رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل دهم

 

 

وسط راه ایستادند و با خوراکی هایی که آورده بودن گلویی تازه کردند... دیگه هیچکس حرفی از اتفاق اول راه نمیزد... همه خوش بودن و از کنار هم بودن لذت میبردن...

وقت حرکت، ساسان از دینا خواست که به ماشینش برگرده تا تنها نَمونه... واقعا این پسر انگار هیچی براش مهم نبود که بحث و جدال چند ساعت پیش رو به همین راحتی فراموش کرده و همه چی رو نشنیده گرفته بود.!

دینا هم با کمال میل و رغبت این دعوت رو قبول کرد و دنبالش به راه افتاد.

حالا دیگه تو ماشین تنها بودن و میتونست این حس قشنگی که همیشه تو وجودش بود رو یه جورایی نشون بده و بهش بفهمونه که اون هم مثل همه ی دخترای دیگه دوسِش داره.. با وجود همه ی کارهای بدی که ازش دیده بازم اون حس تا حالا خاموش نشده .! میخواست ازش بپرسه که اونم احساسش همینه یا نه.!؟ یعنی میشد به عشق ساسان امیدوار بود.!؟ اصلا این پسر میتونست عاشق بشه.؟؟! بلد بود.!؟ 

توی همین افکار بود که گرمای دستی رو روی دستش حس کرد، سربرگرداند و تو چشمهای ساسان زل زد، نمیتونست تشخیص بده این شعله ای که تو نگاهشه از عشقه یا هوس.! انگار خودِ او هم از حسش مطمئن نبود.. مثل آدمهای گیج و سرگردون، نگاهاش گنگ و عجیب بود.!

ساسان به آرومی دستشو نوازش کرد و گفت:

-چرا ساکتی.!؟ چرا مثل همیشه شیطونی نمیکنی .!؟ میدونی وقتی اینطوری آروم و مظلوم میشی چقدر خواستنی هستی.!؟

دینا سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت، الان فقط دوست داشت حرف دل اونو بشنوه، حالا وقت حرف زدن از دل خودش نبود..

-....

ساسان آهی کشید و زیر لب گفت: 

-کاش میشد...

ادامه ی حرفشو خورد.. انگار چیز خوبی نبود که نتونست ادامه بده.! ولی دینا میخواست بشنوه.! پس طاقت نیاورد و گفت:

- "کاش میشد" چی!؟

ساسان چند ثانیه نگاهشو از جاده گرفت و به چشمهای مشتاق او خیره شد.. 

انگار غیر از اون شعله ی عجیب یه غم گنگ هم ته نگاهش داشت خودنمایی میکرد.! و دینا با دیدنش ، از خود پرسید: چرا.!؟

ساسان با همون غم توی نگاهش که الان به صداش منتقل شده بود گفت:

-چی چرا.!؟

با ابروی بالا رفته از تعجب به او چشم دوخت شد...با خودش گفت یعنی سوالمو بلند پرسیدم.!؟ بعد از لحظاتی نگاهش رو که به نیمرخ ساسان خیره مانده بود ، گرفت و به پنجره ی سمت راستش دوخت:

-هیچی... همینطوری

-همینطوری.!؟ مگه میشه آدم همینطوری یه چیزی بگه.!؟ هر چی تو دلته بگو.. من تا جایی که بتونم جواب سوالای ذهنتو میدم.. من میفهمم... بعضی موقع ها میبینم زل زدی به من و با یه علامت سوال گنده ای که تو چشماته داری بهم نگاه میکنی...! من اگه هیچی نمیگم و از حرفهای بی صدای نگاهت میگذرم ، برای خودم دلیل دارم.! منتظرم که این حرفها با صدا بشن و از زبونت بیان بیرون.. میفهمی.!؟ نمیتونم سوالی که پرسیده نشده رو جواب بدم.. با اینکه هم سوالتو میدونم و هم جوابشو.!

