رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل ششم

 

 

 همه ی جوونها داشتن وسط سالن میرقصیدند و هیچکس حواسش به اطراف نبود ، سامان با دنی وارد شدند...یه گوشه دنج پیدا کردن و هر دوشون نشستند...یکی دو نفری از فامیل که دیدنشون با یه حالت بد و عذاب آوری بهشون خیره شدن و شروع به پچ پچ کردند..

دنی دستتشو از زیر میز برد و با انگشتاش ، پای سامان رو به آرومی فشار داد. دلش میخواست اینقدر شجاعت داشت که میتونست جلوی همه دستاشو بندازه دور گردن عشقش و اونو با تمام حسش ببوسه...البته شاید برای خودش حرف و نگاه های مردم مهم نبود ولی بخاطر سامان نمیخواست این کارو بکنه چون میدونست که چقدر حرکات و رفتارش زیر ذره بین فامیله ، همین الانش هم با این قبولِ دعوت و حضورش در مهمونی ، خوراک یک هفته ی حرف و حدیث اطرافیان رو فراهم کرده بود...

با صدای دینا ، دستاش رو از زیر میز بیرون کشید و سرشو به اون سمت چرخوند

-آقا دانیال ، بفرمایید شام ..همه رفتن توی سالن برای صرف غذا ... ببخشید ترو خدا ، این سامی که انگار نه انگار مهمون دعوت کرده.. همینطوری نشسته و در و دیوارو نگاه میکنه...لطفاً شما از خودتون پذیرایی کنید..

سامان ، اول چشم غره ای به او رفت و بعد با لبخندی که مصنوعی بودنش تو ذوق میزد ، گفت: 

-دینا جان ما بعداً میخوریم.. 

-وا...سامی...!!! چرا..!! مهمونت گرسنه شه خب.. زشته همینجوری نشوندیش اینجا و پذیرایی هم نمیکنی.!! 

سامان که سعی داشت صداش بالا نره با لحن عصبی و پرخاشگری گفت: 

 -شما برو به کار خودت برس لطفاً.. من خودم بلدم از مهمونم پذیرایی کنم..تو نمیخواد نگران اینچیزا باشی..برو ..

دینا با دلخوری نگاهش رو ازش گرفت ، با حالت قهر روشو برگردوند و به طرف سالن غذاخوری به راه افتاد.. خیلی ناراحت شده بود..

این پسر انگار بلد نبود با یه خانوم چطوری باید رفتار کنه..!! حداقل میتونست جلوی دوستش دست از این اخلاق گَندش برداره و یه خورده مهربونتر برخورد کنه.! همه جا باید خودشو نشون میداد.! اَه .. پسره ی مسخره ی گَنده دماغ.! 

همینطور که سرش پایین بود و داشت زیرلب غر میزد یهو با کله رفت تو شکم یه نفر و چون حواسش نبود، از پشت نقش زمین شد..

لباسش کوتاه بود و با این افتادن، دامن لباس بالا رفته و همه ی پاهای براق وسفیدش رو به نمایش گذاشت...!!  فوراً دستش رفت به سمت پاهاش و سعی کرد تا کسی بیشتر از این همه ی دار و ندارشو دید نزده خودشو جمع و جور کنه... دستی که به سمتش دراز شده بود رو با خشونت کنار زد و به سختی از جاش بلند شد..

-آقا چرا جلوتو نگاه نمیکنی.!؟ 

و همونطور که داشت لباسش رو مرتب میکرد، چشماشو بالا آورد و به طرف مقابلش با اخم نگاه کرد... با دیدنِ  پسری که مقابلش ایستاده بود ابروهای پرپشتش بیشتر تو هم رفت و با حرص ادامه داد:

-تو ..؟!!! تو اینجا چیکار میکنی.!؟ 

پسر جوان که با دیدنِ دینا حالت صورتش از ناراحتی درومده و ذوق زده به نظر میرسید جواب داد: 

-اِ.. تویی..!؟ چه حسن برخوردی.!! خودت اینجا چیکار میکنی.!؟

-من اومدم جشن نامزدیِ دختر داییم... و تو.!

-جدی.!؟ پس پری جون دختر داییته..!!! چه خوب.! منم اومدم جشن نامزدی دوستم..

