رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما (فصل دوازدهم)

فصل دوازدهم

 

 

ساسان بر خلاف همیشه گوشه ای نشسته بود و تو فکر بود... همه، شامشون رو خورده و داشتن برای شب نشینی، میز مستطیل شکل ناهار خوری رو به حیاط میبردن که آماده ش کنن.. سامان با دانیال تو اتاقشون بودن و دینا هم شده بود مدیر اجرایی کارها و هی دستور میداد..!

بلاخره کارشون تموم شد و هر کس یه صندلی برای خودش برداشت و رفت به سمت حیاط..صدای افشین اومد که خطاب به ساسان گفت: 

-ساسان، بیا دیگه پسر.! همه رفتن بیرون..

-اوکی.. شما برید منم تا چند دقیقه دیگه میام.

افشین سری به نشونه ی "باشه" تکون داد و از در خارج شد...

دینا به سمت پله ها رفت و بدون اینکه سوالی ازش پرسیده بشه ، رو به ساسان جواب داد:

-دارم میرم سامی و دنی رو صدا کنم.. تو هم زودتر برو حیاط تا بچه ها همه چیو غارت نکردن برای خودت خوراکی بردار

و همونطور که سرخوشانه واسه خودش میخندید از پله ها بالا رفت...پشت در که رسید باز هم به عادت همیشگیش بدون اینکه در بزنه، خودشو انداخت تو اتاق و گفت:

-سامی.. بیا بـِ... هیـــع... 

دانیال رو پاهای سامان نشسته بود و داشتن همدیگه رو میبوسیدن.!!

دینا دستشو جلوی دهنش گرفته بود و با حالت بهت به اون دو تا نگاه میکرد.!! هنوز باورش نمیشد.! شاید چون تا حالا با چشم خودش ندیده بود نمیتونست باور کنه.!

سامان که لبشو از لبهای دانیال جدا کرده و با اخمی عمیق داشت نگاهش میکرد، نفسشو با صدا بیرون داد و با تشر گفت:

-چیه عین بُز سرتو میندازی پایین میای تو.!؟ بچه تو در زدن بلد نیستی.!؟

دانیال لبخندی زد و از روی پای سامان بلند شد:

-اشکال نداره عزیزم... ناراحت نشو.. چیزی نبود که.!

-چیزی هم که نباشه، این نباید در بزنه.!؟ حالا شاید ما داشتیم...

بقیه ی حرفشو خورد و با حرص نفسشو فرستاد بیرون...

دینا سرشو انداخت پایین و با بغض گفت :

-ببخشید..

دانیال به سمتش اومد ، دستشو گرفت و با آرامش و لبخند گفت:

-چیو ببخشیم.!؟ تو که کار بدی نکردی.! این تویی که باید ما رو ببخشی.. تقصیر ما بود که درو قفل نکردیم..

سامان از رو تخت بلند شد و با همان عصبانیت رو به دینا گفت:

خیله خب..چرا وایسادی!؟ برو بیرون دیگه..

و انگشت اشاره ش رو به حالت تهدید تکون داد: -از این به بعد هم اینو تو کَله ت فرو کن که اتاقهای من در داره و منم وقتی تو اتاقم هستم و درو بستم یعنی که دوست ندارم کسی مزاحمم بشه.. فهمیدی.!؟

دینا با دلخوری و غم عجیبی که تو چشمهای قشنگ و معصومش بود زل زد تو چشماش و با همان بغضی که تو گلوش بود جواب داد:

-بله..فهمیدم..از این به بعد دیگه هیچ وقت مزاحمت نمیشم..تو راحت باش و هر کاری دلت میخواد بکن..!

سامان چشماشو رو نگاه پرآب دینا بست و از فرط ناراحتی که به قلبش چنگ زد ، فکشو رو هم فشار داد..

