رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر
رمان سکوت عشق

رمان سکوت عشق

رمان عاشقانه ای از فاطیما . ر

رمان سکوت عشق | از فاطیما

فصل اول 

 

 به نام خدا

---------

دیگه از این همه تنهایی خسته شده بود، سرشو بالا گرفت و رو به آسمون گفت: از دست من ناراحتی؟! میخوای اینجوری مجازاتم کنی!؟ حب بکن... من با این چیزا از پا در نمیام... راهیه که خودم انتخاب کردم و به نفرت تو هم کار ندارم... خودت گفتی من انسانهامو آزاد آفریدم ، پس چرا به تصمیاتشون احترام  نمیذاری..؟! یعنی چی که هی اینو دوست دارم و اونو دوست ندارم... اینکارو بکنید و اونکارو نکنید...اینم شد آزادی.!؟ هی نشستی اون بالا و قدرت نمایی میکنی که چی.؟؟! ...
دیگه خودش هم از این همه زور آزمایی با خدا کم آورده بود... ولی باز هم عقب نمیکِشید... هنوز هم دست تسلیمشو بالا نمیاورد... نمیخواست قبول کنه که این غمِ تلنبار شده روی سینه ش ، نتیجه ی درگیریش با خداست... 
حرفای "دینا" به یادش اومد که همیشه بهش میگفت : آخه تو با این همه ثروت و قدرت برای چی اینقدرغمگینی.!؟ مگه نمیگی حتی خدا هم زورش بهت نمیرسه .!؟ پس چرا مثل آدمای شکست خورده از همه بُریدی و هیچ جا نمیری.!؟  ...
ولی سامان هیچ وقت جوابی برای این سوالا نداشت... سوالایی که برای خودش هم معمایی شده بود و احساس میکرد سرِ این کلافِ پیچ در پیچ دیگه از دستش در رفته... مثل همیشه سعی کرد با دود سیگار خودشو آروم کنه و از این همه فکر و خیال کَنده بشه.. دلش تنگ شده بود برای دوستاش.. برای کسایی که درکش میکردن.. برای همه ی اونایی که حداقل این تفاوت عجیب غریبشو مثل چماق توی سرش نمیکوبیدن...! کسایی که مثل خودش بودن
خانواده ش که کلا کاری به کارش نداشتن و از همون زمانی که موضوعو فهمیدن ، یه دیوار پُرملات دور خودش و دنیاش کِشیدن و گفتن برای همیشه همون تو بمون و زندگی کن... براش حکم صادر شد.. حبس ابد... توی زندانی که اسمش دنیا بود.. زندانی به عظمت دنیا و به فشردگی قبر...
از همون موقع فهمید که دیگه توی دنیای زنده ها و آدما جایی نداره و مثل جُزامیها باید از همه فاصله بگیره... با همون سن کمِش درک کرد که با بقیه متفاوته و این تفاوت اصلا خوشایند بقیه نیست... تفاوتی که اونو از همه ی همجنس های خودش متمایز میکرد و باعث میشد همه با یه جور انزجار ازش فاصله بگیرن..!
خوب بود حداقل دخترا ازش فراری نبودن... برای اونا مثل کبریت بیخطر بود.. البته میدونست که اونا هم آدم حسابش نمیکنن که بخوان ازش بترسن و یا حتی جلوش عشوه بیان...
سعی میکرد از همونا هم دور بمونه.. و چون همه ی فامیل از اوضاعش خبر داشتن، بیخیالش شده بودن.. مثل یه انسان نامرئی که بین جمع هست و هیچکی نمبیندش ، باهاش رفتار میکردن... و اونایی هم که میدیدنِش ،  ندیدنشون بهتر بود.. اینقدر با انزجار نگاش میکردن و تیکه مینداختن که اونو عصبی بکنن و خودشونو آروم و دلخوش..! اصلا درکشون نمیکرد که چرا اینطورین.. چرا آدما نمیتونن با اختلافهای اطرافشون کنار بیان.!؟ یعنی اینقدر سخته یکی رو ببینی که مثل تو نیست.. مثل تو فکر نمیکنه.!!! امیال و غرایضش با تو فرق داره.!!! یعنی اگه یه نفر متفاوته باید طرد بشه ؟!!! حداقل اونقدرا هم ایمانشون قوی نبود که بگی بخاطر دین و خدا و پیغمبر اینجوری رفتار میکنن..!!
