من نمیدونم توی بداخلاق و بی ادب چی داری که اون پسر اینقدر بهت علاقه داره.!؟ 

دینا با ریزبینی چشمهاشو روی تک تک اعضای صورتش چرخوند تا ببینه داره از سر خشم و عصبانیت این حرفا رو میزنه یا جدی میگه.!! وقتی دید هیچ اثری از حرص و غضب تو چشمها و صورتش نیست ، سرشو زیر انداخت ، آه عمیقی کشید و با ناراحتی گفت:

-تو که هیچی نمیدونی پس حرف نزن... بهتره در مورد بقیه قضاوت الکی نکنی.!

بنیامین با نیشخندی جوابشو داد: باشه خانوم بزرگ.. قضاوت نمیکنم.. حالا بیا بریم دیر شد.

•••

بنیامین اونو پیاده کرد و خودشم به یه بهونه ای جیم شد.. دینا زنگ درو زد و منتظر ایستاد.. بعد از چند دقیقه صدای مردانه و خشنی گفت:  

-بله.!؟ تو اینجا چیکار میکنی.!؟

صدای بمِ و گرفته ی سامان رو شناخت و دل تنگیش هزار برابر شد.! معلوم بود هنوز از دستش عصبانیه و نتونسته اون ماجرا رو فراموش کنه.! 

با صدای پر از بغضی گفت:

-سلام... با ساسان کار دارم..، خونه نیست.!؟

-ساسان.!!؟ اگه خونه بود که یک ساعته داری زنگ میزنی خودش میومد درو باز میکرد.!!

اینها رو با صدای بلند میگفت که اگه ساسان همونجاهاست بشنوه.! خودشم نمیدونست چرا اینقدر کلافه و ناراحته.!

صدای ساسانو از پشت سرش شنید که گفت:

-درو باز کن.. من خونه م.. ببخشید که مجبور شدی این همه راه از اتاقت تشریف بیاری و کار به این سختیو انجام بدی.!! من حموم بودم وگرنه این همه بهت زحمت نمیدادم.!

 دینا صدای باز شدن در رو شنید و بعد هم برخورد شدید گوشی آیفون که کوبیده شد روی دستگاه.! وقتی داخل رفت و از حیاط بزرگ خونه گذشت، جلوی در ساختمون ، ساسان رو دید که مثل همیشه تمیز و شیک ایستاده و با یکی از همون لبخندهای مخصوصش داره نگاهش میکنه.! با سلام آرومی جلوش وایساد و سرشو زیر انداخت.. هنوز هم نمیتونست مثل قبلها تو چشماش زل بزنه و بخاطر چال قشنگ گونه هاش دلش نلرزه.! ساسان هم انگار درکِش میکرد که خجالت کشیدنِش رو به روش نیاورد و با دست دعوتش کرد به داخل خونه.

دینا وارد شد و نگاهش ناخودآگاه به سمت اتاق سامان کشیده شد..با دیدنِ درِ بسته ی اتاق، دستش هم با دلش لرزید..با اینکه هیچ وقت سامان عادت نداشت از کسی استقبال کنه و بخاطر مهمون از اتاقش بیاد بیرون ولی دینا نمیدونست چرا دوست داشت درباره ی او اوضاع فرق میکرد و حداقل برای آشتی باهاش پیش قدم میشد.!! 

با صدای پای ساسان که به سمت پله ها میرفت 

سرشو به سمت او چرخوند و با کمی تعلل دنبالش به راه افتاد... وقتی پشت در اتاقش رسید چند لحظه مکث کرد و با تقِ کوتاهی ، درِ باز رو هل داد و وارد شد..ساسان لبه ی تخت نشسته و سرشو بین دستاش گرفته بود.. انگار حال و اوضاع خوبی نداشت.. دینا به سمتش رفت و با فاصله نسبتا زیادی از او ، لبه ی تخت نشست.! کیفشو رو زمین کنار پاش گذاشت و سرشو به سمت او چرخوند.. با اینکه مطمئن نبود حرفهای دیروزش واقعا حقیقت داشته یا نه ولی باز هم دلش سوخت.. هیچ وقت فکر نمیکرد که این پسر همیشه خوشگذرون و بیخیال ، یه راز مخفی و عجیب داره.. یه چیزی که هیچکس ازش خبر نداشته و نداره.!! بیصبرانه منتظر بود ببینه اون چیه که ساسان خوش و خُرم رو به این حال و روز انداخته.! 

اینقدر بهش زل زد که بلاخره ساسان با احساس سنگینی نگاهش سرشو بلند کرد و به چشماش خیره شد.! چشاش از ناراحتی دو دو میزد..آه عمیقی کشید و  گفت: 

-من مریضم دینا.!