دانیال سعی کرد مداخله کنه ولی دیگه دیر شده بود...دینا اشک چشماشو که هنوز بیرون نریخته بود با نوک انگشت گرفت و با شتاب از اتاق زد بیرون...حتی در اتاق رو هم محکم و باصدا نبست که حداقل حرصشو خالی کنه .!

سامان عصبانی بود.. چراشو نمیدونست..شاید اگه کس دیگه ای مثلا ساسان یا حتی مامانش اونو تو این وضعیت دیده بودند اینقدر ناراحت و عصبی نمیشد ولی الان چون مطمئن بود که با این صحنه ، تمام ذهنیات دینا رو نسبت به خودش خراب و داغون کرده اینطوری قاطی کرده و سرش داد زده بود.. شاید چون بین اقوام و فامیل، دینا تنها کسی بود که براش مونده..!! به خودش گفت : از حالا دیگه همینم ندارم..!

کنار پنجره ایستاد و بسته ی سیگارشو از تو جیبش دراورد... با حالت هیستریک سعی میکرد فندکش رو روشن کنه ولی نمیشد.. دانیال دستشو روی فندک گذاشت و اونو توی مشت گرفت:

-چته تو پسر..!؟ چی شده مگه.!؟ چرا اینقدر عصبی و داغونی.!؟ اگه بخاطر دیناست که اول و آخر باید میدید و باور میکرد که تو چجوری هستی.! اگه هم بخاطر پرخاش و عصبانی شدنته که میتونی بری ازش معذرت خواهی کنی و از دلش در بیاری..تموم شد رفت.. این که دیگه ناراحتی و غصه نداره.! 

بعد هم دستشو دور شونه ش انداخت و خواست اونو به سمت تخت خواب ببره ، که سامان دستشو پس زد و با همان اخمهای درهمش گفت: 

-ولم کن دنی...نمیخوام بخوابم.. فندکمو بده..

دانیال نفسشو فوت کرد ، فندک رو توی دستش گذاشت، سری تکون داد و خودش رفت که روی تخت دراز بکشه.!

***

دینا از اتاق که بیرون اومد اینقدر تند و سریع پله ها رو پایین رفت که رو دو پله ی آخر پاش پیچ خورد و قبل از اینکه با سر بره رو زمین ، دستشو جلو برد و اونو سپر بلا کرد... با تمام هیکل روی دستش افتاد و مچش کاملا پیچ خورد.. یه لحظه هـیچی نفهمید.. سرش گیج میرفت و قلبش تند میزد.. تمام توانشو جمع کرد و سعی کرد با کمک پاهاش از زمین بلند شه.. دستش بی حس بود و انگار تکون نمیخورد.. پاشنه ی پاشو روی زمین فشار داد و با کمک نرده ی پله ها از جا بلند شد... هنوز سرگیجه داشت، چشماشو محکم رو هم فشار داد و چند بار پلک زد تا از گیجی در بیاد، ولی انگار فایده نداشت... به دستاش خیره شد .. میخواست با یه معاینه ی ذهنی ، ببینه چقدر دستش آسیب دیده..دست دیگه شو روی مچ ضرب دیده حرکت داد و از درد جیغ خفه ای کشید.. نمیخواست بچه ها رو نگران کنه و خوشیشونو به هم بریزه.. سعی کرد دوباره از پله ها بره بالا و تو اتاقش با یه دستمالی چیزی دستشو ببنده تا شاید دردش آروم بگیره.. فکر میکرد یه کوفتگی مختصره و زود خوب میشه..پله ها رو با همون سرگیجه و حالت تهوع وحشتناکی که داشت ، بالا رفت و با رسیدن به آخرین پله نفس راحتی کشید.. با تکیه به دیوار و خیلی آروم قدم برداشت... هر لحظه داشت حالش بدتر میشد.. از درد نفسش به شماره افتاده بود ولی سعی میکرد قوی باشه و صدایی ازش در نیاد.. میدونست که سامان و دانیال هنوز تو اتاقشونن.. ولی با اون اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود ، نمیخواست از اونا کمک بگیره.! بلاخره به در اتاقش رسید و با فشار کمرش درو باز کرد، زود به سمت کمدش رفت و یکی از شالهاش رو برداشت...در دستشویی اتاق رو باز کرد، رفت جلو و دستشو زیر آب گرم گرفت، سعی کرد مُچشو زیر آب ماساژ بده ولی باز هم فریاد کوتاهی از درد کشید و دستش شُل شد.. دیگه نایی تو پاهاش نمونده بود و احساس کرد داره بیهوش میشه..! از ترس جیغ کوتاهی کشید و فقط تونست بگه : سامـان.. 