------
همونطور که مثل همیشه توی افکار خودش غرق بود ، با صدای زنگ از جا پرید... با همون زیرپوش رکابی تنگ و چسبونش که هیکل عضلانیشو به رُخ میکشید و شلوارکی که تنش بود رفت سمت آیفون... از مانیتور تصویری یه نگاه انداخت...
بازم دینا بود.. 
اخماشو تو هم کشید و گفت : ای بابا ..این دختر مگه خونه و زندگی نداره که هر روز اینجاست...!!! دکمه ی درباز کن رو زد و خودشم رفت روی مبل لم داد... دینا با سر و صدا اومد توی هال و با صدای بلند گفت : سلام ... من اومدم... 
سامان که توی مبل فرو رفته بود و از اونجا دیده نمیشد ، سرکی کشید و گفت: علیک سلام ... تو کِی اینجا نیستی.!؟؟ دیگه دارم حس میکنم راه خونه تونو گم کردی که هر روز سر از اینجا درمیاری.،!!! 
دینا با ادا و اصول یه اخم مسخره کرد و گفت: ایش.. کی با تو بود حالا.. فوری هم خودتو میندازی وسط.!!! من اومدم خونه ی خاله م.. به تو چیکار دارم.!!!؟ 
سامان صورتشو جمع کرد تو هم و با لودگی  گفت : آره جون همون خاله ت.. تو گفتی و منم باور کردم...به یکی اینا رو بگو که تو رو نشناسه..! من خودم تو رو بزرگت کردم بچه... !! الانم با عرض معذرت باید بگم اونی که میخوایش خونه نیست... برو فردا بیا... 
دینا که از رو نرفته بود سرشو به اطراف چرخوند و باخنده گفت: باشه بچه پُررو .. حالا تو نمیخواد  هی این احساس کوفتی منو تو سرم بکوبی... آدم خوبه با تو بره دزدی والا..! همه جا جار میزنی و آبروی آدمو میبری..!
کجاست حالا..؟؟! واقعا نیستش!؟
- نه نیست.. رفته دَدر... بهت گفتم که زیاد به این داداش ما دلتُ خوش نکن.. این بشر کسی نیست که سر به راهِ یه دختر بشه و خودشو پایبند یه نفر کنه..! چقدر باید اینا رو بهت بگم آخه.!؟
اخماشو تو هم کشید و ادامه داد :  چرا تو حرف گوش نمیدی!؟ آخه این علاقه ی یه طرفه ی تو به کجا میخواد برسه .!؟ خودتم میدونی که ساسان تو رو نمیبینه اصلا.! نه نگاه های عاشقانه ت رو و نه این همه نخها و علامتایی که بهش میدی..! اون یک سر داره و هزار سودا...! قبول کن که عشق یک سره ، مایه ی دردسره...! 
دینا که در طول غُرغرای سامان سرشو انداخته بود پایین و با هر جمله غمِ دلش تازه تر میشد ، با حرف آخرِش، چشماشو بالا آورد و با بغض گفت: 
سامان تو دیگه چرا نمک رو زخم من میپاشی!؟ اگه فقط برای تو درددل کردم نه بخاطر این بود که هر روز منو با حرفات زیر و رو کنی و عذابم بدی ، فقط برای این بود که یه دوستی برام... اونقدر که تو رو دوسِت دارم و بهت اعتماد دارم به هیچکس دیگه ندارم.. حتی به خواهر خودمم حرفامو نمیزنم.. فقط تو سنگ صبور منی... خودتم میدونی... پس پشیمونم نکن که تو رو بعنوان نزدیکترین دوستم انتخاب کردم و از راز دلم باهات حرف ز...