دینا اخم کرد.. نمیدونست دلخوره یا عصبانی، ولی هر چی که بود حس کسیو داشت که مُچشو در حین ارتکاب جرم گرفتن...دستشو آروم از بین دستای داغ و پرحرارت ساسان کشید بیرون و با ناراحتی گفت:

-تو حق نداری احساس منو به روم بیاری... حق نداری در مورد چیزی که خودت ازش خبر داری از من توضیح بخوای.! من فقط ١٧ سالمه و هیچ تجربه ای ندارم... و به نظرم این تجربه های مسخره ی تو هم چیزی نیست که بشه بهش افتخار کرد.!! به چیِ این کارات داری مینازی.!؟ الان خیلی خوشحالی که به درجه ای رسیدی که میتونی احساس بکر و دست نخورده ی یه دخترُ از تو چشماش بخونی.!؟ 

بغض صداش ، ادامه حرفاشو سخت کرد و مجبورش کرد سکوت کنه ..! 

ساسان کلافه دستشو بین موهاش برد و آهی از سرِ حرص کشید... این دختر از بدبختیهای اون چی میدونست.!؟ چرا کاری کرده بود که همه در موردش بد فکر کنن.!؟ چرا نمیذاشت کسی از ضعفش چیزی بدونه.!؟ چرا شده بود چوب دو سرطلا.!؟ چرا هم بقیه رو آزار میداد و هم خودشو.!! انگار دنبال چیز دیگه ای بود و الان داشت نتیجه ی برعکس اونو میدید.!!! 

سرشو با حسرت تکون داد و دوباره آه کشید.. آهی عمیق و طولانی که باز هم بتونه تمام احساسشو توی دلش خفه کُنه و نذاره صداش در بیاد.!

لبش رو محکم به دندون گرفت و صدای ضبط ماشین رو اونقدر بلند کرد که گریه ی آروم و بی صدای دینا به گوشش نرسه و بیشتر از این عذابش نده.!

"من این صبرُ مدیونِ لبخندتم

چی میخوام تا رؤیای تو با منه

چشاتو رو دنیای سردم نبند

که آینده توو چشم تو روشنه..

توو این روزها زندگی ساده نیست

تو باعث شدی من تحمل کنم...

با اینکه هوای جهان خوب نیست

به عشق تو دارم نفس میکِشم"


چقدر سخت ست زندگی بی عشق، چقدر زجرآور ست زندگی در کنار اویی که سهم تو نیست...در کنار کسی که دلیل بی دلی تو را نمیفهمد.! کاش میشد برایش گفت که فقط به عشق اوست که نفس میکشی.. که تنها بخاطر او این زندگی پر از عذاب را تحمل میکنی.!ای کاش میشد حرف زد!

*****

به ویلا رسیده بودند.. همه مشغول جاگیری و بردن وسایلشون به اتاقها بودن... ویلا در کل ٦ اتاق داشت که چون تعداد پسرها بیشتر بود ٤ تاش به اونها اختصاص داده شد.

دینا به همراه مهسا و یاسمن که دوستاش بودن تو یه اتاق جا گرفت، پری و آرزو هم اتاق کناری رو اشغال کردن... پسرا همینطور مونده بودن که چطوری باید دسته بندی بشن! آرش که از همه بزرگتر بود گفت: ببینید بچه ها.. ٤ تا اتاقه و ما ده نفریم.. باید دو تا اتاق ، دو نفره بشیم و دو تا اتاق هم سه نفره... مثلا من و ساسان و سروش یه اتاق برمیداریم... افشین و کامران و شاهین یه اتاق... کیارش و سیاوش هم اتاق سوم رو بردارن، سامی و دانیال هم برن اتاق باقیمونده ی بالا پیش دخترا..!

شاید آرش منظوری از حرفش نداشت ولی همه برگشتن و با حالت مسخره ای به اون دو تا زل زدن..!! سامان به روی خودش نیاورد و با لبخند گفت: باشه آرش جون.. خوبه.. مرسی

بعد هم دست دانیال رو گرفت و از پله ها بالا رفت.. ساسان با حرص و عصبانیت سرشو تکون داد و زیر لب گفت: بله، باید هم خوب باشه.. براشون اتاق خالی درست کردیم و فرستادیمشون تو حجله .!!

آرش خنده شو قورت داد و با دست چند بار به روی شونه ی او زد و گفت: 

-حرص نخور ساسی جون.. اگه میخوای برای تو هم حجله درست میکنم.! 

-نه خیر قربونت.. تو برو به فکر خودت باش که میخوای دو شبو با لندهورایی مثل ما سر کنی....!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.