رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل یازدهم

 

 

همه تو اتاقاشون داشتن استراحت میکردن، قرار بود غروب که شد برن و کنار دریا آتیش روشن کنن و یه خورده خوش بگذرونن.. دینا که خوابش نمیبرد ، کنار پنجره ی بزرگ سالن پایین ایستاده بود و به هوای ابری و گرفته ی بیرون نگاه میکرد ...با فنجونی که یهو جلوی صورتش گرفته شد و بوی خوب قهوه ای که زد زیر دماغش به خودش اومد.! سرشو چرخوند و چشماش توی نگاه قشنگ ساسان قفل شد..باز هم دلش لرزید و نگاهش تب دار شد...! این پسر واقعا یه انرژی خاصی داشت و با چشماش هم میتونست دخترا رو تحریک کنه.!! 

ساسان که نگاه خیره و مسخ شده ی دینا رو دید با تأمل کوتاهی، ابروهاشو بالا برد ، سرشو آروم کج کرد و با لبخند اغوا کننده ای آروم زمزمه کرد:

-میخوای بریم بیرون !؟ هوا عالیه.. جون میده واسه...

و سرشو تکون خفیفی داد و لب پایینشو گاز کوچیکی گرفت و رها کرد...

دینا نگاهشو آروم روی تک تک اعضای صورت او چرخوند و روی لبهای باز شده از لبخندش نگه داشت.. آب دهنشو قورت داد و گفت:

-جون میده واسه چی.!؟

ساسان لبخندش پررنگ تر شد و دندونای یک دست و سفیدش از بین لبهای قشنگش خودنمایی    کردند:

-واسه هر چی که تو بخوای.!

دینا نگاهشو از لبهای هوس آلودش گرفت و دوباره به سمت چشماش برگشت...ولی ایندفعه نتونست زیاد طاقت بیاره و قبل از اینکه اون شعله ی سوزنده ی توی نگاهش بتونه کار خودشو بکنه ، خیلی زود رو برگردوند و به آرومی نفس حبس شده ش رو بیرون فرستاد:

-نه مرسی.. همینجا راحتم

لبهای خشک شده ش رو با زبون خیس کرد و با نفسهایی که هنوز بریده و مقطع بود ادامه داد:

-تو هم بهتره بری بقیه رو صدا کنی تا کم کم راه بیفتیم...

دوباره صدای آروم ساسان رو شنید...

-نمیخوای این فنجونو از دستم بگیری.!؟ یخ کرد.. میدونم که قهوه ی سرد دوست نداری.. پس بهتره زودتر بخوریش

دینا سعی کرد بهش نگاه نکنه، همونطور که ایستاده بود دستشو به طرف او دراز کرد و منتظر شد که قهوه رو تو دستش بذاره... 

ساسان، فنجون رو به دستش داد و انگشتشو نوازش گونه به پشت دست دینا کشید...!!

این پسر چرا دست از این کاراش برنمیداشت.!؟ چرا میخواست با احساسات یه دختری که تو اوج بلوغه اینجوری بازی کنه.!؟ مگه کم بودند دخترایی که همه جوره بهش سرویس میدادن.!؟ مگه دور و بَرش پر نبود از کسایی که لذت میبرد ازشون.!؟ پس چرا باز هم مثل عقده ای ها رفتار میکرد.!؟ چرا باز هم داشت با دینا این بازی مسخره رو شروع میکرد!؟ یعنی نمیدونست که این دختر ، با همه ی اونا فرق داره.! که نباید اذیتش کنه.!؟ که بی تجربه و خامه و با کوچکترین اشاره ش خیلی راحت تسلیم میشه!

*****

همه دور آتیش جمع شده و داشتند با ریتم شاد گیتار افشین دست میزدن...فقط یه خواننده کم داشتن که اونم با اضافه شدنِ آرش به جمعشون ، کامل شد..

 پری و نامزدش که یک ساعت پیش برای پیاده روی رفته بودن ، الان به کنار بقیه برگشتند و آرش به محض نشستن شروع به خوندن کرد..،

همه با هیجان قسمتهایی که بلد بودن رو با آرش همراهی میکردن..چقدر خوش بودند و از این لحظه های با هم بودنشون لذت میبردند.. چقدر خوب بود که میتونستن انرژیهاشون رو اینجوری تخلیه کنند و به چیزای بد و ناراحت کننده فکر نکنن.!

سامان جایی در بین جمع رو به دریا نشسته بود و به جای توجه به بقیه و شریک شدن در اون همه شور و هیجان، به سیاهیِ آب نگاه میکرد.. به موجهایی که از تهِ آنهمه تاریکی میآمدند و روی شنهای لطیف ساحل را بوسه زده و عقب میرفتند.. چقدر دوستشان داشت.. عاشق این دریای مواج بود..همیشه میگفت زیباییِ آب به خروشیدنه...آرامش ، به دریا نمیاد..!

دینا که کنارش نشسته بود دستشو گرفت و به آرومی تو گوشش زمزمه کرد: کجایی.!؟ تو هپروت.!؟

سامان بدون اینکه بهش نگاه کنه ، سرشو تکون داد:

-اوهوم

-چرا.!؟ مگه اینجا چشه که رفتی تو افق محو شدی پسر جون.!؟

سامان لبخندی زد و با فشار دست دیگرش که تو دست دانیال بود با همان لبخند سرشو چرخوند و به چشمای سبز او که با نور قرمز آتش، رنگ قشنگی پیدا کرده بود زل زد...دانیال سرشو کج کرد و با لحن جذابی گفت:

-چیه عشقم... ! چرا تو فکری.!؟ 

سامان آهی کشید و سرشو آروم به چپ و راست حرکت داد و زیر لب گفت:

-هیچی

-چرا.. میدونم که یه چیزیت هست... از وقتی اومدیم همه ش تو خودتی.! چی اذیتت میکنه..! میتونی در موردش حرف بزنی تا آروم شی

-نه ، چیز خاصی نیست.. همینطوری دلم گرفته..