و بعد هم کف حموم بیحال افتاد..سرش به لبه ی دستشویی اصابت کرد و درد اون هم به درداش اضافه شد...گریه ش گرفته بود.. اینقدر جون نداشت که دوباره بتونه جیغ بزنه.. فقط با گریه و صدایی شبیه ناله که خودش هم به زور میشنید گفت: سامان ترو خدا بیا.. سامان..

در اتاقش به شدت باز شد و کسی سراسیمه وارد شد ...صدای پایی رو شنید که به طرف دستشویی میومد و قبل از بسته شدن چشماش لبخندی از سرِ آرامش خیال زد..حس کرد در آغوش کسی فرو رفت و پاهاش تو هوا معلق شد...بوی عطر گرم و تلخش رو که با تمام وجود نفس کشید ، حالشو بهتر کرد...جای خوب و نرمی فرود اومد و صدای مردانه ای تو گوشش گفت: دینا..! عزیزم.!؟

بیهوش نبود ولی اینقدر بیحال بود که نمیتونست چشماشو باز کنه...دست گرمی رو حس کرد که داره دکمه ی ژاکت نازک پاییزه ش رو باز میکنه ولی باز هم نتونست حرکتی بکنه.. لباسها از تنش خارج شد و پتویی جای اونا رو گرفت.. حتی تو حالی نبود که بتونه خجالت بکشه.!

شخص ، رفت و برگشت و لباسهایی گرم و تمیز آورد و تنش کرد.. دستاش اونقدر داغ بود که مثل آتیش شومینه داشت گرمای از دست رفته ی بدنشو بهش برمیگردوند..کارش که تموم شد دوباره با پتو دورش رو پوشوند، موهاش رو آروم نوازش کرد و نجوا گونه گفت:

-دینا.. عزیزم.. بیداری.!؟

دینا سعی کرد پلکهای سنگینشو باز کنه.. چشماش که لرزید ، دستای داغ و مردونه ی ناجیِ مهربونش دستشو گرفت و همین باعث شد از درد صدای آخش دربیاد..

مرد دستشو پس کشید و با نگرانی گفت: دینا.. !! دستت چی شده.!؟ چرا اینقدر قرمز و متورمه.! 

دینا بلاخره تونست لای چشماشو باز کنه و به مرد مقابلش که الان در چند سانتی صورتش قرار داشت نگاه کنه..با دیدنش ، لبخندی از سر آرامش زد و زمزمه کرد:

-سامان..

-سامان و کوفت.. دختره ی دیوونه تو با لباس توی حموم چیکار میکردی.!؟ دستت چی شده.!؟ افتادی زمین.!؟

دینا با همون لبخند ، سرشو تکون داد و گفت:

-چیزیم نیست سامان.. نترس..فقط از پله ها لیز خوردم افتادم..

سامان با چشمای گشاد شده بهش خیره شد و گفت: 

-چی.!؟ از پله ها افتادی پایین.!؟ 

دینا با همون صدای گرفته و خشکش خندید:

-نه بابا.. اینطورام نبود دیگه..

