رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل دوم

 


ساسان دوید ، پلاستیکا رو از دست مامانش گرفت و همونطور که داشت میرفت به سمت کابینتا گفت: خب مامان جان زنگ میزدی یه نفرو بفرستم بره خریدای خونه رو بکنه .. چرا خودتو این همه خسته میکنی قربونت برم من!؟

- خوبه خوبه... نمیخواد قربونم بری... خودم بیرون کار داشتم.. گفتم سر راه این چند تا خرت و پرت ضروری خونه رو هم بگیرم.. حالا هم زودتر بیا برو بیرون که کلی کار دارم..بدو

دینا که هنوز تو شوک اتفاق دقایقی قبل بود همونطور سربه زیر وسط آشپزخونه ایستاده بود.. خاله سمیرا با دیدنِ حال سرگردون و گیجش سعی کرد با چند تا سرفه ی مصلحتی جَو رو عوض کنه... دینا هم با یه لبخند مصنوعی چشمای شرمگینشو به خاله ش دوخت... 

خودش هم نمیدونست چرا در مقابل کار ساسان خشک شده  و هیچ واکنشی نشون نداده بود..!!! یعنی واقعا میخواست اولین بوسه ش رو از لبهای ساسان بگیره،!؟ پس اولین بوسه ی عشق که میگن همینجوریه!؟ ای کاش حداقل خاله ش یه ذره دیرتر رسیده بود و میذاشت طعم این بوسه رو بچشه..!  

- خب دینا جون.. تعریف کن ببینم.. چه خبرا خاله!؟ کِی اومدی!؟

چشمای خوش رنگ و عسلیش رو به خاله ش دوخت و گفت: هیچی ... سلامتی.. خبر خاصی نیست.. فقط اومدم یه سر بزنم ببینم حالتون چطوره.!؟ 

لبخندی زد و ادامه داد: راستی مامانم بهتون گفت هفته ی دیگه جشن نامزدیِ پریه!؟

-آره عزیزم.. صبح بهم زنگ زد و گفت... الانم با مامانت رفته بودیم خیاطی که سفارش لباس بدیم..

- جدی!؟ چه خوب...منم باید به فکر لباس باشم.. میخوام آماده بخرم،.. حوصله ی ژورنال و پُرو و این چیزا رو ندارم...

خاله ، سرتاپاشو با ذوق نگاه کرد و با لخند قشنگش که مثل ساسان لُپاشو چال مینداخت بهش خیره شد و گفت: تو که ماشالله عین مانکن می مونی عزیزم.. همه جا سایزت گیر میاد...دست روی هر چی بذاری اندازه ته و مطمئنم که رو تنت میشینه...فقط اگه کسیو نداشتی باهات بیاد بگو تا سامانو بفرستم دنبالت با هم برین... تنها نرو خاله..

دینا میدونست که برای چی ساسان رو باهاش همراه نمیکنن... از بس که این پسر شیطون بود و سر و گوشش میجنبید هیچکی بهش اعتماد نداشت که بخواد دخترشو دستش بسپره...از سرِ یه پشه ی ماده هم نمیگذشت چه برسه به دخترای ناز و ملوس دور و برِش..!! یه فحش آبدار هم توی دلش نثار روح ساسان کرد و به سمت در آشپزخونه به راه افتاد

سعی کرد چیزی که اتفاق افتاده بود رو فراموش کنه و رفتارش عادی باشه..داشت با چشماش دنبال عشق عزیزش میگشت..توی هال و پذیرایی که نبود...با خودش غُر زد:

-پس کجا رفت این بچه.!؟ عین کِش تنبون می مونه تا ولش کنی در میره..!

صداشو بالاتر برد و گفت:هی ..الو..کجا رفتی ساسی.!؟ من مثلا مهمونما...!!! اون از داداش جونت که منو قال گذاشت و در رفت اینم از تو که رفتی چپیدی تو اتاقت.!! 

وقتی جوابی نشنید، رفت به سمت پله ها ... اتاق ساسان طبقه ی بالا بود.. بخاطر اینکه سامان از طبقه ی بالا خوشش نمیومد تمام اتاقای بالا رو داداش بزرگتر به  تنهایی صاحب شده بود..کلا بالا چهار تا اتاق داشت که این آقای زرنگ سه تاشو مال خودش کرده بود.. یکیش اتاق خوابش بود و دو تای دیگه هم اتاق کار و اتاق مطالعه ش ...

با پشت انگشتش ضربه ای به در اتاق زد و منتظر اجازه ی ورود شد.. همونقدر که با سامان راحت بود و اصلا ازش نمیترسید، ده برابرش به ساسان بی اعتماد بود و زیاد بهش نزدیک نمیشد... ولی با همه ی اینا بازم اون حس قشنگی که بهش داشت کمرنگ نمیشد..خودشم نمیدونست چرا اینقدر احساساتش ضد و نقیضه..!!!

صدای چرخش کلید اومد ولی در باز نشد.! 