دینا که از این جمله ی بی مقدمه و ناگهانیش شوکه شده بود با نگرانی و ترس سرشو تکون داد وپرسید:

-مریضی.!!!! مثلا چجور مریضی ای.!!؟ 

-یه نوع بیماری مردونه.. مثل سرطان و اینا.. که چون زود فهمیدم و عمل کردم خوشبختانه مشکلی پیش نیومد ولی ..

دینا که از این نصفه نیمه حرف زدنش کلافه شده بود با حرص گفت:

-خب ..!!!! ولی چی.!؟؟ نگو که داری میمیری.!!

-نه نمیمیرم.. فقط گفتن که در آینده مشکل باروری دارم

-چـــی.!!!!!

ساسان همونطور که سرش پایین بود ، اخمهاشو گره زد و با حالت کلافه ای پاهاشو که داشت میلرزید محکم گرفت.! از حرکاتش معلوم بود چقدر به خودش فشار آورده تا تونسته این حرفها رو بزنه .! خیلی برای یه مرد سخته که بخواد از ضعفش به یه دختر بگه.!! اونم دختری که دوسِش داره.! 

با همون حال خرابش ادامه داد:

-دینا ببین، من اینا رو نگفتم که دلت برام بسوزه و اشتباهمو ببخشی.. فقط خواستم بدونی که اگه مثل یه مرد پای کارم وانستادم و رهات کردم بخاطر این بود که نمیخواستم با زندگی و آینده ت بازی بشه.! دلم نمیخواست ازت فرصت زندگیهای بهترو بگیره.! من میدونم که اگه.. لب تر کنی خیلیا حاضرن بخاطرت حتی جون بدن...!

دینا عصبی از جاش بلند شد و با پرخاش گفت:

-توی اون شرایط به جای من تصمیم گرفتی و الان اومدی بعد از دو سال بهم اعتراف میکنی که چی.!؟ که فقط بهم بگی برم شوهر کنم.!؟ فکر میکنی به حال و روز من فرقی داره که تو چه مشکلی داشتی و داری.!؟ فکر میکنی الان من حاضر میشم بدون عشق و علاقه با کسی ازدواج کنم.!؟

ساسان هم با عصبانیت از لبه ی تخت بلند شد و داد زد:

-یعنی تو فکر کردی برای من خیلی راحته که بخوام از دستت بدم.!؟ کی میتونه دختری که عاشقشه رو دو دستی تقدیم دیگران کنه.!؟ من دوسِت دارم احمق.. تو چرا نمیخوای بفهمی.!؟ چرا درک نمیکنی که من فقط بخاطر عشقی که بهت دارم میخوام فرصتهای زندگی بهترو از دست ندی.!   

دینا نفسش بند اومد و با دهانی باز و چشمهایی بازتر به او زل زد... یعنی این واقعا ساسان بود که در چند سانتی صورتش ایستاده و داشت با فریاد به عشقش اعتراف میکرد.!!.

ساسان بعد از لحظاتی، یهو از او فاصله گرفت و عقب رفت.. نمیخواست نزدیکی بیش از حدشون باز کار دستشون بده.! دینا هم با این حرکت ، از حال و هوای قبلش خارج شد و نفسشو بیرون فرستاد.! پشت به او کرد و با صدای گرفته ای گفت:   

-من اجازه نمیدم کسی برای زندگی و آینده م تصمیم بگیره، حتی اگه کارش از روی عشق و علاقه باشه.! حتی اگه اون شخص ،تو باشی.!! 

من دیروز پای تلفن بهت گفتم حسم بهت چی بوده و هست.! پس برام مهم نیست که بخوام دلیل کاراتو بشنوم.! 

-دینا داری کیو گول میزنی.!؟ منو یا خودتو.!؟؟ برو به کسی این حرفها رو بزن که حداقل نشناسدت.! تو همین الانم با یه نگاهِ من دست و پات میلرزه، حتی شجاعت اینو نداری که تو چشمام نگاه کنی و حرف بزنی.. اونوقت میگی برات مهم نیستم.!؟ اگه مهم نبودم که الان اینجا نبودی.!! 

دینا تند برگشت و تو چشماش زل زد و گفت:

-ساسان خیلی خودخواهی.! من دیروزم گفتم که از این به بعد بعنوان یه دوست میتونی رو من حساب کنی، الانم اگه اینجام فقط به همون خاطره..! پس الکی برای خودت داستان درست نکن.! 