-اگه اینجا اذیت میشی، میخوای بریم تو ویلا بشینیم.!؟ یا بریم کنار دریا قدم بزنیم.!؟ 

-نه نه.. اصلا.. همینجا راحتم.. 

-عزیزم لازم نیست بخاطر دیگران اینقدر به خودت فشار بیاری... اگه حرفا و نگاه هاشونو ندیده بگیری ، بهت سخت نمیگذره...

سامان سری به نشونه ی تایید تکون داد و ساکت شد...

همه آروم شده و به شعله ی آتیش نگاه میکردند...دینا سنگینی نگاهی رو حس کرد و بین جمعیت چشم چرخوند..ساسان رو دید که روبروش نشسته و با حالت خاصی نگاهش میکنه... چند ثانیه توی چشماش خیره شد و بعد هم با حالت پرسشی ، سرشو تکون داد که یعنی: چیه؟! چرا نگام میکنی!؟

ساسان لبخندی زد و با حرکت لب گفت:

-خیلی خُشکلی

دینا هم خندید و به شوخی اخماشو تو هم کشید..

مثل اینکه ساسان جدیداً یه چیزیش میشد.. تا قبل از این اصلا دینا رو نمیدید، مثل بچه ها باهاش رفتار میکرد و همه ش ایرادهای الکی و مسخره از اداهاش میگرفت.. حالا انگار به یکباره متحول شده بود.!!

دینا با خودش گفت: یعنی چی تو فکرش میگذره!؟ مگه میشه یهو آدم تغییر عقیده بده و از چیزی که بدش میومده ، خوشش بیاد.! و با لبخند مسخره ای زیر لب گفت: احتمالا تازگیا چشم بصیرتش باز شده که تونسته خُشکلیِ منو ببینه.!!

سامان که پچ پچ آرومشو شنیده بود آروم سرشو به گوشش نزدیک کرد و با صدایی پرخنده زمزمه کرد: چته.!؟ با خودت درگیری.!  

دینا با گرمای نفس سامان که به گوشش خورد تنش لرزید و خودشو عقب کشید:

-اِ سامان نکن.. یه جوری شدم..

سامان ابرویی از تعجب بالا انداخت و گفت:

-مگه چیکار کردم.!؟

دینا دستاشو روی گوشش گذاشت و گفت:

-همین که اینجوری یهو تو گوشم فوت کردی، یه لحظه موهای تنم سیخ شد.!

-من کِی فوت کردم.!؟ من فقط تو گوشت حرف زدم... همین!

-خب، همون..! تو نمیدونی من رو گوشم حساسم.!؟ 

سامان با همان بُهت ، خندید و سرش و تکون داد:

-نه نمیدونستم .. الان که گفتی فهمیدم...! از حالا کم کم کشف میکنم که نقطه های حساس بدنت کجاست.. خدا رو چه دیدی ، شاید بعدا به کارم بیاد.!

دینا با حالت مسخره ای خندید و با مُشت روی شونه ش ضربه زد:

-اِ... بی ادبِ بی حیا..مگه تو خودت ناموس  نداری که به مال بقیه نظر داری.!؟ برو بچه پررو.. برو نقطات حساس دنی جونتو کشف کن که بیشتر به کارِت میاد..

و هر دو با این حرف ، زدن زیر خنده و با صدای بلند شروع به خندیدن کردن..

همه برگشته و به آنها نگاه میکردند، دانیال دستشو به روی شانه ی سامان انداخت و با لبخند گفت: چیه.!؟ چتونه .!؟ بگین ما هم بخندیم.!!

سامان که هنوز ته مایه ی خنده تو صداش بود ، چشمکی به دینا زد و گفت:

-هیچی... قضیه ناموسیه.. نمیشه به زبون آورد

دینا دوباره خندید و شونه ی سامان رو تکیه گاه بلندشدنِش کرد و گفت:

-آره جون خودت... چقدر هم که تو ناموس سرت میشه.! 

و در حالیکه خودشو میتکوند رو به بقیه گفت : بلند شین دیگه.! من گشنمه.. نکنه میخواین تا صبح همینجا بشینین.!؟ ناهار درست حسابی که بهمون ندادین، حداقل بریم یه شام مفصل بزنیم به رگ.!

ساسان اخماشو کشید تو هم و با اعتراض رو به او گفت: 

-اِ.. دینا!!؟ تو باز اینجوری حرف زدی،!؟ مگه نمیگم دخترونه حرف بزن! زشته به خدا.!

-ای بابا.. حالا تو هم وسط دعوا بیا نرخ تایین کن..ولمون کن تو هم... حالا فعلا گشنمه مغزم کشش نداره کلمات قلنبه سلنبه بچینه کنار هم.. بذار برای فردا.. اوکی آق معلم.!؟

از عمد داشت کلماتشو لاتی و تشدید دار تلفظ میکرد که حرص ساسان رو در بیاره و بقیه هم به حرکات اون دو تا میخندیدن.!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.