سامان که اخماش عمیقتر شده بود ، وسط حرفش پرید و با پرخاش گفت: بیخود.. مگه من گفتم بیا منو انتخاب کن.. این همه دختر دور و برت هستن، برو با اونا درد دل کن... خودتم میدونی که من از جنس لطیف و نچسب شما دخترا بدم میاد...این تویی که عین کنه خودتو هی میچسبونی به من.. پس مِنت چیو داری سرم میذاری!؟ حالم از همه تون به هم میخوره...برید به درک...به چه زبونی باید بگم که دور و بر من نیاین.!؟ تو هم مثل بقیه روی منو خط قرمز بکِش و منو ندید بگیر..نمیتونی!؟؟
صداش به فریاد تبدیل شده بود...
با این حرف ، بغض دخترک شکست... همونجا نشست و سرشو بین دستاش گرفت و با همون صدای گرفته از گریه گفت: اصلا شماها همه تون دیوونه اید... نه به اون که همه ش دنبال دخترا موس موس میکنه ، نه به تو که ... 
بقیه ی حرفاش توی گریه ش گم شد و ناتموم رها شد... خودشم میدونست که این حرفا واقعیته.. خودشم فهمیده بود که ساسان پسری نیست که بشه بهش تکیه کرد و روی عشقش حساب باز کرد... خودشم خوب میدونست که سامان روابطش با دخترا چجوریه!؟ ولی بازم نمیتونست جلوی خودشو بگیره.. یادش بود اولین کسی که از علاقه ش به ساسان فهمید، همین سامان بود... شاید چون معمولا از یه زاویه ی دیگه به همه چی نگاه میکرد، اینقدر تیز بود و خیلی زود فهمید که دور و بَرش چه خبره..! خوب به خاطر داشت ، همون روز توی مهمونی که همه سرشون به یه چیزی گرم بود، خیلی آروم اومد کنارش ، یه لیوان نوشیدنی بهش داد و گفت: نبینم دختر خاله ی کوچولوم دلشو باخته باشه..! نبینم غصه ی چیزای الکیو بخوری.! تو میدونی که ساسان اهل عشق و عاشقی نیست عزیزم..! پس خودتو گول نزن دینا..! تا دیر نشده خودتو بکِش کنار... درگیرش نشو..! 
ولی اون نمیتونست... دیگه دیر شده بود... دیگه پاش توی این باتلاق گیر کرده بود و راه فراری براش نبود..! 
همون موقع هم بغض کرده بود و خودشو پیش سامان لو داده بود... نمیدونست چرا اینقدر بهش اعتماد کرد و منکر همه چی نشد..!! چرا گذاشت دستش پیش اون رو بشه.!؟ ولی باز هم پشیمون نبود...! 
بعد از اینکه یه ذره آروم شد ، اشکاشو پاک کرد و سرشو بلند کرد.. 
سامان روی مبل دراز کشیده بود وآرنجشو روی صورتش گذاشته بود... پاشد رفت کنارش روی مبل نشست و به قصد دلجویی انگشتاشو توی موهاش حرکت داد... سامان دستشو با عصبانیت کنار زد و بلند شد نشست...اخماش هنوز تو هم بود... دینا سعی کرد از دلش دربیاره.. یه لبخند نشوند روی لباش و گفت : راستی سامان....
میدونستی هفته ی دیگه جشن نامزدی پریه..!؟   
سامان همونطور اخمو سرشو بعلامت نه به طرفین تکون داد... 
دینا مُشت آرومی به بازوی سفت و عضلانیش زد و با ناز گفت: اِ... سامــان.. خب ببخشید دیگه..
