رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل نهم

 

 

بلاخره مهمونی به آخر رسید و همه با خداحافظی کوتاهی از هم جدا شدند...

سامان که تا نزدیک صبح فقط نشست و ریه هایش را به دست سیاه سیگار سپرد.. آنهمه دود کجای سینه اش جا میشد.. !؟ چقدر میتوانست زخمهای دلش را با این دودِ سیاه آرام کند.!؟

***

ظهر با صدای زنگ موبایلش ، سرش رو از زیر بالش کشید بیرون و با صدای پر از خواب جواب داد:

-بله.!

-سلام

صدای دینا را شناخت و با بی حوصلگی گفت:

-علیک سلام....، بگو.!

-اِ...!!! سامی.!!! یه ذره تحویل بگیر خب.!!

-چیکار کنم مثلاً.!!؟  میخوای جیغ بکشم.!؟

-نه خیر نمیخواد جیغ بکشی..! تو فقط بی زحمت از خواب بیدار شو بقیه ش پیشکش، باهات کار دارم..

-خیله خب بیدار شدم.. کارتو بگو.!

-راستش اگه بشه میخوام یه دور همی با بچه ها بریم بیرون..پایه ای .!؟

سامان با بی حالی گفت: 

-وااای.. دینا.!!!! تو همین دیشب مهمونی بودی... بچه مگه تو درس نداری که همه ش پی تفریح و ددر دودور هستی.!؟

-اَه.. تو هم که همه ش ضدحال میزنی.!! برای الان که نمیخوام .. دارم برای هفته ی دیگه برنامه میریزم.. فقط میخواستم ببینم هستی یا نه.!

-نه خیر، من مثل جنابعالی بیکار و الاف نیستم که بخوام همه ش برم گشت و گذار.. بنده درس و دانشگاه دارم...در ضمن تو که خودت میدونی من توی جمع فامیل زیاد آفتابی نمیشم.! پس لطفا از این به بعد برای تفریحات بیرونتون هم دور منو خط بکش..چون به لطف برادر عزیزم همه ی دوستانِ جنابعالی هم در موردم همه چیو میدونن..!

-چرا.!؟ مگه چیکار کرده .!؟

-از بس که خدا رو شکر انسان خوش مشرب و باحالیه با همه جنسهای مؤنث توی همون دیدار اول دوست میشه و همچنین بخاطر اینکه بسیار انسان حسودیه و میخواد همه رو از دور من بپرونه، با کمال افتخار به همه شون اعلام میکنه که برادرم اینجوریه و اونجوریه..! حالا فهمیدی،!؟

دینا آهی از سر حرص کشید و با ناراحتی گفت: ولش کن بابا..! به روی خودت نیار.!

باید دیگه به این شرایط عادت کرده باشی.. تو که اونو میشناسی .! میخواد خودشو تو دل همه جا کنه..! (که البته لامصب بدجور هم راهشو بلده..! این بشر انگار نیروی جذب کنندگی داره.! ) ولی خب تو بیخیالش شو...به نظرم دیگه داری زیادی حساسیت نشون میدی، خب این چیزیه که هستی، مگه میتونی ازش فرار کنی..؟! بذار تا همه ی دخترا بفهمن و کسی دور و برِت نیاد.. مگه تو هم خودت همینو نمیخوای.!؟ اونم ناخواسته داره کارِتُ راحت میکنه.. مگه نه!؟

- نه خیر.. من اصلا دلم نمیخواد بقیه یه جوری بهم نگاه کنن که انگار یه بیماری لاعلاج دارم.!! نمیخوام پسرا ازم فرار کنن از ترس اینکه بهشون چشم دارم یا دخترا ازم بدشون بیاد بخاطر اینکه  بهشون توجه ندارم.! بابا منم آدمم.. بخدا احساسات و عواطفم مثل بقیه ست.. هیچ فرقی با شماها ندارم.،!

-خب باید بیای توی جمع تا بتونی بهشون ثابت کنی.! اینطوری با گوشه گیری و تو خونه نشستن که به تفکراتشون مُهر تایید میزنی.! وقتی مثل آدمهای معمولی باهاشون برخورد داشته باشی اونا هم ازت فرار نمیکنن.

سامان آهی کشید و با حالت متفکری گفت: خیله خب حالا تا هفته ی دیگه ببینم چی میشه.! اگه تونستم میام.

-باشه پس.. همین که جواب منفی ندادی جای شکر داره.! تا نظرت عوض نشده از من خداحافظ .. بای

و بدون اینکه منتظر جواب بماند قطع کرد.. سامان با شنیدن صدای بوق ، با لبخند، موبایل رو گوشه ی پاتختیِ کنار دستش گذاشت و با بی حالی به سمت حمام اتاقش به راه افتاد.