دوباره از درد ابروهاشو کشید تو هم و ناله ای کرد: 

-سامان ، اینقدر ازم حرف نکِش ، درد دارم.. دستم داغون شده.. ترو خدا برو یه قرص مسکنی چیزی بیار.. حالم بده

سامان با عصبانیت چشم ازش گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد..

بعد از دقایقی با حوله و یه کاسه آب گرم ، یه بسته قرص و جعبه کمکهای اولیه برگشت.. کنارش روی تخت نشست و قرص رو تو دهنش گذاشت و اونو با یه لیوان آب کنار تختش به خوردش داد.. دوباره سرشو روی بالش برگردوند و با حوله ی گرم دستشو آروم ماساژ داد.. دینا از درد لباشو بین دندوناش گرفته بود و فشار میداد.. میخواست که صدای جیغ و دادِ توی گلوش از بین لبهای خشکش نزنه بیرون..

سامان سرشو زیر انداخته بود و با دقت داشت دستشو با یه پماد مالش میداد.. بعد هم با همون سر پایین افتاده، چشماشو بالا آورد و با اخمهایی که هنوز تو هم گره خورده بود گفت:

-الان با این باند میبندمش، ولی اگه دردش ساکت نشد بگو تا بریم بیمارستان ..خب.!؟

دینا سرشو تکون داد و چشمهاشو بست..

سامان که کارش تموم شده بود با خیال اینکه خوابش برده ، لحظه ای نگاهش کرد و آهی کشید، بعد هم بلند شد آباژور کنار تخت رو روشن کرد و پتو رو هم تا بالای سینه ش کشید و خواست بره که مچ دستش گرفته شد.. با تعجب سرشو برگردوند و اول به دستش و بعد هم به دینا نگاه کرد..

دینا توی چشماش خیره شده بود و با حالت تشکرآمیزی نگاهش میکرد...

-سامان ، مرسی

سامان نگاهشو دزدید و با آهی از سر ناراحتی گفت: 

-خواهش میکنم.. وظیفه م بود...

بعد هم با لحن پوزش خواهانه ای ادامه داد:

- تو هم ببخشید.. از اینکه اونجوری قاطی کردم و داد زدم.. نمیخواستم هیچ وقت تو اون وضع منو ببینی.. بخاطر همین عصبی شدم

دینا دستشو فشار آرومی داد و با لبخند آرامش بخشی گفت:

-اشکال نداره.. من حرفای تو رو به دل نمیگیرم.. و با لحن شوخی دستشو پرت کرد:

-به هر حال این اولین بارت که نبود..تو همیشه مثل سگ پاچه میگیری.. منِ بیچاره هم که مثل گربه آروم و سربزیر ، دیگه کی از من مظلومتر که بخوای بهش بپری.!

سامان خنده شو قورت داد و با حالت مسخره ای گفت:

-شیطونه میگه بزنم اون دستش هم ناکار کنم که بفهمه سگ ، کیه و گربه کدومه.! یالا بگیر بخواب تا دوباره قاطی نکردم.. زود باش

دینا چشماشو چند ثانیه به نگاه شیطون و جذاب سامان دوخت و به آرومی زمزمه کرد: 

-چشم..

سامان نگاهشو گرفت و روبرگردوند.. وسایل رو از روی میز توالت سمت چپ اتاق برداشت و سریع از در خارج شد.


نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 15:37

این فصل رو خیلی دوس داشتم.خیلی زیاد.بدون تعارف و اغراق بگم فاطیما جون قلمت انقد قوی و گیراست ک اصلا احساس نمیکنم ک این رمان سوم شخصه.به شخصیتهای داستان احساس نزدیکی میکنم .چون خیلی خوب تونستی اونها و احساساتشون رو توصیف کنی.بی صبرانه منتظر خوندن ادامه داستان هستم.البته واسه من بیشتر شبیه فیلمه تا داستان.بس که زنده و واقعی هستند تصاویر.عالیه دختر.ادامه بده

مرسی عزیزم... از اینکه نظرتو گفتی خوشحالم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.