سرشو آورد جلوی صورت دلخور سامی و ادامه داد : اخم نکن، دلم میگیره...خودت که میدونی چقدر دوسِت دارم... از حرفام ناراحت نشو جوجو..قول میدم دیگه حرف مُفت نزنم.. خب.!؟
سامان باز هم سرشو تکون داد و خواست بلند شه که موبایلش زنگ خورد... از توی جیب شلوارکش موبایلشو دراورد و به صفحه ش نگاه کرد تا ببینه کیه.! با دیدن اسم و تصویر دوستش، با لبخند ، انگشتشو روی صفحه ی تاچ موبایل کشید و جواب داد: سلام عزیزم.. چطوری تو.!؟
....
منم خوبم .. چه خبرا!؟ کجایی پسر!؟
...
من که خونه م... نمیای پیشم!؟
....
باشه پس من شب میام پیشِت عشقم... دلم هواتو کرده بدجور..
لبخندش پررنگتر شد و ادامه داد: 
میدونی که ازت سیر نمیشم... تو عشق یکی یه دونه ی منی..
.....
باشه ... پس میبینمت
بای 
دینا صورتشو جمع کرده بود و داشت با یه حالت چندش آوری بهش نگاه میکرد... با تموم شدن مکالمه ش ، سرشو با تأسف تکون داد و گفت: واقعا که... من نمیدونم تو با این یال و کوپالت برای چی عین دخترا لاو میترکونی..!!! هنوزم نتونستم با این قضیه ی تو کنار بیام.. حیف این هیکل و بدن خشکلت نیست که میذاری در اختیار مردای لندهور و خشک و خشن.!؟ نمیدونم اونا چی بهت میدن که دخترا نمیتونن بدن.؟؟ ایشش..!
سامان همونطور که به سمت اتاقش میرفت با خونسردی روشو برگردوند و گفت:عزیزم اونا چیزی بهم میدن که شما دخترا ندارین که بهم بدین.. فهمیدی یا دقیقتر توضیح بدم،!؟
و خودشم به حرف بی مزه ی خودش غش غش خندید
دینا که به این دهن بی چاک و بستش عادت کرده بود دنبالش راه افتاد و گفت : نه خیر نمیخواد توضیح بدی .. خودم کاملا فهمیدم...بی مزه..!! حالا کجا داری میری...!؟ بازم میخوای بری پیش دوست دخترت!؟ اسمش چی بود!؟ دنی؟! 
-اوهوم..
-یعنی الان من اینجا هویجم که همینطوری سرتو میندازی پایین و میذاری میری!؟
-خب چیکارت کنم.!؟ مگه من دعوتت کردم !؟ بمون تا همونی که بخاطرش اومدی بیاد باهات لاس بزنه... میدونی که من برای سرگرم کردن دخترا کاری بلد نیستم بکنم..! اگه که دوست داری ، تا ببرمت جمع دوستای ناباب منو ببین..! شاید یه ذره رفتارای پسرکُش یادت بدن بلکه از این آویزون بودن در بیای..! 
دینا دوباره صورتش با چندش جمع شد و گفت: ایش... حالا دیگه من اینقدر خاک بر سر شدم که باید از دوست دخترا، ببخشید "دوست پسرا"ی تو اینچیزا رو یاد بگیرم!؟ برو بمیر بابا..
سامان وارد اتاقش شد و درو بست... دینا هم دستگیره درو گرفت و وارد شد... سامان با بالا تنه ی لخت دمِ کُمدش ایستاده بود و داشت دنبال لباس مناسب میگشت...یکی از تیشرتای قرمز جیغشو دراورد و پوشید ... خواست شلوارکشو هم دربیاره که دینا روشو برگردوند و گفت: ای واااای.. سامی... یه ذره خجالتم بد نیستا..!!! 
سامان با صدایی پرخنده گفت: به من چه..!! تو وایسادی با چشمای هیزت منو دید میزنی..من باید خجالت بکشم!؟
برگشت و با لحن بامزه ای گفت : خب از بس خشکلی آدم نمیتونه ازت چشم برداره جیگر...