دینا که میخواست مکالمه رو کوتاه کنه ، سرشو تکون داد :

-آها..اوکی.. خوش بگذره.. 

و سرشو پایین انداخت و از کنار پسر رد شد..

-دینــا.!!! وایسا ببینم دختر.!! چرا اینجوری میکنی.؟؟ 

دینا به بازوش که بین انگشتای پسر قفل شده بود نگاهی انداخت و بعد هم با اخم به چشمهاش زل زد:

-دستتو بکش...کی بهت اجازه داد به من دست بزنی!؟

پسر دستشو عقب کشید و با شرم سرش رو زیر انداخت:

-ببخشید... فکر نمیکردم ناراحت بشی

-خب.. حالا امرتونو بفرمایید.. چه فرمایشی دارین.!؟ من کار دارم باید برم..

-چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی.!؟ من یادم نمیاد خطایی مرتکب شده باشم که الان شایسته ی این برخورد باشم.!

دینا تو صورتش بُراق شد و با عصبانیت گفت:

-خطا.!!! واقعا حس میکنی هیچ کار اشتباهی مرتکب نشدی آیدین.!؟ دیگه چی از این بدتر که با نزدیکترین دوستم اون کارو کردی.!؟ بعد از یک سال دوستی و عشق و حال، تو صورتش زُل زدی و از عشقِ مسخره ت به من حرف زدی.!؟ واقعا خجالت نکشیدی.!؟

آیدین که با چشمهای ناراحت داشت بهش نگاه میکرد ، دوباره سرشو پایین انداخت:

-من برای سارا متأسفم، ولی واقعاً دوسِش نداشتم.. نمیخواستم بیشتر از این خودشو درگیر من بکنه... اون خودش هم میدونست که من تو رو دوست دارم ، من از اولشم چشمم دنبال تو بود، ولی اون با اینکه این موضوعو میدونست ، اومد و بهم نزدیک شد.. چند بار هم بهش گفته بودم که نمیخوامِت و فقط بعنوان یه دوست بهت نگاه میکنم ولی اون نمیخواست باور کنه.. نمیگم مشکل از اون بود.. نمیگم من مقصر نبودم .. منم نباید با احساسات یه دختر نوجوون بازی میکردم.. باید میفهمیدم دخترا توی این سن احساساتشون قابل کنترل نیست..نباید به حرفش گوش میکردم.. ولی دروغ چرا.! به هر حال منم پسرم.. جوونم.. احساس دارم، غریزه دارم.. نتونستم دست رد بزنم به سینه ی یه دختر خشکِل و لوندی مثل سارا..! گفتم یه مدت باهاش میمونم و بعدم ولش میکنم، اونم خیلی راحت منو فراموش میکنه و میره دنبال زندگیش.! به خدا فکر نمیکردم اینجوری میشه.! از کجا باید میفهمیدم که دست به اون کار احمقانه میزنه و زندگیشو به خطر میندازه.!؟ خودمم وقتی شنیدم ، داشتم دیوونه میشدم.! به خدا دینا ، من اونقدرام که شماها فکر میکنین پسر بد و پلیدی نیستم، منم دل دارم ، منم معنی عشق رو میفهمم، ولی نمیتونستم احساس خودمو ندیده بگیرم و فقط به فکر احساس اون باشم.!

دینا که هم ناراحت بود و هم دلخور ، با لحن نسبتا آرمی گفت: 

- حالا هر چی که بود تموم شد... ولی دیگه دلم نمیخواد هیچ وقت ببینمت.. بخاطر تو ، سارا سه ماهه با من حرف نزده... بهم هزار تا تهمت زد که همه ش تقصیر منه.. که با ناز و عشوه هام تو رو ازش گرفتم..!! در صورتیکه خودش هم میدونه من اصلا اهل این حرفا و حرکات خرَکی و مسخره نیستم..! من از اون دلخور نیستم ، چون میدونم از روی ناراحتی یه چیزی گفته و خودشم الان پشیمونه، ولی از دست تو عصبانیَم که با ندونم کاریت باعث و بانی این اتفاقا شدی.!

و با تموم شدنِ حرفش پشتش رو به آیدین که ناراحت و غمگین همونجا خشک و بی حرکت ایستاده بود ، کرد و به طرف سالن به راه افتاد. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.