خودش دستگیره ی درو گرفت و آروم بازِش کرد و رفت داخل.. اتاق،  مثل همیشه تمیز و مرتب بود و بوی ادکلنش شیرینش تموم فضا رو پُر کرده بود.. پس خودش کو!؟.. نگاهی به دور و بر انداخت ..غیر از تخت خواب و کمد بزرگ لباساش که یک سمت اتاق رو کامل گرفته بود و یه میزتوالت سِت همون تخت و کمد چیز دیگه ای تو اتاق نبود...البته همون چیزایی هم که بود هارمونی قشنگی با هم داشتن...چند ثانیه روی در حمام زوم کرد.. صدای شُرشر آب میومد ، پس رفته بود دوش بگیره..! همونجا روی صندلی میزتوالت نشست و به خودش توی آینه زل زد.. چشمای درشت عسلی خوش رنگش اونو مثل بچه آهویی معصوم و مظلوم نشون میداد، دستشو روی لبای قشنگ و صورتی رنگش کشید و بازم افسوس اون بوسه ی بی سرنجامو خورد.. موهای بلند و حالت دارش رو باز کرد و پنجه هاشو آروم و با احتیاط توشون کشید.. انگار میترسید موجای قشنگش خراب بشه... ابروهاش هنوز دخترونه و پُر بود و چهره شو بچه تر از سنش نشون میداد...همیشه سامان بهش میگفت تو یه دختربچه ی ملوس و تو دل برویی..!

چون میدونست هیچ جنس مؤنثی برای سامان تودل برو نیست پس با همین تعریفهای کوچیک کلی ذوق میکرد..! 

از یاداوری حرفای سامان لبخند روی لبش نشسته بود و داشت تو دلش کیلو کیلو قند آب میشد که صدای در حموم رو شنید و بعدشم ساسانِ حوله پوش رو از توی آینه دید... از بس پوستش سفید بود با همین چند دقیقه دوش گرفتن لپاش گل انداخته و قرمز شده بود.. زیرلب گفت: مثل دخترا..! از فکر خودش خنده ش گرفت ...

ساسان بهش نزدیک شد و موهای بلندشو با انگشتش ناز کرد و با همون لبخند مسحورکننده ش گفت:  

-چیه...به چی میخندی خُشکل خانوم!؟ 

دینا سریع لبخندشو جمع کرد و با دستپاچگی از روی صندلی بلند شد...موهاشو با کِش موی خودش که روی میز افتاده بود ، بالای سرش جمع کرد و با چند گام بلند در دورترین فاصله ی ممکن از ساسان ایستاد..

ساسان که با تعجب داشت به این عکس العمل ناگهانی و عجیب دینا نگاه میکرد ابروهاشو با تعجب بالا انداخت و گفت: چته تو.!؟ چرا همچین میکنی!؟مگه میخوام بخورمت که اینجوری در میری!؟

- تو خودت چته!؟ چرا امروز اینجوری شدی!؟مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.!!! انگار حالت خوش نیست.!؟؟

ساسان ابروشو تو هم کشید ، با اخم روشو برگردوند و با تشر گفت : برو بیرون میخوام لباس بپوشم

-وا.. بسم الله... انگار امروز واقعا جنّی شدیا..! مگه چی گفتم!؟

ساسان که داشت کمربند حوله رو از دور کمرش باز میکرد با همون لحن تند گفت: چیه!؟ مگه از من نمیترسی.!؟ خب برو بیرون دیگه!! نکنه میخوای همینجوری وایسی لباس پوشیدنمو هم  تماشا کنی!؟ من لخت بشم خطرناکترما..!

دینا که سرشو زیر انداخته بود تا چشمش به بدن نیمه برهنه ی ساسان نیفته، سرشو تکون داد و با سرعت از در خارج شد...

همونطور که پله ها رو دوتایکی پایین میومد زیرلب با خودش غُر میزد: پسرای این خونه معلوم نیست چشونه... نه به اون که اصلا دخترا رو نمیبینه و آدم حسابشون نمیکنه ، نه به این که میخواد درسته قورتت بده..!!! تازه توقع داره ازش نترسم، با اون حرکات مسخره ش.. هه...آقا بهش برخورده که چرا نذاشتم بهم دست بزنه..! بی جنبه ی منحرف..! فکر کرده چون دو بار بهش نگاه کردم الان دیگه میتونه هر کاری دلش خواست بکنه.. !!! کور خوندی آقا پسر.. کور خوندی ... من مثل اون دخترای حشری دور و برت نیستم که تا بهم گفتی ف تا فرحزاد دنبالت بیام... آره آقا ساسان .. حالا حالاها من با تو کار دارم...بمون تو آب نمک تا بیام سراغت..

مانتو و شالش رو از چوب لباسی دم در برداشت و با سرعت از در بیرون رفت .. به صدای خاله سمیرا هم که داشت پشت سر هم اسمشو صدا میکرد توجهی نکرد و از در حیاط زد بیرون...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.