سامان که شلوار جین آبی تیره شو پوشیده بود و داشت کمربندشو میبست سرشو بالا آورد و ابروهای پرپشت مردونه شو بالا برد و با عشوه گفت: اِ..!!!  دینا..!!؟ دختر ، چشماتو درویش کن..! به ناموس مردم نظر داری ورپریده.!؟ حالا صبر کن به دنی بگم ، بیاد چشماتو از کاسه دراره...! 
دینا که از حرفای مسخره ی سامی داشت آروم آروم میخندید، رفت جلوتر و دستاشو مشت کرد و گفت : حالا بزنم سیاه و کبودت کنم که نتونی بری عشقبازی با اون دنی جونت.!؟ آخه میخوام بدونم اون بچه سوسول میتونه از پسِ من بر بیاد..!؟ حالا تو رو بگی یه چیزی... اون که از منم خانوم تره...با اون عشوه های خَرکیش...!!  بیشتر،  اون ناموس تو به حساب میاد تا تو ناموس اون..! بگو بیاد ببینم چند مرده حلاجه این آق پسرتون..!!!!
سامان با چشمای مشکی و جذابش زل زد تو چشماش و با حالت خاصی گفت: 
میخوای الان بگم بیاد تا ببینی کی خانومه کی آقا.!؟ فکر نمیکنم اثباتش کار زیاد سختی باشه ها..!!
دینا به نگاه عجیب و مسخ کننده ی سامان زل زده بود، انگار از اون فاصله ی نزدیک یه چیزی توشون بود که نمیذاشت جدا بشه..!! 
سامان آروم ابروهاشو بالا برد و زیرلب گفت: دینا..!؟ 
و وقتی دید انگار تو این دنیا نیست ، دستشو جلوی صورتش تکون داد و سرشو کج کرد:
- هی...عزیزم.. چته تو!؟ خوبی!؟ 
و دینا بلاخره چشماشو بست... و همونطور با چشمای بسته عقب کشید... 
-آ..آره... خـ..خوبـم... چیزیم نیست..
خودشم نمیدونست چش شده بود ولی حس کرد یه چند لحظه مسخ شده ... 
چند بار محکم چشماشو با انگشت فشار داد و از اتاق زد بیرون...و  سامان همونطور هاج و واج به حرکات عجیب و ناگهانی دخترخاله ش فکر میکرد..!
--------
دینا خودشو روی مبل انداخت و به جایی که دقایقی قبل سامان نشسته بود خیره شد...با خودش فکر میکرد:. این چی بود.!؟ چرا من اینجوری شدم.. !؟ شاید چشماش انرژی چیزی داره.!!! والا.. از این بشر بعید نیست... اینقدر همه چیش عجیب غریب و دور از آدمیزاده که دارم کم کم حتی به زمینی بودنشم شک میکنم.!؟ 
اصلا هیچیش مثل آدم نیست..!
سرشو تکون داد تا از این افکار مالیخولیایی رها بشه... دوست داشت به ساسان فکر کنه... به عشق عزیزش.. که با اون همه بی معرفتیش بازم دوسِش داشت... بازم ازش دلخور و ناراحت نبود.. چون از اولش میدونست که ساسان دلشو به هر کسی نمیده..میدونست که راه سختی برای بدست آوردنش در پیش داره.
با فکراش سرگرم بود که با صدای بسته شدن در  ناخودآگاه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.. انگار سامان رفته بود... زیرلب با خودش گفت : باز هم بدون خداحافظی گذاش رفت.. این پسر هیچ وقت بقیه رو آدم حساب نمیکنه..! بی ادب.!
وارد آشپزخونه ی بزرگ و دلباز خونه ی خاله شد که به نظرش ، حتی از اتاق پذیرایی خونه ی خودشون بزرگتر و جادارتر بود... یه نگاهی به اطراف کرد و گفت : بذار حداقل یه ذره از خودمون پذیرایی کنیم.. این پسره ی بی نزاکت که حتی یه لیوان آبم دست مهمونش نمیده.. اصلا انگار از فضا اومده که از آداب معاشرت هیچی حالیش نیست...
