رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل هفتم

 

 

ساعتهای آخر شب دیگه جشن به اوج خودش رسیده بود، همه داشتن وسط سالن خودشونو تکون میدادند، دینا یک گوشه ایستاده بود و فقط با دست و سوت و جیغ به بقیه انرژی میداد، دنی هم هنوز همان جای قبلی خود در کنار سامان نشسته و از زیر میز دستای عشقشو گرفته بود و با انگشتاش بازی میکرد..همه ی خانواده و فامیل ، ناگفته  متوجه موضوع شده و فهمیده بودند این همان دانیال معروف ست که همیشه اسمش بود و هیچ وقت خودش نبود...

با اینکه سعی میکردند به روی خودشون نیاورند ولی باز هم همان نگاه های خیره و پچ پچ های درگوشی باعث شد مادر سامان سرش رو زیر بیندازد و یک گوشه دور از چشم بقیه اشک بریزد.. مگه میشد یک مادر از این همه عذاب پسرش راحت بگذرد و بی خیال و خونسرد یکجا بشیند و فقط تماشا کند..!!! 

دینا یک لحظه متوجه خاله سمیرا شد و با دیدن گریه ی پنهان و آرومش اخماشو تو هم کشید، به سمت او رفت و کنارش روی صندلی راحتی نشست:

-خاله جون.!؟ بخاطر سامی ناراحتین.!؟ 

-اوهوم...مگه نمیبینی همه چجوری مثل جزامیها دارن بهش نگاه میکنن و ازش رو میگردونن.! بخدا دلم براش میسوزه.. میدونم که داره زیر این نگاه ها لِه میشه بچه م، ولی هیچکاری از دست کسی برنمیاد.. نه اون نه ما.!

دینا دستای خاله ش رو در دست گرفت و با مهربونی گفت:

-الهی قربونت برم خاله... گریه نکن... میدونم که مادری و دلت داره براش پر میزنه که مثل بقیه ، بگیریش توی بغلت و آرومش کنی، ولی نمیتونی... حداقل جلوی بقیه مجبوری که نشون بدی از کاراش و وضعیتش ناراضی و دلخوری...میدونی چیه.! من میگم کاشکی همه ی آدما مثل مادرا دلرحم بودن و میتونستن حس جوونها رو درک کنن، حتی اگه به زبون، خلافشو میگفتن.!

خاله ش دستشو فشار آرومی داد و با مهربونی به این همه درک و فهم خواهرزاده ش لبخند زد.. 

***

دینا با صدای زمزمه ی آرومی کنار گوشش چشم از سالن و جمعیتش کند و به شخص بغل دستیش زل زد

-"دختر دایی، گمشده.. گمشده..

طعمه ی دریا شده..دختر دایی گمشده..."

میگم دختر دایی جون، نبینم کشتیهات غرق شده باشن.!! کمک لازم داری بگو تا کشتی نجات برات بفرستیم.! یه وقت ، واقعا طعمه ی دریا نشی!

-ایشش.. بیمزه.!! نه مرسی پسر عمه جان .. شما برو کشتیهای غرق شده ی خودتو نجات بده .. من طعمه ی هیچ دریایی نمیشم.!

-نه مثل اینکه واقعا یه چیزی شده.! انگار ناراحت و عصبی هستی.! چرا عزیزم.!؟ کسی ناراحتت کرده!؟ بدخواه مدخواه داری بگو که خودم حالشو جا بیارم.!

دینا سرشو تکون داد و گذاشت مخاطبش توی همون اوهام و تصورات خودش باقی بمونه.!

بعد از لحظاتی که هر دو ساکت بودند و به صدای موزیک ملایمی که پخش میشد گوش میدادند ، دینا از جا بلند شد و آروم به سمت دیگر سالن به راه افتاد ، 

-چی شد؟! کجا داری میری؟!

دینا در همان حال سرش را برگرداند و به پسرعمه اش که با تعجب به او نگاه میکرد گفت: 

-افشین جون، ببخشید.. من بعدا برمیگردم مفصل حرف میزنیم... اوکی !؟

و با چشمکی که بیشتر جنبه ی اطمینان دادن به او را داشت ، رو برگرداند و دور شد.

***

سامان کنار پنجره ی بازِ انتهای سالن ، تنها ایستاده و سیگار میکشید.. دینا بهش نزدیک شد ، دستش رو دور بازوی او حلقه کرد و سرشو روی شونه ش گذاشت.. همه متوجه آن دو بودند ولی انگار همه به این کار او عادت داشتند که هیچکس حتی خودِ سامان هم تعجب نکرد.. 

-سامی..! چرا تنهایی.!؟ چرا ساکتی.! دلت گرفته؟؟!

سامان پُک محکمی به سیگارش زد و با آهی ، دودشو بیرون فرستاد:

-اوهوم... دلم برای خودم میسوزه... هیچکی منو دوست نداره.. هیچکس احساس واقعی منو نمیفهمه...حتی حس میکنم دنی هم منو بخاطر خودش میخواد..!

-نه.. این حرفو نزن.. مطمئن باش همه دوسِت دارن ...ولی میدونی که بخاطر یه سری چیزا نمیتونن با این شرایطت کنار بیان ، فقط همین...

دنی هم عاشقته و خیلی خوشبخته که دوست پسری مثل تو داره..اینو از تو نگاهش قشنگ میشه فهمید.. 

-نمیدونم.. شاید...!! خدا کنه همینطور باشه که تو میگی.!  

دانیال سمت دیگر سامان ایستاد بازوی آزاد او را گرفت و خودش رو به او چسباند:

-خب عشقم، اجازه میدی من دیگه برم.!؟

دینا که صدای او را شنید ، از تکیه گاهش دل کند و خودش را کنار کشید..احساس بدی داشت.. حس اینکه یک نفر،  سنگر و پناهگاهش را غصب کرده و او مجبورست بی هیچ جنگ و دعوایی ، مأمن عزیزش را به رقیب واگذار کند.!

-عزیزم ببخشید که نتونستم درست ازت پذیرایی کنم... کاش میتونستی بیشتر بمونی ..!

دانیال خیلی معمولی با او روبوسی کرد و با لبخند گفت:

-اشکال نداره عزیزدلم...همین که دعوتم کردی و به خانواده ت نشونم دادی ، خودش برام کلی ارزش داشت.. الان میدونم که بخاطر همین موضوع تا چند روز باید اذیت بشی ... ولی عزیزم ، تو اصلا به روی خودت نیار و سعی کن مثل همیشه صبور باشی.. اوکی هانیِ قشنگم!؟


دینا دیگه واقعا کم آورد و سعی کرد طوری بایسته که حرفها و حرکاتشون رو نبینه و نشنوه...!

چقدر سخت بود دیدن حقیقت.!!! حقیقتِ وجودیِ سامان.!!!  شاید هنوز برایش قابل هضم نبود که سامان واقعا کیست و چیست.! از این به بعد باید بیشتر میدید و میشنید تا حداقل بتواند بعنوان یک دوست کنارش بماند.! نه مثل بقیه فقط فرار کند و روبرگرداند..!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.