ساسان با خونسردی یک قدم جلوتر اومد و گفت:

-خیله خب..یعنی اگه الان یه پسر خوب که از همه ی قضیه هم خبر داره بهت پیشنهاد ازدواج بده قبولش میکنی.!؟

-هوم.! منظورت چیه.!؟

-منظورم یه پسر ایرانیه که تازه از فرنگ برگشته

دینا که دیگه از تعجب چشماش زده بود بیرون با صدای لرزونی گفت:

-بنیامین.!؟ میخواد با من ازدواج کنه.!؟ 

-اوهوم

-چرا من.!؟ 

-خب خوشش اومده ازت.. خواست که باهات صحبت کنم، منم در موردت بهش گفتم.. البته بعد از پیشنهادش،  موضوعو براش توضیح دادم.. خواستم که بعدا نگه از دوستیش سواستفاده کردیم.!

دینا با همون شوکی که توش دست و پا میزد سرشو تکون داد و آروم گفت:

-تو چیکار کردی ساسان.!؟ تو با زندگی من داری چیکار میکنی.!!!

ساسان سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه و کلافه به نظر نرسه ، پس با یه لحن مستاصلی گفت: 

-خب من که بهت گفتم دوسِت دارم، این تویی که داری با کارا و حرفات گند میزنی به این عشق دو طرفه.! من خواستم از علاقه م باخبر بشی که با چشم باز انتخاب درستو بکنی.. ولی تو انگار نمیخوای عشق خودتو باور کنی و همش داری فرار میکنی.! من حتی از مشکل خودم برات گفتم که اگه میخوای پسَم بزنی بخاطر اون باشه.. ولی تو انگار اصلا برات هیچ اهمیتی نداشت، چون قبل و بعد از شنیدنِش جوابت یکی بود.! تو خودت هم نمیدونی چی میخوای..!! مگه نمیگفتی بخاطر اینکه فردا از مرد آینده ت حرف نخوری  تصمیم گرفتی ازدواج نکنی.؟؟! خب من الان مشکلتو حل کردم.. اون پسر توی یه کشور آزاد بزرگ شده و این موضوع اصلا براش مهم نیست پس میتونی با خیال راحت بله رو بگی و بری پِی زندگیت..! مگه اینکه پای عشق در میون باشه که اونم ..!!!

دینا حرفشو قطع کرد و با حرص بهش توپید:

-واقعا که.!!! لابد الان انتظار داری بهت پاداش هم بدم بخاطر این کار خیری که در حقم انجام دادی.!! براتون متأسفم..هم برای تو و هم برای اون پسره ی مسخره که با دوازده سال اختلاف سنی میخواد لطف کنه و بیاد منو بگیره.!! 

با همون عصبانیت انگشت اشاره شو بالا آورد و با تهدید جلوی صور ساسان تکون داد:

-ببین ساسان.. اگه فکر کردی با این دو راهی که گذاشتی جلوی پام مجبورم یکشو انتخاب کنم کور خوندی.. من نه تو رو میخوام و نه اونو.. پس بهتره هر جفتتون برین به درک..! 

ساسان وقتی دید که دینا داره با سرعت از در میره بیرون رفت دنبالش و بازوشو چنگ زد:

-وایسا ببینم..! کجا سرتو میندازی پایین و میری.! من امروز تا تکلیفم روشن نشه ولت نمیکنم.! تو مگه همینو نمیخواستی.!؟ دو حالت که بیشتر نداره.. یا میخوای با عشق ازدواج کنی که در اون صورت من انتخاب میشم و یا با عقل میخوای پیش بری که بنیامین بهترین گزینه ست.! دیگه حرف حسابت چیه تو.!؟؟

دینا بازوشو عقب کشید و داد زد:

-ساسان،خفه شو..! تو و اون هیچ جایگاهی توی ذهن و قلب من ندارین.. این تا آخر عمر یادت بمونه.! تو هم اگه واقعا منو دوست داشتی ، اینجوری پیشکشم نمیکردی به یکی دیگه.! اینو هم من تا آخر عمر یادم می مونه.! 

بعض گلوش صداشو خش دار کرده بود ولی حرفاشو زد و از در اتاق و خونه بزرگ خاله ش برای همیشه زد بیرون.! دیگه نمیخواست برگرده.. دلش نمیخواست بازم بمونه و با یاداوری خاطرات بچگیش خودشو گول بزنه و سرگرم کنه.! باید میرفت و از اون خونه و آدماش دل میکند.. از ساسان که اونطور خُردش کرده بود و الان داشت از سادگی و معصومیتش سواستفاده میکرد..! 

و از سامان که با یه بوسه ی ناخواسته، دیگه حتی چشم دیدنشو نداشت و بهش پشت کرده بود.! 


نظرات 1 + ارسال نظر
ندا جمعه 24 آبان 1392 ساعت 15:40

سلام چرا ادامه نمیدی؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.