****

سامان توی اون یک هفته سعی کرد همه کاراشو بکنه و پروژه ها و مقاله های مربوط به دانشگاه رو آماده کنه تا برای بیرون رفتن ، دغدغه ای نداشته باشه. مامانش از اینکه میدید بعد از مدتها پسرش میخواد مثل بقیه با جمع جوونها بره بیرون خوشحال بود و براشون کلی وسایل و خوراکی آماده کرده بود،..ساسان آماده و مرتب روی مبل لم داده بود و منتظر تماس دینا بود، قرار بود همه بچه های فامیل جمع بشن دم خونه ی اونها و همه با سه تا ماشین برن ... با بقیه هم توی یکی از پمپ بنزینها قرار گذاشته بودند که بعد برن به سمت جاده چالوس و از اونجا به سمت ویلاشون حرکت کنند.. میخواستند پنجشنبه و جمعه رو اونجا بگذرونند و صبح شنبه برگردند.. 

سامان با شنیدن صدای بوق ، ساک کوچیکشو برداشت و بیرون رفت.. 

ساسان هم با غرغر و اخم ، بقیه ی وسایل رو برد..

دینا داشت بچه ها را تقسیم بندی میکرد.. قرار بود پری و نامزدش (آرش) با ماشین خودشون بیان ...کامران و شاهین ، پسرعموهاش رو هم با ماشین افشین پسر عمه ش فرستاد... و خودش هم با سامان و آرزو ، دختر عمه ش که خواهر افشین میشد با ماشین ساسان برن.

همه آماده توی ماشینها نشستن و حرکت کردن...

دینا خودش هم خوب میدونست که با این دو برادر همسفر شدن واقعا خسته کننده و اعصاب خوردکُنه ولی بخاطر اینکه جلوی جر و بحث احتمالیشون رو بگیره مجبور شد با اونها تو یه ماشین بشینه.! خبر داشت که بعد از دعوا و یقه کِشی اون شب مهمونی، اون دوتا دیگه با هم حرف نزدن و فعلا قهرن..! میخواست تا قبل از اینکه کسی چیزی بفهمه یه جورایی آشتبشون بده..پس ، از همون اول کار سر صحبت و شوخی رو با ساسان باز کرد که جو یه خورده از سردی و کسالت دربیاد... 

-ساسی..بدو یه موزیک خفن بذار ببینم

-دخترخاله جان، این چه طرز حرف زدن یه خانوم متشخصه عزیزم.!؟ چرا همیشه مثل لاتهای چاله میدونی حرف میزنی.!؟ میدونی که من چقدر روی حرف زدن خانومها حساسم.!

-اَی بابا..! بی خی پسرخاله .! ما که با هم این حرفا رو نداریم... حالا تو بذار، منم به موقعش جلوی آدمهای متشخص ، سعی میکنم باکلاس حرف بزنم..خوبه.!؟

سامان پوزخندی زد و گفت: 

-بله.. با آدمهای بی شخصیت و بی کلاس باید همینجوری حرف بزنی..از قدیم گفتن با هر کسی باید در حد خودش رفتار کرد، اگه بیشتر از اندازه بهشون بها بدی ، باد میکنن و گنده میشن، و اگه کمتر باشی، تحقیرت میکنن و کوچیکت میدونن.! همینه دیگه.!

-شما اظهار فضل نکن داداش جون..!! فکر کنم اینم از قدیم گفته باشن که وسط حرف دو تا بزرگتر نباید بپری.!! بهتره شما حواست به کار خودت باشه، نمیخواد بقیه رو ارشاد کنی.!

دینا که دید دوباره جو داره خراب میشه ، پرید وسط بحثشون و گفت: 

-خوبه حالا فقط یه آهنگ ازت خواستما..! اگه چیز بزرگتری میخواستم که فکر کنم با یه بهونه الان منو از ماشینت پرت کرده بودی بیرون.!

ساسان لبخند مخصوصی زد و با حالت عجیبی گفت: 

-شما چیز بزرگتر بخواه، ما سراپا درخدمتیم دینا خانوم.! کیه که نده.!؟

سامان برگشت و به این حرف بودار برادرش اخم کرد و به او چشم غره رفت، دینا هم از شرم سرخ شد و سرش رو زیر انداخت.. آخه چقدر یه آدم میتونست بی ملاحظه باشه که توی جمع ، همچین حرف مسخره ای بزنه.! 