همونطور که داشت با خودش غُر میزد ، صدایی از پشت سرش گفت: تو که باز اینجا پلاسی دختر خاله.!!!
از جا پرید و همچین ناگهانی سرشو چرخوند که حس کرد رگای گردنش جابه جا شد.. 
-آخ..آخ...  خدا بگم چیکارت کنه ساسان... رگهای گردنم شکاف برداشت.. 
ساسان خندید و با همون لبخند مخصوصش که چالهای لُپشو نشون میداد جلو اومد دستای دینا رو از گردنش برداشت و با انگشت ، آروم آروم شروع به ماساژ دادن کرد..همونطور لبخندشو حفظ کرده بود و توی چشمای شفاف دخترک با حالت خاصی زل زده بود... همون لبخندش برای لرزوندن دل ساده و عاشق دینا کافی بود .. اون خودش هم خوب میدونست چطور باید دخترا رو رام کنه... دینا که دیگه جای خود داشت ، هم عاشق بود و هم توی اوج احساسات ... نفسای تندش هیجانِ درونیشو نشون میداد... انگار همه ی حواسش داشت از کنترل خارج میشد...  آب دهنشو به سختی قورت داد و همنطور ثابت و بیحرکت سر جاش موند ... ساسان نگاشو از چشمای خمار اون سُر داد پایین تر و روی لباش ثابت شد...
داشت فاصله شونو کم و کمتر میکرد...به یه سانتی لبهاش رسیده بود که یهو صدای چرخش کلید درِ هال ، سکوت فضا رو شکست ... ساسان بدون اینکه هول یا دستپاچه بشه ، نفس عمیقی کشید و خیلی آروم رهاش کرد و ازش فاصله گرفت.. انگار اصلا براش مهم نبود که با اون وضع کسی ببیندِش..!! هر دو سرشون رو به سمت در آشپزخونه چرخونده بودن و منتظر ورود شخص تازه وارد بودن.. هیکل خوشکل و مانکنی خاله سمیرا جلوی چشمش ظاهر شد ... سرش پایین بود و داشت پلاستیکای خریدشو چک میکرد.. با تک سرفه ی ساسان ، یهو جا خورد و یه قدم عقب رفت... ولی وقتی چشمش به اون دو تا افتاد ، اول چند لحظه با تعجب به صورت سرخ و گل انداخته ی خواهرزاده ش نگاه کرد و بعد هم با اخم به چشمای شیطون پسرش زل زد... همه ی ماجرا رو فهمیده بود و از اینکه به موقع رسیده و مانع اتفاقای بدتر شده بود خدا رو شکر کرد... پسر خودشو خوب میشناخت و میدونست که چطور میتونه ده تا دخترو یه جا با هم ببره تو تخت خوابش، بدون اینکه یکیشون اعتراضی بکنه.. واقعا در این زمینه اعجوبه ای بود برای خودش..! دلش برای دخترای ساده و معصومی مثل دینا میسوخت که چطور خامِ این پسر میشدن..!!! البته از دینا انتظاری بیشتر از این نداشت .. اون تازه ١٧ سالش بود و سنش ایجاب میکرد که احساسات ، بر همه ی حواس و عقل و منطقش غلبه کنه ..!
دستش رو پیش برد و  با همون اخمای درهمش رو به ساسان گفت: ساسی بدو بیا اینا رو از من بگیر ببینم
نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 18:56

فاطیما جون فصل اول رو خوندم ....موضوع رمانت خیلی جالب و جدیده...خیلی مشتاقم ببینم چی میشه و داستان به کجاها میرسه...منتظر فصلای بعدی داستانت هستم

مرسی عزیزم... سعی میکنم تند تند بذارم تا داستان از دستت در نره...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.