رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق| از فاطیما (فصل سی و سوم)

فصل سی و سوم

 

 

با بسته شدن در دسشویی همزمان در اتاق هم باز شد و دانیال اومد بیرون...موهای خیسش نشون میداد که تازه از حموم خارج شده... سرشو بلند کرد و به سامان که روی مبل نشسته و تو فکر عمیقی فرو رفته بود نگاهی انداخت و گفت:

-عشقم، ناهار درست کنم یا از بیرون میگیریم.!؟

-...

-سامی جون.. سامان.. 

-...

وقتی که دید ساکته و جواب نمیده ، اومد جلوش رو زانو نشست و چونه شو با نوک انگشت گرفت و سرشو بلند کرد..با محبت و عشق خاصی تو نگاهش زل زد و گفت:

-عزیز دلِ من چش شده.!؟ 

سامان با گیجی چشمهاشو به او دوخت و گفت:

-ها.! چی .!

 دانیال انگشتای کشیده شو از روی چونه ی خوش تراش او بالا برد و آروم روی لبهای ملتهبش کشید... انگار هنوز سیر نشده بود چون به سمتش خم شد تا بوسه ی کوتاهی روی لبش بزنه که سامان یهو از جا پرید و اونو هل داد عقب..! دانیال که بخاطر عکس العمل ناگهانی او رو زمین ولو شده بود ، با نگاه منگ و ناباوری زل زد بهش و گفت:

-این دیگه چی بود سامی.! دیوونه شدی.!!؟

سامان سرشو پایین انداخت ، با کلافگی آب دهنشو قورت داد و دستاشو مُشت کرد.. خودشم نمیدونست از دست کی عصبانیه و چرا.!؟ دستای گره کرده شو به سمت لبهاش برد و اونا رو با وسواس دویوونه واری پاک کرد.!! از اینکه مثل دخترایی که به زور بوسیده شدن داره همچین واکنشی نشون میده، از خودش بدش اومد، ولی دست خودش نبود، با همچین حس عجیبی نمیدونست چیکار باید بکنه.!! تا حالا تجربه ش نکرده بود.. یه چیزی مثل لمس گُلی نرم و لطیف ، براش خوب و مسحورکننده بود..! انگار یه حس فوق العاده و عجیب درونشو داشت داغ میکرد.! ولی او هی داشت پَسِش میزد...اصلا اینو نمیخواست..! دوست نداشت ازش لذت ببره.! این حس داشت اذیتش میکرد.! 

دانیال از جا بلند شد و به سمتش اومد، دست مشت شده شو که هنوز وحشیانه روی لباش میکشید، کنار زد و با یه لحن عصبانی و پرخاشگرانه ای گفت:

-بسه دیگه پسر.. چرا داری اینجوری میکنی.!؟ لبات داغون شد.!

سامان سرشو با حالت هیستریک تکون داد و با صدای خش داری زیرلب زمزمه کرد:

-نه.. اصلا خوب نبود.. هیچ حسی نداشت... چندش آور بود... ازش لذت نبردم.. حالم داره به هم میخوره.! حالم بده.!

دانیال با عجله به سمت آشپزخونه دوید و با یه لیوان آب برگشت، کمی از آب رو به خوردش داد و با نگرانی گفت:

-هیش.. نمیخواد چیزی بگی...بیا اینو بخور و آروم باش...چیزی نیست عزیزم.. 

سامان یه قلُپ از آبو خورد، آروم چشمهای سیاهشو از زمین گرفت و چند ثانیه ای به او خیره نگاه کرد، و یکباره انگار که میخواست ثابت کنه هنوز هم حس درونیش تغییر نکرده ، موهای اونو از پشت چنگ زد و به سمت خودش کشید، اینقدر با ولع بوسیدش که دانیال یه لحظه شوکه شد و چند لحظه طول کشید تا از شوک خارج بشه و با عشق همراهیش کنه.! هنوز هم باورش نمیشد که او برای عشقبازی پیشقدم شده.. هنوز براش عجیب بود که اینقدر محکم داره از لبهاش کام میگیره .!! آخه اون هیچوقت اینقدر مشتاقانه و با حرص نمیبوسیدش، همیشه فقط همراهیش میکرد.! همیشه فقط خودشو در اختیارش میذاشت تا هر لذتی که میخواد ازش ببره..! و الان چه لذتی داشت این عطشِ او.! 