***

بلاخره به محل قرار رسیدند و همه پیاده شدند، یکی از ماشینها هنوز نیامده بود، پس همه کنار هم جمع شده و منتظر ایستادند... 

سامان گوشه ای تنها نشسته بود و با موبایلش ور میرفت.. با شنیدن صدای "سلام" کسی، سرش را بلند کرد و به مخاطبش خیره شد.!

چشماش دیگه بیشتر از این باز نمیشد..باورش نمیشد که واقعا دانیال روبروش ایستاده.!! با همان حالت شوکه شده ایستاد و اولین سوالی که به ذهنش رسید به زبان آورد:

-تو اینجا چیکار میکنی.!؟

دانیال با لبخند مهربونی توی چشماش زل زد و گفت: 

-دینا هفته ی قبل دعوتم کرد، منم از خداخواسته قبول کردم...بهت نگفتم چون میخواستم سورپرایز بشی.! چیه.!؟ از دیدنم خوشحال نشدی.!؟

سامان سرش رو چرخوند و به دینا که وسط جمع ایستاده و به آنها نگاه میکرد ، چشم دوخت.. شاید میخواست با زبان نگاه از او بپرسد : چرا.!؟

اون که میدونست بقیه در موردش چطور فکر میکنن .! مگه خودش نگفته بود بیا تا همه با دیدن رفتار معمولیت بفهمن که با بقیه متفاوت نیستی.!چقدر احمق بود که باز هم به اطرافیانش اعتماد کرده و با طناب آنها به درون چاه رفته بود..!!!الان خود را میدید که تهِ این گودال تاریک گیر کرده و هیچ راه فراری برایش نیست.!!

چشمهای سیاه و غمگینش را زیر انداخت و سعی کرد آروم باشه:

-چرا...خوشحال شدم...

-خب پس بیا راه بیفتیم که دیر شد..

و با صدای بلندتری رو به بقیه گفت:

-همه سوار شن.. ما هم پشت سرتون میایم..

با روشن شدن ماشینها ، هر کس رفت و توی ماشینی که قرار بود بشینه، نشست..

دینا به طرف سامان اومد و بازوشو گرفت و با لحن لوسی گفت:

-من که میخوام با سامی باشم.. هر جا اون بره منم میرم..

همه از توی ماشینها گفتن:

-اَه.. دینــا.!!

-خب چیه.!؟ مگه چی میشه .!؟

ساسان که یه پاش هنوز بیرون ماشین بود و به در ماشین تکیه داده بود گفت:

-دینا بیا بگیر بشین سرِ جات.. نظم بقیه رو به هم نریز.. 

و بعد هم با طعنه ادامه داد: در ضمن اون دو تا مرغ عشق رو هم تنها بذار، مزاحم خلوتشون نشو.!!

دینا از عصبانیت لباشو محکم به دندون گرفت و با حرص گفت:

لطفا تو ساکت شو..! کسی از تو نظر نخواست..! در ضمن خیلی ناراحتی ، شما هم میتونی زنگ بزنی دوست دخترتو با خودت بیاری تا توی ماشین تنها نمونی...!!!

و رو به آرزو که بلاتکلیف کنار ماشین ساسان ایستاده بود کرد و ادامه داد:

آرزو جون تو هم میتونی با ما بیای ، اگه هم معذبی ، میتونی یکی دیگه از ماشینها رو انتخاب کنی و سوار شی.! 

آرزو سری تکون داد و به سمت ماشین برادرش به راه افتاد و در کنار کامران جا گرفت.

ساسان که همانطور مات و متحیر ایستاده بود و تماشاگرِ این صحنه های مسخره بود..با ناراحتی گفت: 

-این کارا یعنی چی.!؟ مگه من طاعون دارم که همه تون فرار کردین.!؟ خب یکی دو نفر بیان تو ماشین من.! اینجوری که نمیشه.!

دینا از تو ماشین ِ دانیال دستشو تکون داد و گفت:

اگه دوست نداری تنها باشی زنگ بزن یکی از دوست دخترای خشکلت که باهات بیان.. مطمئنم برای یکی دو شب روتو زمین نمیندازن...! بعد هم تو که باهاشون این حرفا رو نداری.. داری.!؟

و لبخندی از سر خوشی زد و با خودش آروم زمزمه کرد: آخیش.. دلم خنک شد.. اینم جواب همه ی چرت و پرتایی که گفتی.! حالا برو حالشو ببر.!

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا یکشنبه 28 مهر 1392 ساعت 12:19

واسه خوندن فصل بعد لحظه شماری میکنم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.