هر دو شون تو حال خودشون بودن ..با شنیدن صدای سرفه ی آرومی، سامان یهو خیلی ناگهانی و به سرعت خودشو عقب کشید.! انگار تو اون شرایط بدجور هوا کم آورده که اینطور به نفس نفس افتاده بود.! رگهای برامده ی صورتش نشان از فشاری بود که داشت با دندون به فکش وارد میکرد.! حرکاتش کاملا عصبی و کلافه به نظر میرسید.! بازم دستاش ناخودآگاه مشت شده بود و ناخوناش با فشار داشت به کف دستش فرو میرفت.!

دانیال اول به این حالت عجیب غریب او 

نگاه کرد و بعد هم برگشت و با چشمهای ریز شده و مشکوک به دینا خیره شد.!! مطمئن بود یه چیزی شده و یه اتفاقی افتاده .! ولی کِی و چطوریشو نمیفهمید.!؟

دینا نگاه سریعی به اون دوتا انداخت و در حالیکه سعی میکرد خونسرد باشه، رو به سامان گفت:

-خب سامی، من دیگه میرم.. کاری نداری.!؟

سامان همونطور سر به زیر و اخمو، سرشو به نشونه ی نه ، تکون داد.

دانیال به سمت دینا رفت و خیلی آروم پچ پچ کرد:

-چی شده.!؟ شما دو تا چتونه.!؟

دینا هول شد و با دستپاچگی گفت:

-هـ..هیچی.. چیزی نشده.. مـ.. من یه خورده کار دارم.. بـ..باید برم.!

-اگه تا الان شک داشتم، الان دیگه مطمئن شدم.! یالا بگو بیینم چی شده.؟؟! 

دینا نفسشو بیرون فرستاد و با عجز به سامان نگاه کرد...ولی او هنوز مصرانه چشم از زمین نمیکَند و همانطور بی حرکت ایستاده بود.!

دانیال که میدونست از دینا راحت تر میشه حرف بیرون کشید، سرشو جلوی صورت او خم کرد و سعی کرد جلوی نگاهش به سامان قرار بگیره.! با نگرانی خاصی گفت:

-تو چیزی بهش گفتی.!؟ ناراحتش کردی.!؟

دینا به علامت نه سرشو تکون داد..

-چی شده پس.!؟این که تا یک ساعتِ پیش حالش خوب بود.!! 

-گفتم که چیزی نشده.. من از کجا بدونم چشه.. میتونی بری از خودش بپرسی.!

سامان نگاهشو از زمین جدا کرد و با خشم به او دوخت و گفت:

-دینا تو مگه نمیخواستی بری خونه.. برو دیگه.! 

دانیال به دهانی باز مونده از تعجب به سمت او برگشت و بهش خیره شد.. دینا هم با دلخوری نگاهش کرد و سرشو تکون داد که یعنی "باشه" و سریع کیف و شالشو از رو مبل چنگ زد و از در خارج شد..! 

سامان با بسته شدنِ در ، دلش هم همراهِ شیشه های خونه لرزید...انگار قدرتشو از دست داد ، پاهاش سست شد و دو زانو روی زمین افتاد.! به یاد صحنه ی دو سال پیش افتاد .. زمانی که ساسان بعد از رفتنِ دینا همینطور شکست و آوار شد رو زمین.!! بدجور بغض کرده بود ولی خشم درونش نمیذاشت این بغض بشکنه .! حس دوگانه ای که داشت دیوونه ش میکرد و آزارش میداد.! حتی از خودش هم متنفر بود.! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.